چند شب پیش یه اتفاقی افتاد که بسیار ناراحتم کرد... ته دلم خالی شد... و تپش قلب... و فکر و فکر و فکر... و بعد از مدت ها بی خوابی به علت فکر رو تجربه کردم
.
.
.
اعتراف میکنم که بعد از عقدمون آرامش خاطر عجیبی دارم. اعتراف میکنم که بعد از عقدمون از اون بی خوابی های شبانه خبری نیست... اعتراف میکنم که بعد از اون شبی که چند هفته قبل از عقدمون با خلبان رفتم بام تهران و اون بالا زیر نور زرد توی اون محوطه ی باز هی راه رفتیم و حرف زدیم و هی راه رفتیم و حرف زدیم... همش یه مسیرو رفتیم و برگشتیم... راجب انتخابم اصلا مطمئن نبودم ولی اصلا نمیتونستم بهش نه بگم!!... اعتراف میکنم که این 10 ماه خیلی زود گذشت و من هنوز نمیشناسمش.
پ.ن : احتمالا تا سه هفته آینده اینجا هر روز آپ میشه
خوشحال شدم که بالاخره اومدی بنویسی :))
الی
برو متن های دو سال پیشتو بخون!
چقد بزرگ شدی! چقد بزرگسال شدیم
باد با چراغ خاموش کاری ندارد
اگر در سختی هستی , بدان که روشنی . . .
------------------
من در برخی از امتحاناتم مردود شدم اما دوستم تمام درسهایش را با موفقیت گذراند.
اکنون او یک مهندس در شرکت مایکروسافت است
و من فقط مالک مایکروسافت هستم ... بیل گیتس
651656