با مامان رفتیم بازار مبل امام علی... رفتیم سمت سرویس های کودک نوجوان... خل و چل شدم توشون :))
دلم یه خونه 10 اتاق خوابه خواست با 7 تا بچه و 7 تا اتاق رنگارنگ
با خواب ترسناکی از خواب پاشدم خلبان هنوز نرفته بود سر کار... ولی تو تخت نبود... صداش کردم... اومد پیشم... از اینکه هست نفس راحتی کشیدم... دلم میخواس خونه پیشم بمونه... ولی خب رفت :(
این روزا اصلا دلم نمیخواد تنها باشم... منی که همش سرکار بودم... حس و حال کار کردن ندارم... از صبح فقط لحظه شماری میکنم تا بیاد خونه... منی که تو روز یکی دو بار وقتی خلبان زنگ میزد بهش میگفتم خیلی کار دارم هر چی دیرتر بیای بهتره... الان روزی هف هش بار زنگ میزنم بهش که کی میای خونه...
دو شبه که خواب های عجیب غریب میبینم... دیروز مامانم میگفت عادیه :) خوب میشی :)
.
.
.
5 شنبه است... هوا آفتابی و تمیز... روز خوبی در پیشه :)
امسال اولین سالی بود که عید دزفول نبودم :)
با وجود تمام دلتنگیم برای دزفول، تهران موندن هم فاز خودشو داشت... اونم تنهایی... آرامش... سکوت... و همراه با کارای شرکت که تمومی نداشتن.
.
.
.
دیروز مامان اینا اومدن... با خودشون یه مرغ مینا آوردن... بابام داره تمام تلاششو میکنه تا کلمه جدید بهش یاد بده...
تو اتاق نشستم... بابام هی میگه الهه... الهه... الهه... میام بیرون میگم بله بابا؟... میگه هیچی میخوام به مینا یاد بدم بگه الهه!!!!