دیروز آرزو گفت رفتم پاپ اسمیر دادم جوابش که اومده گفتن خیلی جواب خوبی نیست و برو پیش دکتر فلانی و گفت وقتی رفتم پیش دکتر فلانی با خودم گفتم خب چیز خاصی که نیست و رفتم تو و نوبت گرفتم و برگشتم در ساختمان پزشکان دیدم نوشته متخصص سرطان های زنانه و یهو آب یخ ریختن رو سرم... آرزو اینو گفت و گفت از اونجا تا خونه رو گریه کردم و ولی بعد نشستم فکر کردم و آروم شدم و این جور چیزا... و ماها همه اینجوری بودیم که خفه شو بابا چیزی نیست... زهر مار بیخیال... و.... ولی از دیروز یه استرسی ته وجودمه برای آرزو.
.
.
.
یه چیزی که مدتیه خیلی نظرمو جلب کرده و ریز شدم توش اینه که دنیای بچه های امروز یا حداقل بچه های من چقدرررر فانتزیه و چقدر ماها این فانتزی رو نداشتیم یا اگه داشتیم رومون نمیشد بیانش کنیم و بروزش بدیم... مثلا حلما از مدرسه میاد... همتا داره بازی میکنه و با یه جمله دوتاشون میرن توی نقش و خیلی قشنگ بازی میکنن با قانون های خاص خودشون... بعد تو بازی قانون های جالبی دارن مثلا یکی که میره روی میز برای 20 ثانیه نامرئی میشه و اگه اون یکی فلان تیرو بزنه اون یکی بی حرکت میشه و.... خیلی خفنن برام :))))
.
.
.
هر روز رو به پیشرفتن ولی خودم اسلوموشنم :(((
تمرکز پایین... قدرت یادگیری چیزای جدید خیلی کم... انعطاف پذیری کم... ولی مطالعه زیاد :))
همش دوست دارم یه گوشه خلوت باشم کتاب بخونم یا فیلم ببینم یا پادکست گوش بدم :)))) و ای کاش این منابعی که الان دارمو یا این عقل الانمو تو 20 سالگی داشتم