-
بازی جدید
دوشنبه 31 تیر 1392 10:38
دیشب من تقریبا زود رفتم بخوابم.... بچه ها بیدار بودن.... طرفای ساعت ۲ اینا بود.... پاشدم اومدم بیرون.... رفتم پیش بچه ها نشستم میبینم دارن یه بازی جدید میکنن!!!.... اولا که خواب از سرم پرید با این بازیشون.... بعدشم... اصلا نمیشه بگم چه بازی ای بود!!.... اصلا یعنی راه نداره!!.... یعنی خداااا این لحظه ها رو از این جوونا...
-
یه تصمیم بزرگ
شنبه 29 تیر 1392 17:19
تصمیم خودمو گرفتم.... اینکه تصمیم درستیه یا نه رو نمیدونم ولی... ولی مطمئنم بهترین کاری بود که میشد انجام داد.... باید زودتر از اینا این تصمیم گرفته می شد. خیلی فکر کردم و خیلی مشورت کردم تا به این نتیجه رسیدم.... هنوز عملی نشده ولی حس خوبی دارم نسبت بهش....
-
سیم و سپیده
چهارشنبه 19 تیر 1392 09:45
دو شب پیش..... آخر شبه.... بچه ها دارن حرف میزنن.... من و سپیده تو اتاقیم... حرفاشونو میشنویم ولی نظری نمیدیم.... سپیده به حرف یکیشون گیر میده.... و حرفشو واسه من تجزیه تحلیل میکنه.... هر دومون رو مود خنده ایم... و شروع میکنیم بلند بلند میخندیم.... بچه ها کنجکاو میشن... میان میگن به چی میخندین... من و سپیده که...
-
چشامون وا نمیشه
دوشنبه 17 تیر 1392 16:18
امروز صبح خیلی به سختی بیدار شدم... خیلی... اصن چشام وا نمیشد.... اصن این روزا هر روزش همینجوریه... هر روز صبح به این امید از خونه میام بیرون که عصر که رسیدم خونه میخوابم... بعد عصر هم که میشه... با خودم میگم فردا از سرکار که برگشتی میخوابی.... بعد هیچ وقت این اتفاق نمیوفته و من همیشه خستم :( امروز... همکارمم مث...
-
کنسرت
یکشنبه 16 تیر 1392 13:29
دیروز عصر با جوونای پایه ی فامیل رفتیم کنسرت خواجه امیری... خیلی ی ی ی فاز داد.... :) حتما برید.... ولی دسته جمعی برید که خیلی بهتون خوش بگذره... ما حدود ۲۰ نفر بودیم فک کنم :) ولی قبلش حتما همه ترانه هاشو گوش بدین و حفظ کنید:دی بعدشم هممون شام رفتیم بیرون.... بعدشم جای فریناز اصلن خالی نبود :دی
-
هم خانه ای ها
چهارشنبه 12 تیر 1392 09:20
دیشب با بچه ها حرف میزدیم..... حرف از تمدید دفترچه بیمه بود!!... فاطی گفت هر دفعه که میخوام دفترچه بیمه مو تمدید کنم باید شناسناممو ببرم تا متوجه بشن ازدواج نکردم و برام تمدیدش کنن!.... من گفتم عه... اتفاقا این سری که بابام دفترچه بیمه منو تمدید کرده اول اینکه شناسنامه نبرده دوم اینکه فک کنم حدود ۲ ساله تمدیدش کردن...
-
طلوع
یکشنبه 9 تیر 1392 13:55
اینکه شب تا صبح بیدار باشی و روشن شدن هوا رو ببینی حس عجیبیه.... خیلی عجیب...
-
روزمره
سهشنبه 4 تیر 1392 10:30
.... و بعد از دو ماه و نیم گلی را میبینیییییییییم :) نصفه شبی ساعت ۴ رسیدن.... اصن از ذوق اینکه دارن میان شب خوابم نبرد :دی بعدشم که عملا ۴ تا ۵:۳۰ باهم حرف زدیم.... ۵:۳۰ تا ۶:۳۰ لالا.... و اینجوریه که الان تو شرکت دارم چرت میزنم :|||:::؟؟؟؟؟؟::://///
-
ترک عادت
دوشنبه 3 تیر 1392 08:08
وابستگی به هر چیزی یا هر کسی آدمو از پا در میاره.... خیلی ساده.... من عادت دارم هر روز از خونه که بیرون میام... هندزفری تو گوشم باشه... و تا میرسم سرکار باید یه چیزی گوش بدم... حالا مهم نیست که چی... فقط همین که یه صدایی تو گوشم باشه کافیه.... بعد یه روز صبح از خونه بیرون میام.... پایین میرسم و میبینم ای داد بیداد...
-
همکار جدید
یکشنبه 2 تیر 1392 09:52
دیشب بالاخره برنامه ام جواب داد.... دیروز لپ تابمو با خودم آورده بودم شرکت.... بعد همکار جدیدم خیلی پایه و حرفه ایه برنامه نویسیه.... اصن یه چیزیه هااااا.... بعد دیگه با هم برنامه رو خط به خط مرور کردیم و اینا... تا فهمیدیم مشکلش کجاس :).... خدا از این همکاران نصیب همه بکنه :)... همکار قبلیم هم خیلی باحال بود... ولی...
