تو راهرو پشت باغچه، پشت درخت ها اسباب بازیهامونو میچیدیم و باهم بازی میکردیم و حالا تو همون راهرو موقعی که همه دارن دورش میرقصن و خوشحالی میکنن قایم میشم تا کسی اشکمو نبینه.... یه عمر باهم بزرگ شدیم، شریک شادی و غم هم بودیم، محرم راز هم بودیم... تو یه مدرسه.... دوستای مشترک... خاطرات مشترک... و حالا روزی که داره به خونه بخت میره احساس من اصلا قابل وصف نیست.... مهم تر از اون اینه که این اتفاق و مراسم های عروسیش دقیقا تو همون خونه ایه که باهم توش بزرگ شدیم و خاطره داریم.... و این خونه گوشه به گوشش منو میبره به خاطرات گذشته.... تمام مدت اون چند روز یه بعضی تو گلوم بود که نمیدونم منشاش کجاست.... حتی وقتی که داشتم دورش دست میزدم و میگشتم و لبخند میزدم.... و با تمام وجود براش آرزوی خوشبختی میکردم....