-
روزمره شهریور 1403
چهارشنبه 28 شهریور 1403 09:59
از 24 مرداد تا امروز که 28 شهریوره یه روز تنها نداشتیم. همش مهمون داشتم :))) از هفته دیگه هم که بازم مدرسه و ماجراهاش... تقریبا تو بیشترین وزن زندگیمم(بجز دوران بارداری) ، خیلی دوست دارم ورزش یا رژیم شروع کنم ولی امان از تنبلی. از نظر شغلی تو این روزا تو وضعیت مناسبی نیستم متاسفانه بازار خیلی ضعیفی دارم و کمی استرس...
-
روزمره خرداد 1403
سهشنبه 29 خرداد 1403 16:09
مهم ترین رویداد خرداد برای ما تولد حلماس امسال برای اولین بار براش تولد بچگونه گرفتم دوستاشو دعوت کرد و خیلی خیلی بهش خوش گذشت. زحمتش زیاد بود ولی ارزششو داشت. قرارداد اجازه مزون پسفردا تموم میشه و هنوز جای مناسبی پیدا نکردیم و این بزرگ ترین دغدغه این روزامونه :( یا اجاره ها نجومیه یا دفترا کثیف و افتضاح و زشت....
-
اردیبهشت 1403
دوشنبه 24 اردیبهشت 1403 08:43
1. سه روز دیگه کلاس اول حلما تموم میشه :) به تنها چیزی که فکر میکنم اینه که حالا با دوتا بچه که کلا تو خونن چیکار کنم؟ 2. هم اتاقی دوران ارشدم بعد از 9 سال دوری یه شب اومد پیشم. به محض اینکه وارد شد گفت الی این دو تا بچه همیشه هستن؟ مث شوهرن؟ کلا هستن و نمیرن؟ گفتم شوهر باز خوبه صبح تا شب میره سر کار نمیبینیش اینا کلا...
-
زمین گرد
چهارشنبه 25 بهمن 1402 14:23
دیروز رفتم همتا رو از مهد تحویل بگیرم مربی یه کلاس دیگه اومد بره خونه بهش گفتم جدی جدی فردا تعطیلین؟ با خنده گفت بله تعطیلیم ما خوشحالیم شما ناراحت... گفتم آره واقعا ما اسیر میشیم روزایی که مهد تعطیله :( همتا رو تحویل گرفتم با حلما و همتا رفتیم تیدا سنتر یه قراری داشتم... خلبان هم نبود و مجبور بودم بچه ها رو با خودم...
-
آذر 1402
یکشنبه 12 آذر 1402 09:08
دیشب اولین دندون حلما افتاد... مشغول بازی بود که یهو گفت مامااان دندونم افتااااد... انقدرررر ذوق کرد که بغلش کردم و کلی جیغ و ویغ کردیم... بعد ذوق داشت که بخوابه و دندونشو زیر بالشتش بزاره... نمیدونم این فلسفه جایزه زیر بالشت از کجا اومده ولی بچه ها خیلی بهش اعتقاد دارن.
-
سلام به 38 سالگی
یکشنبه 21 آبان 1402 17:02
واقعیتش اینه که خودم حس 38 سالگی ندارم.... بخش زیادی از 37 سالگیو به توسعه فردی گذروندم.... تمرین و مطالعه کردم و کار زیاد. روزای سختی رو تنهایی گذروندم.... قوی تر شدم... صبور تر شدم... آروم تر شدم... قدر عزیزامو (خانوادم و دوستای عزیزتر از جانم) و بخصوص خلبانو خیلی بیشتر از قبل میدونم.... برای خوشحال کردن آدم ها و...
-
کلاس اول
یکشنبه 2 مهر 1402 19:55
روز اول با هم رفتیم مدرسه... خانم معلم اسامی کلاس 1 رو خوند و گفت بقیه بچه ها تو کلاس 2 هستن... حلما هم تو کلاس 2 بود... بعد همه از زیر قرآن و اسپند رد شدن و رفتن تو کلاساشون... مادرها و تعداد کمی پدر هم رفتیم به سالن اجتماعات مدرسه و خانم معلم اومد و نگاتی که به نظرش مهم و لازم بودنو گفت... بعد بچه ها هم اومدن تو...