-
1/4/92
شنبه 1 تیر 1392 09:22
فک کن... آدم اول صبح شنبه بیحال باشه :( اصلا حالم خوب نیست... فکر نمیکنم تا عصر دووم بیارم.... دیروز همش رو برنامه هام کار کردم.... جواب درست حسابی نمیداد.... واسه همین امروز نمیرم پیش آقایان دکتر.... که یکی کم بود حالا 2 تا شدن و هر کدومشون یه چیز جدا واسه خودش میگه.... تفاهم هم که اصلا با هم ندارن.... با یه دست هر...
-
روزمره
چهارشنبه 29 خرداد 1392 09:54
هه هه راستی گفتم تو قرعه کشی برنده شدم؟ دو هفته پیش که میخواستم اینترنتی بلیط قطار بگیرم.... تو قرعه کشی آنی برنده شدم... ۵۰ تومن.... خیلی خوب بود :) پریروز واریز شد به حسابم :دی دیروز.... یه سر رفتم پیش دکتر فا..ط.می.زاده.... بخاطر تاخیرم آمادگی هر برخوردی رو ازش داشتم.... ولی خیلی خوب بود... و مهربون.... و کمکم کرد...
-
شیر آب ظرفشور
دوشنبه 27 خرداد 1392 08:39
نمی دونی که... دیروز... یه کم مونده به ظهر کپل زنگ زد... گفت الی شیر آب ظرف شور از جا کنده شده بعد همینجوری آب داره میره.... نمیدونم چیکار کنم.... بهش گفتم سریع برو به همسایه ها بگو بیان کمک... اگه کسی پیدا نکردی زنگ بزن تاسیساتی جایی بیان.... آقا نشون به این نشون که از ۱۱ ظهر تا ۶ بعد از ظهر که رسیدم خونه هنوز...
-
من عاشق جمعه ها هستم
شنبه 25 خرداد 1392 14:41
کاش تو شرکت یه اتاق داشتیم بعد از نهار میرفتیم دو سه ساعتی میخوابیدیم.... هنوز شیرینی خواب بعد از ظهر دیروز تو کله ام داره میچرخه.... بعد از مدت ها دیروز یه عالمه خوابیدم :) هی روزگار....
-
صبحانه
پنجشنبه 23 خرداد 1392 08:52
همکارم داره شکلات صبحانه می خوره.... من بیسکوییت دیجستیو :(..... خدااااا آخه انصافه؟؟ چرا یکی همش باید تو رژیم باشه و یکی دیگه هر چی میخوره چاق نشه؟؟؟ چراااا؟؟
-
قضاوت
چهارشنبه 22 خرداد 1392 11:27
سیمین به من یاد داد... خیلی چیزا.... مهم ترینشم اینه که درباره ی هیچ کسی قضاوت نکنم..... چون من تو موقعیتش قرار نگرفتم.... این خیلی مهمه... خیلی :)
-
ویروس کشی
سهشنبه 21 خرداد 1392 16:08
از شنبه تا دیروز.... صبح ها یک ساعت زود تر از همیشه از خواب بیدار می شدم و زود تر از همیشه از خونه بیرون میومدم... و زودتر از همیشه و زود تر از همه میومدم شرکت و توی تقریبا 2 ساعتی که تو شرکت تنها بودم روی پروژه کار می کردم.... سرچ و کد نویسی و ..... و بعد کارایی که انجام میدادمو رو فلشم ذخیره می کردم.... آنتی ویروس...
-
.....
دوشنبه 20 خرداد 1392 13:18
اصن من نمیخواستم اینجوری شه مطمئنم که اونم نمیخواست اصن همه چی خیلی یهویی شد..... اصن :(
-
یک آرزوی کوچک....
یکشنبه 19 خرداد 1392 12:42
یک دو سه... امتحان می شود... این چرا اینجوری شده؟؟؟.... یه کم سخته... اصن حس نمیگیرم با این صفحه!! خب بگذریم! امروز تو جلسه شرکت چرت می زدم!!.... عین وقتایی که سر کلاس خوابم میگرفت!!.... بعد مدیرمون هی صحبت می کرد... اصن چیزی از حرفاش نمی فهمیدم.... خوابه خواااااب بودم اصن این روزا... تو شرکت... تو باغ نیستم... همش تو...
-
روزمره :)
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 10:12
امروز صب هیشکی حال از خونه بیرون رفتن رفتن نداشت..... فاطی خوابیده بود... من و سیمین هم در حالی که داشتیم آماده می شدیم مخصوصا بالای سرش حرف میزدیم.... بعد هی میگفتیم کاش ما به جای این بودیم... مرفه بی درد.... ما داریم از خونه میریم بیرون دنبال یه لقمه نون...:دی..... خلاصه تمام تلاشمونو کردیم که حالا که ما بیدار شدیم...
