-
روز شمار زندگی جدید؟
پنجشنبه 2 مرداد 1393 19:32
چند شب پیش یه اتفاقی افتاد که بسیار ناراحتم کرد... ته دلم خالی شد... و تپش قلب... و فکر و فکر و فکر... و بعد از مدت ها بی خوابی به علت فکر رو تجربه کردم . . . اعتراف میکنم که بعد از عقدمون آرامش خاطر عجیبی دارم. اعتراف میکنم که بعد از عقدمون از اون بی خوابی های شبانه خبری نیست... اعتراف میکنم که بعد از اون شبی که چند...
-
پارسال این موقع فکرم کجا بود و الان کجاست...
سهشنبه 31 تیر 1393 10:02
با خلبان میریم پیش کابینت ساز تا قرار داد ببندیم... تو مسیر یکی از دوستان مسیج میده و یه سوال متلبی داره!!... از من؟؟.... یه پروژه ایه که من قبلا انجامش دادم حالا اونم یه چیزی مشابهشو داره.... میخاد یه نگاهی بهش بندازم... من؟؟.... یه چیزایی به ذهنم میرسه و خیلی چیزا اصلا به ذهنم نمیرسه.... هر چی فک میکنم چیزی به ذهنم...
-
اینو تازه فهمیدم
یکشنبه 18 خرداد 1393 18:15
اولین احساسی که بعد از ناراحتی شدید احساسش میکنم گرسنگیه شدیده :(((...
-
روزمره
شنبه 17 خرداد 1393 18:35
چند روز پیش رفته بودم دنبال مامان بیارمش خونه... تو مسیر برگشت مامان گفت بریم یه سر دم یه مغازه ای وایسیم ببینم چیزی داره یا نه... بعد من هی گفتم مامان بیخیال ول کن خودم بعدا میخرم برات... اینجا چیزی نداره و هی اصرار کردم که نریم.... بعد رفتیم چیزی نداشت.... گفت بریم یه جای دیگه.... رفتیم جای بعدی... مامان و گلی پیاده...
-
هم بازی کودکی هایم خداحافظ
سهشنبه 13 خرداد 1393 10:35
تو راهرو پشت باغچه، پشت درخت ها اسباب بازیهامونو میچیدیم و باهم بازی میکردیم و حالا تو همون راهرو موقعی که همه دارن دورش میرقصن و خوشحالی میکنن قایم میشم تا کسی اشکمو نبینه.... یه عمر باهم بزرگ شدیم، شریک شادی و غم هم بودیم، محرم راز هم بودیم... تو یه مدرسه.... دوستای مشترک... خاطرات مشترک... و حالا روزی که داره به...
-
روزشمار
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 20:48
گری آناتومی میبینم... کیس های توشو سر سفره صبونه برای خانواده تعریف میکنم.... حس خوبی بهم میده.... یه مهمون داریم این روزا تا هفته آینده خونمون می مونه.... حس خوبی بهم میده.... هفته آینده خلبان داره میاد... روزهارو باهم میشماریم.... حس خوبی بهم میده....
-
روزمره
دوشنبه 29 اردیبهشت 1393 23:48
امشب داشتیم میرفتیم بیرون.... بابا تو اتاقش بود... از دم اتاقش رد شدم... گفتم خدافظ... گفت بیا... دکتری شرکت کرده بودی؟... گفتم آره گفت هان؟؟... گفتم هیچی... گفت اصلا رفتی نگاه کنی؟... گفتم آره :(((.... بعد هیچی نگفت ولی ناارحت شد:( پارسال با آخرین نفر قبولی یه نفر اختلاف داشتم امسال خیلی :| . . . صبح روزی که داشتم...
-
خونه ی آرزوها
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 09:19
حالا مونده تا خونمون آماده بشه.... کلی کار داره و کلی خرید... الان تو یه اتاقش یه فرش 6 متری انداختیم و یه هفته یه زندگی پیک نیکی داشتیم.... روزهای خیلی قشنگی بودن... شب ها تو محوطه با خلبان پیاده روی رفتیم و بعد از پیاده روی آخر شب جلوی خونمون بدمینتون بازی کردیم و.... با هم فیلم دیدیم و تو بی امکاناتی با هم غذا درست...
-
رنگ؟
یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 16:06
آبی فیروزه ای طوسی سفید صورتی چرک پوست پیازی
-
روزمره
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 18:40
خب البته الان که نه... ولی اگه برگردم به اون شب بازم دلم میخواد فردا صبشو نبینم.... اون شب طرفای ساعت 2 حرکت کردیم اومدیم تهران فک کنم... صبح به محض رسیدن اومدیم خونمون.... خونمون فوق العاده حس خوبی بهم میده... حالا همش تو فکر اینکم که چجوری درستش کنیم و دکوراسیون و رنگ و وسایلمون چجوری باشه.... . . . امروز بیمارستان...
