-
شادی یعنی....(1)
جمعه 6 دی 1392 16:16
شادی یعنی خیلی غمگین باشی و بخاطر اینکه غمت یادت بره بخوابی.... بعد یکیو داشته باشی ساعت 11:30 شب زنگ بزنه بگه میشه بیای با هم بریم بنزین بزنیم؟.... بعد از تو خواب پاشی و هول هولکی پالتویت را تنت کنی در حالی که زیر چشمت از لوازم آرایشاتی که قبل از خواب پاکشون نکردی سیاه باشه و از شدت خواب صدات در نمیاد و چشات وا نمیشه...
-
روزمره
سهشنبه 26 آذر 1392 07:41
با کپل رفته بودیم پیش دکتر پوسترهامونو بهش نشون بدیم.... بعدش من کلی باهاش صحبت کردم و ازش کمک خواستم و وقت خواستم و ..... خیلی اتفاقا افتاد اون روز.... بعدش رفتیم پیش دکتر ب.... دوستم باهاش صحبت کرد بعد یه حرفای تاثیر گذاری زد و .... کلا اون روز بعد از دانشکاه دلم نمیخواست برم خونه... دوس داشتم سرییییییع برم سمت...
-
من و تو...
یکشنبه 24 آذر 1392 22:42
ﻣﻦ ... ﺭﻭﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ... ﺑﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏ ِ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ... ﮐﺰ ﻣﺸﺮﻕ ِ ﺧﯿﺎﻝ ﺩﻣﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ !! ﻣﻦ ... ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ ؛ ﻣﻦ ... ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ؛ ﻭﺯ ﺷﻮﻕ ِ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﺎﻝ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ ، ﻣﻦ ﺟﺎﯼ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ... ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
-
روزمره
شنبه 23 آذر 1392 14:45
دیروز خلبان آزمون نظام مهندسی داشت.... هفته قبلو براش کلی زحمت کشیده بود..... بعد از امتحانش زنگ زد گفت خودم و دوروبری هام حتتتماااا قبول میشیم:دی... عالی داده بود... بعد اون که امتحان داده بود و خیلی خوب داده بود من خیلی خوشحال بودم و انگار که باری از روی دوش من برداشته شده بود.... بعد به این فکر کردم که اگه منم دفاع...
-
تولد خلبان
دوشنبه 18 آذر 1392 11:02
دیشب تولد خلبان بود.... با دوستام رفتیم پارسا.... خلبان تا دیر وقت کلاس بود.... بعد از کلاسش زنگ زد گفت کجایی گفتم زودی بیا پارسا.... بعد ما شام خورده بودیم.... خلبان اومد دید من و دوستام اونجاییم :دی.... بعد دیگه مراسم تولد و اینا..... بعدشم شام خورد و از دوستامون جدا شدیم.... خیلی شب خوبی بود :))) بعدش قبل از اینکه...
-
روزمره
جمعه 15 آذر 1392 23:51
چارشمبه عصر نشده بود هنوز.... دراز کشیده بودم داشتم با گوشیم بازی میکردم و غرق در افکار..... یه مسیج اومد... حال نداشتم بازی رو قطع کنم و برم مسیجو بخونم..... چند دقیقه بعد سوختم :(....از بازی که خارج شدم دیدم عه یه مسیج داشتم نخونده بودمش.... بازش کردم :( دکتر ش !!!! نوشته بود how u do you!!! بسمه الا!! دکتر...
-
5 امین سفر
دوشنبه 11 آذر 1392 14:26
-
روزمره
دوشنبه 4 آذر 1392 23:54
صبح میرم بوستان براش یه هدیه ی کوچیک بخرم.... خداییش خیلی سخته برای خلبان ها خرید کردن!!.... اصلا هیچی به ذهنم نمیرسه!..... به سختی یه چیزی که احتیاج داره براش میگیرم.... و همش منتظرم تا عصر شه بیاد بهش بدم.... عصر زنگ میزنه و میگه کارش طول کشیده و احتمالا بعد از 8 شاید بتونه بیاد.... ساعت 8:30 بهش زنگ میزنم هنوز خونه...
-
جمعه سوم
شنبه 2 آذر 1392 07:37
-
هر که رمز میخواهد بفرماید تا تقدیمش کنیم :))
جمعه 1 آذر 1392 08:40
-
29.8.92
پنجشنبه 30 آبان 1392 09:57
تو راه پله دارم میام پایین گوشیم زنگ میخوره.... زنگ مخصوص آقای خلبان!.... میدونم دم در منتظره میخواد بگه کی میای پایین و جواب نمیدم... میرسم پایین دستم بنده به سختی درو باز میکنم.... هنوز نرفتم بیرون.... بوی عطرش میاد.... مطمئن میشم اون سمت در قایم شده.... بلند میگم اوووه بوی عطرشو.... بعد یهو جلوم سبز میشه.... یعنی...