-
تولد 6 سالگی حلما
شنبه 27 خرداد 1402 15:12
دخترم 6 ساله شد.... من؟ من یه دختر 6 ساله دارم؟ چه خوش به حالمه واقعا... حلما خیلی خیلی خاصه... البته همه آدم ها خاص هستن ولی حلما یه جور خیلی خوشایندی برای من خاصه... بعضی کارها و خصوصیاتش هم غیر خوشاینده البته :| یک هفته قبل از تولد 6 سالگی روزشمار تولد داشت هر روز میگفت چند روز دیگه تولدمه؟ و پیشنهاد میکرد که کی...
-
9 آبان 1401
دوشنبه 9 آبان 1401 09:37
9 سال پیش در چنین روزی به خلبان بله رو گفتم... و زندگی مشترکمون رسما شروع شد... تا اینجا که بخیر گذشته :) در کل خلبان مرد خوبیه فقط همینو میتونم بگم :))))) و فارغ از روزهای خوب و بدی که با هم داشتیم عمیقا دوستش دارم. حالا باگ هایی که داره و دارم و داریم به کنار... همین که 9 سال کنار هم دوام آوردیم خودش خیلیه :)))
-
پیش دبستانی
چهارشنبه 20 مهر 1401 11:20
طبق معمول هر روز میرم دنبالش... مربی مهدشون کتاباشو میده دستم و میگه براش جلد کنید اسمشو روشون بنویسید و بیارید کتاباشون تو مهد میمونه... بعد حلما رو صدا میزنن... منتظرم تا حلما از طبقه بالای مهد که بهش میگن خوابگاه بیاد پایین... بعد از نهار همه میرن اونجا استراحت میکنن تا والدین بیان دنبالشون... کمی بعد حلما با...
-
روزمره شهریور 1401
جمعه 4 شهریور 1401 20:21
این روزها رو تو آرامش نسبی به سر میبرم. قدر داشته هامو بیشتر میدونم... ساعت های زیادی از روزو با حلما و همتا بازی و عشق میکنم... از کلمات قلمبه سلمبه ای که حلما میگه به وجد میام... حس میکنم باهوش ترین بچه روی زمینه... قدرت یادگیری فوقالعاده بالایی داره... ولی من هیچ کار خاصی براش نمیکنم... فقط بازی... خیلی علاقه به...
-
1401
یکشنبه 14 فروردین 1401 13:08
بدیهاشو میذارم کنار چون میدونم همه چی میگذره و حتما تو هر اتفاقی یه خیری بوده.... از خوبی های 1401 این بود که بعد از 3 سال چند روز خونه مادربزرگم بودم.... همین :)
-
اول اسفند 1400
دوشنبه 2 اسفند 1400 18:05
تو زندگیم هر چیزی که به دست آوردم یه چیز دیگه بخاطرش از دست دادم... یه چیزی که دلم نمیخواست از دستش بدم... کاش حق انتخاب داشتیم... یعنی وقتی برای هدفی تلاش میکردیم... تهش معلوم بود اگه به اون هدف میرسیدیم چیو از دست میدادیم... بعد فکر میکردیم که ارزششو داره یا نه... تو یه هزار تو گیر کردم این روزا... مینویسم که وقتی...
-
یک شب مانده به یلدا
دوشنبه 29 آذر 1400 19:57
خلبان در حال تلفن صحبت کردن بود...پلو را روی دم گذاشتم یواشکی لباس های بیرون پوشیدم و کوله لپ تاب را روی دوشم گذاشتم و آرام آرام مسیر اتاقمان تا درب ورودی را میرفتم که یکهو حلما پرسید مامان کجا میخوایم بریم. مثل یک آدم شکست خورده برگشتم نگاهش کردم و گفتم جایی قرار نیست بریم دخترم، من دارم میرم سر کار... همتا صدایمان...
-
ّبرای عمه فاطمه
یکشنبه 16 آبان 1400 12:04
عمه کوچیک بابام بود... سه تا دختر و دو تا پسر داشت... یه خونه بزرگ و خیلی ساده... آَشپزخونه ای که اپن نبود... بچه که بودم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم... نوه هاش هم بازی های بچگیم بودن... تو خونشون فقط و فقط خاطره های خوب دارم... از روضه ها و سفره رقیه بگیر تا احیا و عروسی پسر هاش و دور همی های عصرمامانم با دختر...
