-
یه عالمه تغییر در عرض یه سال
دوشنبه 4 اسفند 1393 11:12
قبلنا تو رانندگی محال بود به یکی راه بدم، تو ترافیک اگه یه ماشین میومد جلوی ماشین جلوییم، تو دلم به ماشین جلویی می گفتم ای بی عرضه!! ... قبلنا کافی بود یکی اذیتم کنه، تا اذیتش نمیکردم ول کنش نبودم!!... قبلنا هر چیزی میتونست خیلی بهم بریزدم... قبلنا هر چیز کوچیکی که ناراحتم میکرد سریع غر میزدم... الان ولی نه :)))... تو...
-
روزمره
یکشنبه 3 اسفند 1393 10:49
عاشق روزایی ام که باهم صبونه میخوریم :))... بین روزهای بودن و نبودنش خیلی فرقه... 5 شنبه خیلی یهویی نرفت سرکار... صبونه خوردیم و رفتیم دوروبر خونه قدم بزنیم... هوا کمی ابری بود... راکت ها رو برداشتیم و رفتیم تو زمین ورزش بدمینتون.... کمی باد میومد... بازی میکردیم الکی مثلا باد نمیاد... بعد نم نم آروم بارون... بازم...
-
خداحافظی با عینک
سهشنبه 28 بهمن 1393 14:46
صبح بیدار شدیم، یه صبونه تپل خوردیم و رفتیم کلینیک ونک، یه سری عکس از چشمم گرفتن و تعیین نمره و این صوبتا، بعدش رفتیم اتاق لازک، یه خانمی گفت لوازمتو بده به همراهت و بیا تو، عینک و کیف و گوشیمو دادم به خلبان و رفتم تو، دید نداشتم کلا، همون خانومه یه لیاس استریل آورد کمک کرد تنم کردم و نشستم پیش بقیه آدمایی که اومده...
-
روزمره
چهارشنبه 17 دی 1393 09:43
کار این شرکت جدیده عین پایان نامه شده... فقط ازش فرار میکنم! شانس آوردم جز مدیر عامل، هیشکی اطلاعاتی راجب کار من و اینکه اصلا کار میکنم یا نه نداره!!... مدیر عامل هم رفته سفر خارج از کشور... یعنی برگرده فسخ قرارداد.... جالبه برای شرکت قبلیه که هم پول کمتری میدن هم کار بیشتری میخوان مث اسب کار میکنم! ولی کار این شرکته...
-
خونه، تنهایی و یه دنیا آرامش
چهارشنبه 10 دی 1393 10:14
تمامِ دنیا باید خلاصه شود در یک چهاردیواری پر از گلدان و عطر و عشق تمامِ خوشی باید خلاصه شود در صدایِ پایی که از راه پله ها به سمتِ خانه می آید و دخترکی که پشتِ در یک بارِ دیگر خودش را در آینه برانداز می کند یک لبخند می زند و بی آنکه منتظرِ زنگِ در باشد در را باز می کند خوشبختی یعنی اشتیاقِ دیدنِ چشمهایِ منتظر و یک...
-
روزمره
دوشنبه 24 آذر 1393 23:24
5 روز بدون خلبان رفتم اهواز خونه مامانش اینا.... طفلی مامان باباش و داداشاش تمام تلاششونو کردن که به من خوش بگذره :) یه روزشم نذری داشتن و ملت اونجا بودن... یه روزشم بخاطر اهواز رفتن من دوستام برنامه دور همی گذاشتن رفتیم خونه نوشین:) یه روز دیگشم باز بخاطر من یکی دیگه از دوستان دعوت کرد رفتیم خونشون :)) باقیش به کار و...
-
روزمره
پنجشنبه 20 آذر 1393 10:34
عاشق زمستون خوزستانم.... :) اصلا یه حالی داره :) چند شب پیش با بابا اومدم دز :))).... الانم بدون خلبان اومدم اهواز خونه مامانش اینا :) طفلی مامانش خیلی هوامو داره :) دیشب تا نیمه های شب باهم حرف زدیم... خیلی فاز داد :)) امشب و فردا هم کلی مهمون دارن....