-
28.8.92
چهارشنبه 29 آبان 1392 09:55
دیشب باهم رفتیم یه پارکی نزدیک خونمون.... خیلی سرد بود و جز ما هیششششکی تو پارک نبود.... تو یه آلاچیق نشستیم و شام خوردیم و .... خب اینا مهم نیست.... یه کار خیلی لذت بخشی که انجام دادیم این بود که فیلم هایی که تو این مدت باهم گرفتیمو روش صحبت کردیمو نگاه کردیم.... خیلییییییییییی خندیدیم :))))))))).... بعد یه کاری که...
-
25.8.92
یکشنبه 26 آبان 1392 08:09
بخاطر اینکه دیشب بعد از اینکه منو رسونده اصلا نخوابیده از صبح هم سرکار بوده پیش بینی میکنم که بعد از کار بره خونه و بخوابه و نیاد پیشم... ولی زنگ میزنه و میگه من مسجد کنار خونتونم تا نماز بخونم آماده شو!!.... :)))) کلی خوشحال میشم... بهش میگم من بوستانم.... نماز خوندی بیا بوستان... نیم ساعت بعد میاد بوستان.... میریم...
-
روزمره
شنبه 25 آبان 1392 13:35
یه کم از ظهر گذشته.... میاد دنبالم... وسایلو تو ماشین جاسازی میکنیم و حرکت..... جاده خیلی شلوغه... در حد ترافیک اتوبان های تهران.... همه ی ماشینای دوروبرمون کلافه اند.... ما سرخوش :))) نرسیده به بروجرد جاده ترافیکه کلی تصادف شده ماشینا ایست مطلق..... یا نهایتا سرعت 10 کیلومتر در ساعت حرکت میکنن.... ملت تو ماشینا بی...
-
عشق یعنی مستی و دیوانگی
یکشنبه 19 آبان 1392 09:41
منو میرسونه و میره.... چند دقیقه بعدش زنگ میزنه.... میگه پشت دره خونتونم درو باز کن!.... بهش میگم چی شده؟؟ میای بالا؟.... میگه آره باز کن!.... درو باز میکنم.... 4 طبقه پله میاد بالا کلی گل رز قرمز دستشه!.... سریع بهم میده و میره.... انقدر سریع میره که فرصت تشکر و ابراز خوشحالی هم ندارم..... فقط کلی ذوق میکنم...
-
کلاغ....
شنبه 18 آبان 1392 16:24
اول جاده اندیمشک خرم آبادیم.... یهو با یه لحن خاصی بهش میگم قللللللللللللللب خوشش میاد.... از ته دل میخنده..... بعد یه سری دیگه کلمه رو با همون لحن خاص بهش میگم.... کلی ذوق میکنه.... خودمم بیشتر از اون ذوق میکنم.....یه کم میگذره.... عدای منو در میاره!!!..... بهش میگه عهههههه نشد.... تو باید لحن خودتو پیدا کنی.... بعد...
-
تقدیم به همسفرم برای همه ی اختلاف های ریز و درشتمان
چهارشنبه 15 آبان 1392 11:46
همسفر! در این راه طولانی که ما بیخبریم و چون باد میگذرد بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم یک ساز را، یک...
-
وقتی در عرض چند هفته زندگی آدم از این رو به اون رو میشه...... :)))
سهشنبه 14 آبان 1392 12:37
به زودی آپ خواهد شد...........
-
تالاپ تولوپ
یکشنبه 28 مهر 1392 18:52
تالاپ تولوپ تالاپ تولوپ تالاپ تولوپ.....
-
دلم یه خیال راحت میخواد
دوشنبه 15 مهر 1392 00:08
15 روز از رفتن مامان گذشت..... امروز وقتی داشتم باهاش چت میکردم.... میخواستم بهش بگم مامااااااااان دیگه کم آوردییییم.... ولی نگفتم.... ولی واقعا دیگه کم آوردیم همه.... حالا این سه هفته باقی مونده نمیدونم چجوری باید بگدرونیم.. :( از صب که پا میشم یه ریز میدوم بازم کم میارم.... دیشب بابا گفت چرا فلان چیز اونجا نیست......
-
روز دوم
چهارشنبه 3 مهر 1392 07:57
بعد از رفتن مامان روز اول سر سفره صبحونه: البته قبلش ساعت یه رب به ۶ پاشده بودم و رفته بودم نون خریده بودم و صبحانه آماده کرده بودم و ملتو بیدار کرده بودم.... عمه گفت الناز بیدار نشده مثکه خیالش راحته الی هست.... بابا گفت الی که باشه همه خیالشون راحته... . . . . بعد از رفتن مامان روز دوم.... به جای یه رب به ۶ یه رب به...