-
روزمره اواخر مهر 1400
پنجشنبه 22 مهر 1400 12:53
احساس میکنم اون فشار های وحشتناک و استرس های بی شمار و خستگیم داره کمتر میشه... نمیدونم عادت کردم یا اینکه واقعا یه پیک بزرگو تو زندگیم رد کردم.... آرامش داره به خونمون برمیگرده... انگار که روی غلتک افتادیم... هفته دیگه تولد همتاس و فقط خدا میدونه تو این یه سال چی به من و خلبان گذشت... خوشحالم که گذروندیمش و زندگیمون...
-
روزمره
چهارشنبه 14 مهر 1400 16:17
دیروز بعد از مدت ها یه روز تعطیل خلبان خونه بود کاملا در خدمت خانواده... منم از فرصت استفاده کردم صبح تا ظهر رفتم سر کار :دی نهار از قبل آماده کرده بودم... ظهر رسیدم خونه نهار خوردیم... بعد خلبان خوابید من مشغول بازی با بچه ها شدم... طرفای ساعت پنج زنگ زدم به یکی از اقوام خلبان که برای درمان اومدن تهران... که اگه هستن...
-
َشهریور 1400
سهشنبه 16 شهریور 1400 16:14
آخرین پستی که گذاشتم خرداد 1400 بود از اون موقع تا الان هنوز خستم... هنوزم دلم فقط خواب و تنهایی میخواد... فقط اوضاع از اونی که بود کمی بدتر هم شده علاوه بر کارهای فیزیکی یه مقدارم شکنجه روحی و مشکلات متعدد برام پیش اومده... میدونم این روزها هم میگذره ولی خیلی خیلی دلم شکسته... ناراحتی های عمیق دارم.... با هر چی کنار...
-
خرداد 1400
سهشنبه 4 خرداد 1400 16:03
از نظر روحی و جسمی احتیاج به این دارم که یه نفر 24 ساعت بچه هامو نگه داره و همسرمو البته :))))) ترکیده تر از این نمیشم... نان استاپ دارم کار و سرویس دهی میکنم... خلبان هم بدتر از من... افتادیم تو یه لوپ بینهایت کاری که نمیدونیم کی تموم میشه... دیشب همتا 2 خوابید... 5 بیدار شد. سرشو از تو تختش بلند میکرد نگام میکرد...
-
32 هفته
پنجشنبه 20 شهریور 1399 01:26
دیروز خلبان حلما رو برده بود دندون پزشکی و طبق معمول من تو تنهایی مشغول مرتب کردن خونه بودم.... خیلی ناتوان شدم یه دولا راست شدن ساده واسه جمع کردن خرده ریزه های حلما از رو زمینه طاقت فرسا شده برام.... و خیلی زود نفسم میگیره... فکرشم نمیتونم بکنم تا یک ماه دیگه چطور میخوام این وضعو تحمل کنم... تو بارداری قبل تا 15 روز...
-
همتا
دوشنبه 27 مرداد 1399 11:53
هنوز اسمشو انتخاب نکردیم ولی فعلا همتا صداش میکنم.... وقت تکون خوردناش تو دلم قند آب میشه...تا چند روز پیش همش لحظه شماری میکردم واسه بغل کردنش و تجربه دوباره اون حس بی نظیر مادرشدن و داشتن نوزادی که مال خودمه ولی دو سه روزیه که یهو استرس افتاده به جونم... فکر اون همه کارهایی که دوباره باید تکرارشون کنم و شب بیداری ها...
-
روزمره
سهشنبه 2 اردیبهشت 1399 11:48
فروردینمون آروم و سریع گذشت... همش بخور بخواب... قصدم بود کارای مفیدی انجام بدم و یه چیزی یاد بگیرم ولی همت نکردم :( همش حالت تهوع داشتم و اوضام خوب نبود... تو خونه به فیلم دیدن و بازی با حلما و مطالعه و آشپزی میگذشت... خونه مامان اینا به استراحت مطلق و ورق بازی و بخور بخواب... انقدر تو خونه بودم و هیشکیو ندیدم و حرف...
