تو ماشین.... سرشو رو پام گذاشته بود... گفت امشب میای خونمون؟.... گفتم امشب نه ولی یه شب دیگه میام... گفت دوستاتم با خودت میاری؟.... گفتم بیارمشون؟.... گفت آره دوستاتم بیار... بعدش گفت اسم دوستات چین؟.... گفتم سارا و زهرا... گفت منم دو تا دوست دارم!.... اسماشون قازقولنگن!!!
.
.
.
تو اتاق داشتم باهاش بازی میکردم... مثلا اون غذا میپخت... من بچه رو میخوابوندم و اینا.... بهش گفتم من بچه رو خوابوندم... دیگه برم... گفت نه خواهش میکنم پیشم بمون... گفتم به شرطی که یه بوس بهم بدی.... پاشد اومد بوسم کرد و منم بوسیدمش.... یه کم بعد... جدی بهش گفتم خب دیگه من برم کمی درس بخونم.... اونم خیلی جدی نیگام کرد و گفت نمیشه بری من بهت بوس دادم!!!
.
.
.
هر بار میبینمش از دفعه ی قبل شیرین زبون تر میشه و آدم از پس زیونش برنمیاد... مثکه دیروز بود.... داشتم درس میخوندم.... اومد تو اتاق... زیر چشمی نیگام میکرد.... تحویلش نمیگرفتم... میخواس یه کاری کنه بهش توجه کنم.... آروم گفت ایلایه درس بوخونی؟... گفتم آره دارم درس میخونم برو بیرون.... دوباره گفت ایییلایییه درس بخونی؟.... گفتم آره برو بیرون.... دوباره اونجوری شیطون نیگام کرد و گفت اییلایه درس بوخونی؟... منم دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سراغش و.....
خیلی زود داره بزرگ میشه... عاشقشم....
بعد از چندین روز خیلی خیلی بد.... که یه اتفاقایی افتاد که باعث شد خیلی بهم سخت بگذره و... و خیلی اذیت بشم و... تمام برنامه ریزی هام به هم بخوره و.... اصلا نمیخوابیدم و یه ریز گریه میکردم و امتحانامو افتضاح دادم و.... دیروز یه روز خیلی خوب و آروم بود.... خیلی آروم....