-
روزمره
یکشنبه 10 شهریور 1392 18:30
تند تند آماده شدم که تا دکتر ش نرفته برم پیشش... از 4 طبقه پله رفتم پایین دره خونمون منتظر تاکسی بودم یهو یه پرایدی که توش 3 تا پسر بود یه نیش ترمز زد و یهو یه سطل آب روم خالی شد!!... وسط خیابون اصلی تو روز روشن یعنی خیسه خیسه خیس شدم!!.... این اتفاق تو یه ثانیه افتاد و بعد پرایده گازشو گرفتو رفت.... یعنی حتی اگه ف ح...
-
roozmarre
چهارشنبه 6 شهریور 1392 22:47
-
بی گویینگ تو
یکشنبه 20 مرداد 1392 22:31
دارم زبان میخونم از روی جزوه دختر اردیبهشتی بعد یه جایی تو جملات شرطی همینجوری نوشته بی گویینگ تو البته به انگلیسی.... بعد هیچ توضیحی هم ننوشته.... سیمین کنارمه کلا سوالای زبانمو ازش میپرسم بعد بهش میگم سیییم بی بویینگ تو هم مث مثلا ویل و شود و این چیزاس؟.... بعد تا میاد توضیح بده بهش میگم فک کنم یعنی میریم که داشته...
-
روزمره
یکشنبه 20 مرداد 1392 18:45
بعد از هفته ی خیلی سخت قبل... این هفته آرامش خاصی داره... با اینکه جمعه آزمون دارم و اول هفته آینده قرار با دکتر ش... ولی بازم دوست دارم این هفته رو... :))) دیروز دکتر ک تماس گرفت و پیشنهاد یه کار نیمه وقتو داد... بدم نیومد ولی مسئله اینه که نیمه وقتم وقتشو نداشتم دوس نداشتم نه بگم بهش... گفتم اجازه بدین فکر کنم.......
-
مرداد ماه 92
چهارشنبه 16 مرداد 1392 10:57
حاصل سختی های این چند روزه درک و اعتقاد عمیق به نکات زیر بود: من آدم دقیقه های 90 نیستم و بهتر است کارها را در نیمه اول یکسره کنم در غیر اینصورت آن عمل هرگز انجام نخواهد شد. مثلا همین دیشب.... اگر دقیق 90 نبود به راحتی می شد دکتر ش را متقاعد کرد تا با دکتر ف تماس بگیرد و ایشان را راضی به مطالعه فایل ضمیمه شده کند. ولی...
-
روزمره
جمعه 11 مرداد 1392 10:59
یه احساس شکست خیلی بد دارم.... تو زندگیم کمتر پیش اومده همچین احساسی رو تجربه کنم... ولی خیلی حس بدیه.... اینکه میدونی تو یه کاری شکست خوردی.... شکستو با تمام وجود حس کردی... ولی بازم داری ادامه می دی.... فکرش داره داغونم می کنه.... ولی... درست می شه... مطمئنم :))) اصن گاهی وقتا یه چیزایی پیش میاد آدم واقعا نمیتونه...
-
افطاری شرکت
پنجشنبه 10 مرداد 1392 15:50
امشب برای اولین بار در عمرم یه مهمونی کاری دعوتم از این ضیافت هایی که شرکت ها میگیرن... تو یه رستوران نه چندان خوب!!! بریم ببینیم چجوریاس
-
حرفای دیگران
چهارشنبه 9 مرداد 1392 10:04
بدتر از همه چی حرفای دیگرانه.... پس چی شد؟ تموم نشده هنوز؟ کی تموم میشه؟ بعدش میخوای چیکار کنی؟ دیگه هیچی برام مهم نیس فقط میخوام تموم شه.... به هر قیمتی که شده :((( پ ن : این اولین پستیه که با گوشی آپ میشه
-
روزمره
یکشنبه 6 مرداد 1392 14:42
اون روز تو دفتر دکتر ش.... خیلی افسوس خوردم.... افسوس روزهایی رو که از دست دادم..... ولی خب... خیلی صحبت کردیم... تمام تلاشمو کردم تا راضیش کنم... ولی نشد.... منم اصلا ناراحت نشدم.... و بهش گفتم خب دلیل شما واسه نه گفتنتون منطقیه و این صحبت ها.... وقتی هم جلسه تموم شد با اینکه من فقط جواب منفی شنیده بودم ولی حس منفی...