-
اسفند 98
دوشنبه 26 اسفند 1398 14:18
متفاوت ترین اسفندمونو تجربه میکنیم... چند روزیه اومدیم خونه مامانم اینا... همش جمعه طوره... دلمون روزهای عادی میخواد :)
-
سبزی پاک کنون
پنجشنبه 8 اسفند 1398 21:48
بچه که بودم بابابزرگم(بابای مامانم) روضه سالیانه داشت هر یکشنبه تو فک کنم بازه هفت یا هشت ماهه از سال روضه مردونه داشت تو خونه... شب های روضه معمولا ما و خاله ها و دایی هام با خانواده شام خونه بابزرگم بودیم...اکثر هفته ها مامبزرگم برنج شوید میپخت با خورشت نخود... با شوید تازه... خورشی که پر از نخود دو پوسته و گوجه...
-
روزمره
دوشنبه 9 دی 1398 22:38
رفتیم علائدین.... تقریبا یه ساعت با حلما تو ماشین نشستم تا خلبان رفت گوشیمو برد ال سی دی شو عوض کرد و برگشت :)زیر پل حافظ یه جای پارک گلابی پیدا کردم و پارک کردم تا برگرده... همونجایی که پارک کردم روبروم یه مغازه ماگ فروشی بود... لعنتی همه ی ماگ هاش یکی از یکی قشنگ تر بودن... رفتم تو مغازه و تا وارد شدم گفتم چقدر...
-
ال جی وی 20 قشنگم
شنبه 7 دی 1398 13:39
روز هشتم نوروز 98 خونه پدرشوهر بودیم با خلبان و داداشاش تو حیاط نشسته بودیم.... گوشیم دست حلما بود... آورد گوشیو بهم داد... رو یه چارپایه کوچیک نشسته بودم... گوشیو گذاشتم رو دامنم... مشغول حرف زدن بودیم... یادم رفت گوشی رو پامه... تا پاشدم گوشیم افتاد و ال سی دیش شکست :(.... اومدیم تهران... خلبان یکی دو ماه بعد گوشیمو...
-
روزمره
سهشنبه 26 آذر 1398 17:52
یه هفته تلاش کردم حلما رو از پوشک گرفتم بالاخره :) یعنی در حد خودش مرحله ای بودا... هر بار که با مادرم تلفنی صحبت کردم تمام جزئیات دفع های بچمو براش توضیح دادم دفعات و مقدار و نحوه و همه چی.... هنوزم تمام تمام نشده ولی خب خیلی خوب پیش رفتیم :)تقریبا یه ماهه که درگیر پروژه بازسازی آشپزخونه هستیم... اولش میخواستیم یه...
-
آذر 98
سهشنبه 26 آذر 1398 17:32
آذر 98 برامون پر از اتفاق بود...پر رنگ ترینش عقد گلناز بود هنوزم باورم نمیشه که گلی انقدر زود ازدواج کرد.... اصلا نفهمیدم کی انقدر بزرگ شد... اصلا نفهمیدم چی شد و چطور شد... فقط میدونم خیلی زود بود.
-
به وقت 33 سالگی
چهارشنبه 22 آبان 1398 17:48
شمع های 33 سالگی رو در حالی فوت کردم که ته دلم خالی بود :( بیشتر از ظرفیت مغز و قلبم، اتفاقای یهویی که بعضیاشون کمی خوب بوده و بعضیاشون خیلی بد رو تو چند ماه اخیر تجربه کردم. هنوز از دو هفته پیش که واسه عروسی مجتبی رفتیم دزفول خستم... دلم میخاد حافظم پاک شه... وابستگی و دلبستگی به هیشکی و هیچی نداشته باشم... تو شروع...
-
روزمره
شنبه 20 مهر 1398 19:12
ساعت طرفای 10 بود... داشتیم تو حیاط صبونه میخوردیم... خوش و خرم... یه لحظه صدای تق بسته شدن در اومد... و گلی یهو گفت وای... نگاه در کردم دیدم کلید به در نیست... در ضد سرقت... کلید از اونور پشت در بود... حلما رفته بود تو خونه و درو بسته بود... انگار دنیا رو سرم خراب شد... الناز گفت آرون حرفی نزنید نترسه... همه با لباس...