اخیرا گهواره حلما براش کوچیک شده، شبا کنار تخت خودمون رو زمین براش تشک پهن کردم، صبح که بیدار میشه من خوابم، دستشو میگیره به لبه تخت پامیشه میزنه رو دستم... بعد یه سری اصوات نا مفهوم میگه چشامو وا میکنم نگاش میکنم لبخند قشنگی برام میزنه... بهش میگم سلام دخترم دخترم دخترم دخترم و از خوشبختی دختر داشتن صبحمو عالی شروع میکنم... انگار نه انگار من بودم که نصف شب هزار بار از اینکه هی پاشده شیر خواسته باید مینشستم و شیرمیدادم ته دلم شاکی شدم... انگار نه انگار که دیشب تا صبح از اینکه هزار بار از خواب عمیق با غر های تو خوابش بیدار شدم اذیت شدم... انگار نه انگار که اون من بودم که سر شب که خوابم میومد و اون نمیخوابید کلافه بودم... انگار نه انگار که یه ساله که عمیق و راحت نخوابیدم... پامیشم میشینم میگم دخترم بیا بغلم... با احتیاط خودشو به لبه تخت میچسبونه و دستاشو باز میکنه بلندش میکنم و با تموم وجود بغلش میکنم. تو اون لحظه من عاشق ترینم مادرترینم خوشبخت ترینم...
کاش همیشه روز بود... همه جا روشن بود... همیشه بیدار بودیم... خسته نمیشدیم... وقتمون تموم نمیشد... بیشتر زندگی میکردیم