-
دلم مرگ میخواد
جمعه 12 اردیبهشت 1393 03:19
الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه اینه که صبح دیگه نفس نکشم.... خستم از این دنیا..... خیلی خیلی خسته :(((((((((((((((((((
-
آدم های خیلی با ارزش زندگی من
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 13:48
یه آدم هایی هستن که بصورت ممتد هر روز آدم میبیندشون... خیلی هم باهاشون راحته دوستشون داره و حس خوبی داره نسبت به باهاشون بودن.... ولی... کافیه همین آدم ها رو نمیگم زیاد... فقط یک سال نبینی... وقتی که دوباره میبینیشون اصلا هیچی مث قبل نیست... نه حسی نسبت بهشون داری جز چند تا خاطره مشترک و نه حرف خاصی باهاشون داری... یه...
-
سوال بی جواب من....
چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 22:57
گاهی وقت ها با خودم میگم آدم ها جواب همه ی رفتاراشونو تو همین دنیا میبینن.... اینکه غم و شادی های آدم تو دنیا مساویه... و خیلی چیزای دیگه... ولی یه چیزایی هم هست که این قانون های منو نقض میکنه... دلم میخواد بشینم با یه آدم سن بالا راجع به این چیزا صحبت کنم... خیلی وقت ها خیلی سوالا دوس داشتم از بابزرگم بپرسم... ولی...
-
صرفا برای یاداوری خودم...
سهشنبه 9 اردیبهشت 1393 22:28
حتی یک ثانیه بعد هم نمیدونی چی میشه.... حتی یک ثانیه.... درست لحظه ای که داری میخندی.... یهو همچین میزنه پس کله ات که نفهمی از کجا خوردی... داشتم ظرف میشتم.... بچه ها داشتن دست میدادن.... و میگفتن الی ول من بیاااا دیگه... گفتم دست بدین اومدم... در همین حین گفتم بچه ها هفته ی دیگه این موقع.... همه خسته ی جشن عقدیم :)))...
-
سال نو مبارک
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 12:26
نمیدونم چرا نوشتن این پست انقدر طول کشید.... اولین باره که تو سال جدید دارم مینویسم اونم وقتی که یک دوازدهم سال رفت.... شاید بخاطر اتفاقای خیلی عجیبی بود که خیلی یهویی و افتاد و حسابی زندگیمونو تحت تاثیر قرار داد.... حالا کم کم می نویسم همه رو.... بعد از مدت ها دوری از دزفول الان چند ماهه دزفول نشین شدم خیلی لذت...
-
من این روزا یه حال دیگه ای دارم....
جمعه 9 اسفند 1392 22:17
بوی هوای این روزا یه استرسی انداخته به جونم.... بوی رفتن پدر بزرگ با بوی استرس های دم عید قاطی شده.... دیگه فقط دوری خلبانو کم داشتم :( بقیه موارد توی اینا گم هستند.... فقط روزهای آخر سال 92 تا همیشه یادم می مونه :|
-
عاشق روزهای تعطیلم
چهارشنبه 23 بهمن 1392 15:51
دیروز صب قرار بود خلبان بیاد دنبالم صبونه بریم بیرون.... من از ذوق زود پاشدم ولی گفتم زنگ نزنم بیدارش کنم یه روز تعطیلشو بخوابه... اونم بیدار بوده و زنگ نزده منو بیدار کنه:دی.... یعنی خل و چلیم ما دو تا.... من تا 8 دووم آوردم... 8 مسیج دادم بهش... به ثانیه نکشید زنگ زد گفت دم درم!!!.... منم ذوووووووووق.... رفتیم...
-
فردای روز فارغ شدن
دوشنبه 21 بهمن 1392 11:27
صبحش از خواب پاشدم یادم نبود من آدمی هستم که دفاع کرده:دی.... خیلی خوب بود.... عصرش کپل دفاع داشت رفتیم دانشگاه... رفتم پیش دکتر،... تا منو دید گفت به! عروس خانم فوق لیسانس:دی.... بعدش گفت تو دیروز منو کشتی:دی چرا نگام نمیکردی همش داشتم بهت اشاره میدادم:دی.... میخواستم داد بزنم دیگه:دی.... بعدشم کمی صحبت و بعدشم دفاع...
-
هفته گذشته
یکشنبه 20 بهمن 1392 12:28
تو رستوران نشسته بودیم.... شامو سفارش دادیم و خوردیم و داشتیم تو کار خانم و آقایی که سنشون بالا بود و رو میز کناری ما بودند و زن و شوهر نبودند و رابطه شان معلوم نیود چیه و داشتن با هم آشنا میشدن، فضولی میکردیم... که بنده لپ تاب گرام را از کیف مبارک دراوردم تا پاورپوینت علیه سلام رو به خلبان نشون بدم... به یه اسلایدی...