-
روزمره
دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 13:26
اینجا غرفه مونه :) صدای ما را از یکی از دانشگاه های معروف تهران می شنوید :) امروز اتفاقی یکی از همکلاسی های کارشناسی رو اینجا دیدم :) کلی حرف زدیم و کلی خوش گذشت.... بعد راجع به اون سال ها که انگار ۱۰۰ سال پیش بود صحبت کردیم :) چقدر هممون عوض شدیم... چقدر شرایط عوض شده... و این ادامه خواهد داشت.... هر کسی تو یه...
-
روزمره
یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 08:55
با مدیرمون صحبت کردم.... قراره تایم کار یمن یه جورایی کم شه :) و یه روز در هفته هم بهم آف بخوره... در راستای رسیدگی به امور شخصی و درسی و کنکور و مقاله و این صوبتا.... امیدوارم بتونم خیلی خوووووب ازش استفاده کنم :) خیلی خوشحالم... سر کار رفتن اولش خیلی سخته... ولی کم کم همه چی اوکی می شه :) همه چی آروم میشه... انقد...
-
روزمره
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 16:45
دیروز این موقع... پر از استرس بودم..... همزمان قند هم داشت تو دلم آب میشد... امروز این موقع... فقط ته دلم خالیه :( چند شب پیش... از بس که همینجور قند داشت تو دلم آب میشد خوابم نمیگرفت.... امشب.... از بس ته دلم خالیه و غمگینم خوابم نخواهد گرفت.... آخه نمیدونم.... یه وقتایی داریم زندگیمونو میکنم... عادی و راحت و خوش......
-
:)
جمعه 6 اردیبهشت 1392 02:12
دلم واسه روزمره نوشتن یه ذره شده.... این روزا خیلی سرم شلوغه.... انقدر شلوغ که گاهی یادم می ره که من یه پیج دارم.... که توش خوده خودمم :) از وقتی سر کار میرم کلی چیزای جالب یاد گرفتم.... از رسمی صحبت کردن... تا سیاست مدار بودن.... و استفاده بهینه از زمان.... و... و تو زمینه ی کاری اکسپرت شدم... :) سر کار رفتن حس خیلی...
-
صدای ماندگار
یکشنبه 4 فروردین 1392 09:09
صد ها بار صداشو وقتایی که پیشش بودم و اون در حال صوبت کردن بوده و من یواشکی ضبط کردمو گوش میدم.... چشمامو می بندم.... و حس میکنم که دقیقه کنارمه و داره این حرفا رو میزنه..... لبخند و لبخند و لبخندی که یهو تبدیل میشه به اشک........
-
1/1/92
پنجشنبه 1 فروردین 1392 22:01
فک کنم یه جایی که هممون دوره هم بودیم.... و میخندیدیم.... بلند خندیدیم دل یه نفر که تنها و غصه دار بوده شکسته.... اگر غیر از این بود این بلا سر ما نمیومد.... انگار که غم عالم تو دل منه امروز..... روز خیلی بدی بود..... خیلی بد.....
-
اولین روز سال 92
چهارشنبه 30 اسفند 1391 22:16
انگار که دیروز بود.... بابزرگ تو مغازه پیش بابا نشسته بود...بابا داشت پول نو میشمرد که بده به بابزرگ.... بهش گفتم بابزرگ امسال تورم را تو عیدی دادن در نظر بگیری ها.... بابزرگم خندید... گفت باشه بابا.... لحظه سال تحویل.... همه لباس نو پوشیده بودن.... همه خوشکل.... آرایش کرده... ترو تمیز... با لبخند... سال تحویل شد همه...
-
بی تو....
سهشنبه 29 اسفند 1391 23:17
امسال اولین سال عمرمه که چارشنبه سوری تو خونه ایم.... هر سال همه با هم میرفتیم آتیش بازی.... شوهر عمه کوچیکه همیشه میگفت هر سال چارشنبه سوری یکی از دخترا ازدواج میکنه و از جمع کم میشه... و هر سال میشمردیم اونایی که سال قبل بودن و امسال نیستن و اونایی که سال قبل تنها بودن و الان ذوج.... امسال اما کم شدن یه نفر از...
-
اسفند 91
یکشنبه 27 اسفند 1391 15:43
همیشه وقتی میومدم دز.. اولین کاری که میکردم... یه سر میرفتم خونه بابزرگ یه سر میزدم... این دفعه ولی نه.... این هوای دزفول... این خیابونای شلوغ... این شور و شوق و هول و ولای مردم.... داره منو دیوونه میکنه... اصن بوی هوا یه جوریه.... دیشب داشتیم میرفتیم خونه عمه اینا... اون جاده ای که از توش رد میشدیم.... بخصوص وقتی...
-
بابزرگم
یکشنبه 6 اسفند 1391 08:31
فقط یک ثانیه... فقط یک ثانیه زمان لازم است تا بعد از آن یک ثانیه... فعل های "است" و "میخواهد" و "دارد" و "دارم" بشود "بود" و "میخواست" و "داشت" و "داشتم"... و امروز... به جای اینکه بگوییم "بابابزرگ ما بهترین بابزرگ دنیاست"......