-
همسر تپل من
شنبه 8 آذر 1393 16:07
امروز صبح خلبان چشاشو که باز کرد گفت چی بپوشم امروز؟... بهش گفتم اون شلوار کتون سرمه ایه که زیر پیرهن راه راهه رو بردار بپوش... رفت وضو گرفت و اومد شلوارو برداشت... منم رفتم نماز بخونم.... برگشتم تو اتاق یهو میگه شلواره دکمه اش نمیبنده!... بهش یه لباس دیگه پیشنهاد دادم.... برداشت پوشید و آماده شد.... چند دقیقه وقت...
-
جمعه های تو خونه :)
شنبه 8 آذر 1393 10:08
دیروز نهار آش ارده درست کردم برای اولین بار.... بد نشد ولی انگار یه غذاییه که باید با کلی آدم خوردش نه دو نفری! پارسال این موقع همش تو سرما بیرون بودیم!.... هر شب بیرون!.... امسال اصلا در توانم نیست!.... دیروز اکیپ دوستام داشتن میرفتن جاده چالوس ما نرفتیم باهاشون!!... احساس میکردم خیلی سردم میشه!! نمیدونم پارسال چه...
-
وقتی با دوستان کنار هم جمع میشیم
پنجشنبه 6 آذر 1393 12:05
دیروز با دوست جونیا به مناسبت اومدن فاطی به تهران دور هم جمع شدیم... خیلی خوب بود :)))) هر کدوم از ما زندگی خودشو داره... درسته هممون داریم عوض میشیم... ولی هنوزم مشترکاتی هست برای دورهم جمع شدن و حرف زدن و.... هر کدوم از ماها دوستای زیادی داریم ولی من یکی این جمعو با هیچ جمع دوستانه ی دیگه ای عوض نمیکنم.
-
روزمره
سهشنبه 4 آذر 1393 11:33
داره بارون میاد... کاش کسی پیشم بود آش ارده درست میکردم... یه نفرم بود خوب بودااا.... هی روزگار :( دیشب ساعت 7 رفتم دنبال خلبان باهم رفتیم خونه الناز اینا، مادرشوهرش قلیه ماهی درست کرده بود :)) شب خوبی بود :)) امروزم از صبح با گوشیم بازی کردم تا الان :(( باید بازی هامو پاک کنم همه رو :||| دوستم داره تاریخ مقاله پایان...
-
کاش هیچ وقت پیر نشیم!
یکشنبه 2 آذر 1393 16:24
توی اتوبوس نسبتا خلوتی نشسته بودم.... اتوبوس سر یه ایستگاهی نگه داشت... پیرمردی از جایش نیم خیز شد یهو یه خانومی با صدای بلند از عقب اتوبوس گفت "بشین" و پیرمرد نشست!... نمیدانم دخترش بود؟ همسرش بود؟ چه نسبتی باهاش داشت ولیکن اینکه پیرمرد بی صدا نشست خیلی حس بدی بود برای من :( دلم سوخت :( کلا پیر شدن فرایند...
-
گوگل گراویتی
پنجشنبه 29 آبان 1393 13:38
احساس گوگل گراویتی بودن دارم.... همه چی بهم ریختس :|
-
بچه های خوش شانس من
سهشنبه 27 آبان 1393 15:44
دارم یه ماجرایی رو براش تعریف میکنم که تو زمان اتفاق افتادنش به مامان گفتم ولی به بابا نه!... و هرگز نگفتم بهش و نخواهم گفت... بعد خلبان میگه مطمئنم مامانت به بابات گفته ولی بابات به روت نمیاره.... بهش میگم نه مطمئنم که نگفته... چون اگه بابا می شنید نمی تونست به روی خودش نیاره.... بعد خلبان می گه اگه بچه هامون چیزی...
-
زن ها تنها ترین موجودات هستند
سهشنبه 27 آبان 1393 15:13
قبلن ها هر چیزی که پیش میومد و میتونستم به مامانم بگم... اگه نمیشد به مامان بگم به الناز میگفتم.... اگه نمیخواستم به الناز بگم به دوستام میگفتم... بالاخره هیچ حرفی نبود که بخواد تو دلم بمونه هیچ وقت تنها نبودم... همیشه دوستای خیلی خیلی خوبی کنارم بودن... که حتی اگه پیش میومد یک ماه بهشون زنگ نمیزدم، وقتی که مشکلی...
