الان که دارم مینویسم خلبان تو اون اتاق خوابه و من دخترا رو آوردم تو اتاق خودشون و کنارشون میمونم تا بخوابن حلما داره ماین کرفت بازی میکنه و همتا 4 تا حوله مسافرتی که هر رنگش مال یکیمونه آورده و روی خودش پهن کرده و میگه مامااان ببین پتوی رنگارنگ دارم.... این از موقعیت نوشتن.
چقدر غصه میخورم که کم مینویسم انگار باید هر روز بیام و یه چیزی بنویسم ولی تنبلی میکنم مث بقیه چیزا... مث عدم استفاده از سینو واش روزانه با اینکه میدونم چقدر روی نفس کشیدنم تاثیر داره... مث ورزش نکردن با اینکه میدونم چقدر توی سلامتم تاثیر داره.... مث پست نذاشتن توی پیج کاری با اینکه میدونم چقدر روی فروشم تاثیر داره و.... اما خب کارای دیگه انجام میدم :)
اینو بگم که من از اون آدمایی بودم که جنگ رو با تمام وجود لمس کردم... با تمام وجود ترسیدم... با تمام وجود اذیت شدم و آسیب دیدم و هنوزم اون آدم سابق نشدم... خونه هایی که خراب شده هنوز جلوی چشممه و هر روز صبح اولین کاری که میکنم پنجره رو باز میکنم و نگاهشون میکنم و به این فکر میکنم که ممکن بود من و همسر و بچه هام اون شب کزایی جونمونو از دست میدادیم...و اون حس استرس وحشتناک و اون فرار و وحشت زدگی رو محاله فراموش کنم اصلا مثل یه کابوسه برام که وقتی بیدار میشی میگی آخیش خواب بود... ولی خواب نبود و من اون وحشتو با تمام وجود حس کردم.
و اینم یادم نمیره که وقتی نصف شب رفتیم خونه الناز اینا با اون حالت وحشت زدگی چقدرررر باهامون همدلی کردن و ازمون پذیرایی کردن. و هزار بار خداروشکر که دارمشون.
یه آدمایی تو اون روزا بهم زنگ زدن و حالمونو پرسیدن که باورم نمیشد اینا اصلا منو یادشون بیاد.
و دوستان عزیزتر از جانم که گوش شنوای من بودن و آرامبخش همیشگیم.
من در آستانه چهل سالگی اگه بهم بگن داراییت چیه فقط و فقط میگم خانوادم و دوستام.
---------------------------
خب کمی دیگه از حال و هوام تو روزای قبل از جنگ بگم...
درست دو روز قبل از اون شب کزایی برای حلما تولد گرفته بودیم و دوستاشو دعوت کرده بودیم... یه تولد دخترونه که فقط مامان یکی از دوستاش و همسایه روبروییم و الناز هم بودن... دخترا داشتن تولد بازی میکردن ما هم توی هال چای میخوردیم و حرف میزدیم... و من داشتم میگفتم که آخ چقدر این خونه خوبه... و چقدر اینجایی که ما زندگی میکنیم امنیت هست و دخترامون شبا تا دیر وقت تو محوطه بازی میکنن و ما خیالمون راحته و حالا حالا اینجا میمونیم و اصلا خونه نوساز میخوایم چیکار و ... که خدا همون لحظه داشت گوش میداد و میخندید و میگفت از دو روز دیگه خبر نداری بیچاره :)))))
و چند هفته قبل که مهمون داشتیم مهمونمون گفت من دوتا لپ تاب تو ماشین دارم اینجا امنه یا بیارمشون بالا؟ گفتم هه هه چی میگی اینجا امنه ما معمولا یادمون میره در ماشینمونو قفل کنیم حتی گاهی پنجره ها هم باز میمونه و خیالت راحت باشه و خدا داشت میخندید و میگفت که امنیت دارید ها؟ حالا وایسا چند هفته بعدتم میبینیم :)))
وقتی که اینجا نا امن شد به این فکر میکردم که ما چه باختی دادیما... تو یه شب خونه زندگی و شغلمونو از دست دادیم... :))) و من واقعا فکر میکنم میتونم سوژه مناسبی برای رختکن بازنده ها هم باشم.
روز سوم یا چهارم یادم نیست قرار شد تو روز با خلبان بیایم خونه و کمی وسیله و لباس برداریم ما حتی شارژر هم نبرده بودیم ما فقط فرار کرده بودیم...
برگشتیم و من با حال خیلی بد هی جمع میکردم و هی جمع میکردم... بیشترشم وسایل و اسباب بازی های بچه ها بودن... چیزایی که بچه ها دوستشون داشتن. دو تا چمدون و دو تا سبد بزرگ وسیله جمع کردم به علاوه لپ تاب و دارو و چند تا کتاب و به خلبان گفتم بیا بریم دیگه وگرنه من ول نمیکنم و چیزای دیگه اضافه میشه تا اون داشت وسایلو میذاشت تو ماشین دوتا کیسه دیگه هم اضافه کردم دلم میخواست خونه رو هم با خودم میبردم... خونه امن قشنگم که حالا توش داشتم از استرس میمیردم.
و رفتیم. ولی حتی وقتی آتش بس اعلام شد بازم من میترسیدم برگردم خونه. فکر کنم یه هفته بعدش برگشتیم. تو ساختمونمون از 20 واحد فقط 4 تا واحد اومده بودن. و این خلوتی واقعا آزار دهنده بود. بالاخره موندیم تا کم کم بقیه همسایه ها یکی یکی اومدن و الان چند روزیه که تقریبا به زندگی عادی برگشتیم ولی تهش همش یه استرسی تووجودم هست. و هنوز هر روز و شاید روزی چند بار به اون خونه های خراب شده خیره میشم.
خب دخترا دعواشون شد... من برم جداشون کنم تا همو نکشتن