-
ما
شنبه 5 بهمن 1392 15:25
خلبان: یادته اون روزی فلان جا بودیم یه قولی بهت دادم؟ من: خب؟ خلبان: خب میخواستم بگم بعید میدونم رو قولم بمونم!! من: بمیری . . . خلبان: آماده شو تا یه ساعت دیگه میام دنبالت من: باشه عزیزم میدونم که کمتر از 3 ساعت دیگه اینجا نیستی. 4 ساعت دیگه دم درم 6 ساعت بعد خودشو به اون راه میزنه که دیر رسیده: اگه آماده نیستی من...
-
صبح روز تعطیل
سهشنبه 1 بهمن 1392 16:54
-
وقتی...
یکشنبه 22 دی 1392 16:27
وقتی فانتزی های زندگیت به وقوع می پیونده.... وقتی میفهمی ای بابا این همه حس و حال جدید و خوب تو دنیا وجود داشته و ما بی خبر بودیم... وقتی دوست های صمیمیت هم قراره این حسو یکی یکی تجربه کنن... وقتی روبروش نشستی آس میای و برات 10 پر میکنه.... وقتی میرید بیرون و تو جمع سینگل نیستی و یکی هست که مال توئه... وقتی وسایلی که...
-
همراه اول متشکریم نقطه
چهارشنبه 18 دی 1392 02:02
عصر یک روز سرد، در هال خانه دقیقا در نقطه سیمین دونی خانه، (مکانی که همیشه سیمین بساطش را پهن میکند، که سمت راستش یک کاناپه آلبالویی که مال خانم شیرازی اینا می باشد و سمت چپش هیچی! فقط دیوار است و بین دیوار و کاناپه ی آلبالویی یک شوفاژ همیشه داغ!)، مشغول کار بر روی د.ل بودم که ناگهان گوشی ام به صدا درامد!.......
-
خستم... میفهمی؟؟ خستم...
دوشنبه 16 دی 1392 18:54
نعیمه این روزها در طول روز منبع انرژی من شده.... یعنی سر کوچیکترین چیز کلی باهم میخندیم که بعدشم هی یاداوریش میکنیم و بازم میخندیم... بعدشم واسه یکی دیگه تعریفش میکنیم و بازم میخندیم.... بعد چند روز پیش... داشت میگفت کرگدن هم به اندازه شیر ابهت و قدرت داره انقدر که بتونه سلطان جنگل بشه ولی خستس میفهمی؟ خسته است.... و...
-
تعطیلات
یکشنبه 15 دی 1392 10:02
تو ترافیک 6 صبح اتوبان تهران کرج ذرت میخوردیم!! آخر شب داشت منو از خونه خاله اینا میرسوند خونه!! خودم تنهایی تو ترافیک تونل نیایش بودم و بارون پاییزی گوش میدادم!! داشتیم از رستوران برمیگشتیم نگار و نفیسه تو ماشین ما بودن و آهنگ تولد برای نگار گذاشته بودیم!! تا 4 صبح بیدار بودیم و روی پایان نامم کار میکردیم!! مهمون...
-
دقیقا الان چته؟ هان؟ چته؟
چهارشنبه 11 دی 1392 09:26
-
سورپرایز
دوشنبه 9 دی 1392 13:17
زندگی یعنی یکی سورپرایزت کنه..... اونم با یه دوز و کلک هایی که به ذهنت هم نرسه.... یعنی کنارش تو سالن تئاطر بشینی و قبل از اینکه تئاطر شروع بشه بهش بگی ها ها ها یادته چقدر قبلنا پیچوندمت و باهات نیومدم تئاطر بعد به یاد اون روزایی که فکرشم نمیکردیم تهش این بشه و الان کنار هم باشیم لبخند بزنیم:دی... یعنی وسط تئاطر یهو...
-
د.ل
شنبه 7 دی 1392 17:05
صبح بعد از باشگاه تا ظهر نشستم پای داکیومنت لعنتی(اصلا از این به بعد بهتر است به جای داکیومنت لعنتی بگویم د.ل) نتیجه اش شد 8 صفحه اضافه شدن به آن!.... البته خودم میدانم این 8 صفحه نوشته نبودند و بخاطر اضافه کردن جدول خالی نتایج این 8 صفحه به د.ل اضافه شد. از بعد از نهار تا الان که حدود 5 ساعت گذشته کارهایی که انجام...
-
3> 3> 3>
شنبه 7 دی 1392 15:33
هر کسی می تواند به زندگی شما وارد شود و بگوید دوستتان دارد ولی تنها از عهده ی یک شخص خیلی خاص برمی آید که در زندگی شما بماند و نشان دهد چقدر دوستتان دارد
-
6 دی
جمعه 6 دی 1392 19:17
امروز خیلی حالم گرفته بود.... ن شسته بودم پای داکیومنت پایان نامه که اصلا جمع شدنی نیس.... بعد اصلا قرار نبود ظهر خلبان بیاد.... منم دیدم اصلا هیچ کاری نمیکنم 5 تا آهنگ جدید دانلود کردم و رفتم پیاده روی و گوش دادن اون آهنگا.... هنوز 5 دقیقه نشده بود که از خونه خارج شده بودم خلبان زنگ زد گفت تا یه ساعت دیگه میام پیشت!!...