-
روز تولد
چهارشنبه 21 آبان 1393 10:53
سبح خیلی زود داشتم میرفتم ونک چراغ بنزین ماشین روشن شد... تو همت و حقانی هم ترافیک سنگین...، به هر سختی ای بود رسیدم، اصلا جای پارک نبود.... چند دور یه خیابونو رفتم و برگشتم یهو یه جای پارک گلابی درست روبروی دانشکده مکانیک خاجه نصیر خالی شد... تا عصر اونجا بودیم.... برگشتن تو کردستان و تونل نیایش ترافیک خیلی سنگین......
-
همیشه چیزی رو میخوایم که نیست... قدر داشته هامونو نمیدونیم
یکشنبه 18 آبان 1393 10:17
دلم برای مامان و بابا و گلی و خونمون تنگ شد... رفتم دزفول.... دلم برای خلبان و خونمون و بچه ها و مجسمه ها و اتاق هامون تنگ شد :|....
-
تخریب منزل
یکشنبه 11 آبان 1393 09:18
از کنار خونه ی یکی از اقوام نسبتا نزدیم رد میشیم.... یهو میبینم خونه نیست و تخریب شده و گود برداری!!... دوس دارم بدونم حاج خانم خونه ای که سالهای سال توش زندگی کرده وقتی از کنار خونه ی تخریب شده رد میشه چه حسی داره؟ من که با دیدن این صحنه بغضم میگیره.... به مامانم میگم مامان من اگه یه روزی از در خونمون رد بشم ببینم...
-
روزمره
چهارشنبه 30 مهر 1393 11:53
شوفاژهای خونه رو روشن کردن... خداروشکر الان فقط 3 تاشون کار میکنه (بالاخره از هیچی که بهتره) شوفاژ توی هال داره یه ریز چکه میکنه یه سینی گرد بزرگ گذاشتیم زیرش با یه بشقاب گود که تو سینیه و دقیقا زیر چکه ی آب و یه عالم اسفنج جاذب قوی آب!!!... فعلا به همین ترتیب پیش میریم تا ببینیم تاسیسات کی دوست داره بیاد درستش کنه...
-
روز خانواده
دوشنبه 28 مهر 1393 16:40
روزی که باهم رفتیم مجسمه های ویلوتری رو خریدیم، فروشنده همش میگفت خانوم 4 تا بچه برای چیتونه به فکر مخارجشون باشید!... ولی من اصرار داشتم که حتما هر چارتاشو بخریم.... شب خونه عمه مریم دعوت بودیم... مجسمه ها رو بردیم بالا تا نظر بقیه رو بدونیم... هیچ کدومشون اون حسی که من و قلب داشتیمو نداشت!... مجسمه ها یه خانوم...
-
یک هفته به یاد ماندنی
دوشنبه 28 مهر 1393 11:25
شنب اش تولد یکی از دوستهام بود... قرار شد من کیک و شام درست کنم و با بقیه یچه ها بریم خونشون و سورپرابزش کنیم... یک شنبه اش خاله های خلبانو دعوت کردیم برای شام و من از صبح درگیر خرید و آماده کردن شام بودم، دوشنبه نهار عمو ها و عمه را دعوت کرده بودیم... دو شنبه شب که مهمان ها رفتند دیگه نا نداشتم.... دست به هیچی نزدم و...
-
روزمره
یکشنبه 6 مهر 1393 07:16
دیروز دوباره رفتم شرکت قبلی... خیلی خوب بود.. اصلا مث مصاحبه های روز اول نبود... یعنی در واقع اصلا مصاحبه ای نبود... مستقیم رفتم سر میزی که قبلا داشتم.... خانمی که به جای ما آمده بود از من خجالت میکشید... سریع میز را ترک کرد و گفت این جای شماست!! بعد کمی تعارف برای هم تیکه پاره کردیم و دوباره نشست و اصول کارهای جدید...
