5 شنبه با دوستای قدیمیم رفتیم باشگاه انقلاب بولینگ... تو اکیپ، یکی از دوستای دوران لیسانس هم اومده بود ما رو برد به 8 سال پیش... نه مثکه 10 سال پیش!!! خیلی سال پیش!!... چقدر اون موقع بچه بودیم و الان بزرگ شدیم....اصلا من رفتم تو فاز خاطرات روزهای اول دانشگاه :))))))
.
.
.
.
شب هم الناز اینا اومدن شب خونمون خوابیدن... فرداش از صبح با هم خونه رو تمیز کردیییییییم... تا نزدیک ظهر که بارون شلقلقی بود... بارون شلقلقی بود و تو بالکن نهار خوردیم... صحنه قابل وصف نیست... بی نظیر صدای بارون شدییییییید.... فوق العاده بود.... فقط حض؟ حظ؟ میکردیم... دقیقا احساس شمال داشتم....
.
.
.
.
شبش اما از بینی مبارک کشیده شد بیرون:||||
سه هفته پشت سر هم مهمون داشتیم... همزمان مریضی خلبان و روحیه افتضاح خودم... همزمان کار زیاد و مرخصی های همکاران و به جاشون کار کردن... همزمان تماس های مکرر دوستان و فامیل ها که باید شرایط خلبانو براشون توضیح می دادیم... همه اینا به کنار... دیگه نشت آب حموم دستشویی تو سر طبقه پایینی یه ور دیگه... :|
.
.
.
.
به شدت خستم. دلم تنهایی میخواد و سکوت و جاده شمال و دریا و جنگل و سکوت و خونه تمیز و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی و سکوت و تنهایی