-
یک سیب و دو مزه
چهارشنبه 2 مهر 1393 10:48
چند روزه که مدام حالت تهوع دارم و امونمو بریده.... دیروز سعی کردم هی بخورم و بخورم و بخورم تا بلکه حالت تهوعم بره!!... امروز اما تصمیم گرفتم هیچی نخورم الان از فرط گرسنگی رفتم از تو یخچال یه سیب آورم که یه قسمتاییش یه کمی سرخ بود... به طرز باور نکردنی هر گازی که از سیب میزدم یه مزه مختلف با گاز قبلی داشت!!... خیلی...
-
روزمره
چهارشنبه 5 شهریور 1393 15:30
صبح زود بیدار شدم راهیش کنم سر کار.... لباس جدید پوشیده داره از خونه میره بیرون... یه لحظه خودشو تو آینه جا کفشی نگاه میکنه میگه نه بابا مثکه این تیپ لباس هم بهم میادا!!... یعنی این اعتماد به نفس پسرا کشته منو... تا چند دقیقه بعد از رفتنش دارم به لحن حرف زدنش و تیپش و اعتماد به نفسش لبخند میزنم...
-
روزمره
شنبه 1 شهریور 1393 12:12
با دوستامون بیرون رفتیم تنها متاهل جمع ماییم بقیه همه سینگل.... خلبان کلی همشونو تشویق به ازدواج میکنه... تو مسیر برگشت ترافیک شدیده... آهنگ در حال خوندنه... طبق معمول خلبان خیلی از این سکوت تو ماشین و فقط صدای موزیک خوشش نمیاد و همه تلاششو میکنه تا همه سرنشینانو مجبور به حرف زدن کنه.... و من و محمد رضا داریم از...
-
عروسی
سهشنبه 21 مرداد 1393 08:55
تقریبا یه ماه قبل از عروسی به خلبان گفتم بیا بیخیال عروسی شیم.... ما که عقد مفصلی داشتیم دیگه عروسی نگیریم آخه من تحمل استرس های عروسی رو ندارم... خلبان متقاعدم کرد که حتما باید عروسی بگیریم.... الان بسیار خوشحالم که اون موقع خلبان حرفمو گوش نکرد... . . . حنابندونمون یه شب فوق العاده بود.... مهم این بود که به همه خیلی...
-
روز شمار زندگی جدید؟(2)
پنجشنبه 9 مرداد 1393 16:22
خلبان که اومد کلا کلی آرامش با خودش آورد... از وقتی اومده کمتر چیزی اذیتم میکنه :))) . . . دیروز رفتیم آتلیه یه عروس دومادی اومده بودن جلوی ملت سر فیلم عروسی و قراردادشون باهم بحث میکردن!!!... انگار که از هم متنفرن!.... کلا نمیدونم فاز این آدما چیه و اصلا جرا ازدواج میکنن!!... هر دو عصبی!!... خلبان وسط ماجرا نتونست...
-
برنامه ها
دوشنبه 6 مرداد 1393 15:35
انقدر اتفاقا بده که اصلا نمیتونم بنویسمشون :(((( نوشتنشون بدترم میکنه
-
روزهای آخر
دوشنبه 6 مرداد 1393 01:46
تو آشپزخونه دارم بادمجون پاک میکنم گریم میگیره!!... دلم واسه بادمجون پاک کردن تو خونه پدری هم تنگ می شه... سختمه قبول مسئولیت زندگی... خیلی سختمه.... دلم واسه خودم میسوزه شاید... زندگی دو نفره انرژی زیادی ازم میگیره.... کلی مسئولیت... کلی کار... این چند وقتی که تهران بودم بس که تو روز کار داشتم خیلی شب ها میشد حتی...
-
آناتومی گری
جمعه 3 مرداد 1393 01:35
ته دلم خالیه.... گری میبینم.... با اینکه از کریستینا خوشم نمیاد ولی وقتی حسودی میکنه بعد از دیدن دوست اون یکی دکتره و وقتی دارن زیر بارون باهم میخندن نگاشون میکنه دقیقا حسشو میفهمم و میفهمم ته دلش خالیه... چقدر با اومدن آدم های جدید این سریال قشنگ تر شده به نظرم... دکتر بیلی داره با رئیس دعوا میکنه... ایزی داره با...