-
1/1/92
پنجشنبه 1 فروردین 1392 22:01
فک کنم یه جایی که هممون دوره هم بودیم.... و میخندیدیم.... بلند خندیدیم دل یه نفر که تنها و غصه دار بوده شکسته.... اگر غیر از این بود این بلا سر ما نمیومد.... انگار که غم عالم تو دل منه امروز..... روز خیلی بدی بود..... خیلی بد.....
-
اولین روز سال 92
چهارشنبه 30 اسفند 1391 22:16
انگار که دیروز بود.... بابزرگ تو مغازه پیش بابا نشسته بود...بابا داشت پول نو میشمرد که بده به بابزرگ.... بهش گفتم بابزرگ امسال تورم را تو عیدی دادن در نظر بگیری ها.... بابزرگم خندید... گفت باشه بابا.... لحظه سال تحویل.... همه لباس نو پوشیده بودن.... همه خوشکل.... آرایش کرده... ترو تمیز... با لبخند... سال تحویل شد همه...
-
بی تو....
سهشنبه 29 اسفند 1391 23:17
امسال اولین سال عمرمه که چارشنبه سوری تو خونه ایم.... هر سال همه با هم میرفتیم آتیش بازی.... شوهر عمه کوچیکه همیشه میگفت هر سال چارشنبه سوری یکی از دخترا ازدواج میکنه و از جمع کم میشه... و هر سال میشمردیم اونایی که سال قبل بودن و امسال نیستن و اونایی که سال قبل تنها بودن و الان ذوج.... امسال اما کم شدن یه نفر از...
-
اسفند 91
یکشنبه 27 اسفند 1391 15:43
همیشه وقتی میومدم دز.. اولین کاری که میکردم... یه سر میرفتم خونه بابزرگ یه سر میزدم... این دفعه ولی نه.... این هوای دزفول... این خیابونای شلوغ... این شور و شوق و هول و ولای مردم.... داره منو دیوونه میکنه... اصن بوی هوا یه جوریه.... دیشب داشتیم میرفتیم خونه عمه اینا... اون جاده ای که از توش رد میشدیم.... بخصوص وقتی...
-
بابزرگم
یکشنبه 6 اسفند 1391 08:31
فقط یک ثانیه... فقط یک ثانیه زمان لازم است تا بعد از آن یک ثانیه... فعل های "است" و "میخواهد" و "دارد" و "دارم" بشود "بود" و "میخواست" و "داشت" و "داشتم"... و امروز... به جای اینکه بگوییم "بابابزرگ ما بهترین بابزرگ دنیاست"......
-
اولین دیدار:دی
جمعه 27 بهمن 1391 14:20
یه وقتایی یه اتفاقایی میوفته... یه باره توقع آدمو بالا میبره.... دیروز یه ملاقاتی داشتم..... خیلی خوب بود.... خیلی متفاوت بود.... دیدم نسبت به خیلی چیزا عوض شد..... دوس دارم بازم تکرار شه... ولی تکرارش دست من نیست اصن.....
-
روزمره
دوشنبه 23 بهمن 1391 15:48
ها اینو یادم رف بگم آخرین باری که عکس ۳ در ۴ گرفتم.... فک کنم اول دبیرستان بودم... اون موقه سلمه دانشجو بود دزفول... با سلمه و مرضی رفتیم عکاسی... موقع عکس گرفتن من همش میخندیدم... بعد عکاس اون دو تا رو از اتاق بیرون کرد تا من نخندم.... بعد عکسو گرفت... سال ها گذشت.... هر جا عکس میخواستم همونو میدادم... دانشگاه......
-
روزمره
دوشنبه 23 بهمن 1391 10:56
سایت شرکت منهدم شده.... یعنی از صب که اومدم سر کار هییییییییچ کاری واسه انجام دادن نداریم!!... بعضیا جلسه دارن.... بعضیا دارن فیس بوکشونو چک میکنن.... منم که.... عملا بیکار!!! یعنی اون وقتا که اینترنت نبود ملت چیکار میکردن؟؟؟؟ از وقتی میام سر کار با اینکه تمام وقت اینترنت پر سرعت دارم ولی فعالیت های اینترنتی شخصی و...
-
مژده ای دل...
دوشنبه 23 بهمن 1391 10:31
یه حس آرامشی دارم این روزا.... (البته از درس و پروژه و اینا باید گذشت).... کلا زندگی با یه روند خیلی آروم در جریانه.... شایدم انقدر سرم شلوغه که وقت فکر کردن به هیچیو ندارم.... نمیدونم چرا... ولی دلم گرمه.... منتظر یه اتفاق خیلی خوبم... که شاید عید امسال اتفاق بیوفته.... ببینم چیکار میکنه....... :)
-
سلی ستی فری
دوشنبه 16 بهمن 1391 15:46
تو مسیر کار به سمت خونشون چند بار بهم زنگ میزنن که کجایی و .... با ۲ جعبه شیرینی مختلف میرسم خونه... فریناز تو آشپزخونس داره چایی میریزه... ۲تاشون یه چیزی میبینن و با هم جیغ میزنن و میگن الییییییییییییییییییییی من میخندم و مظلومانه میگم بین خودمون بمونه... ۳تامون پهن زمین میشیم از خنده.... فریناز با سینی چای میاد و...
-
هین مگو فردا....
چهارشنبه 11 بهمن 1391 14:57
هم اتاقیم یه کاغذ زده به دیوار اتاق روش نوشته: (هین مگو فردا که فرداها گذشت) یعنی استرسی که این نوشته به من وارد میکنه غیر قابل وصفه....
-
وقت ندارم...
شنبه 7 بهمن 1391 15:35
یه سری داشتم با عمو جان حرف میزدم.... بهش گفتم یه کاری انجام بده... گفت وقت ندارم... بعد من اصن نمیتونستم درک کنم وقت ندارم یعنی چی.... بهش گفتم اگه بخوای میتونی.... وقتو بهانه نکن و از این حرفا... بعد... الان با تمام وجود میفهمم وقت ندارم یعنی چی!!.... آخه حتی واسه انجام امور ضروری هم وقت ندارم...!!! اصن یه وضعی!...
-
روزمره
یکشنبه 1 بهمن 1391 17:03
باید زنگ میزدم به بابا.... ولی می ترسیدم از اینکه نکنه جوابش منفی باشه و .... زنگ زدم خونه.... کسی جواب نداد... بعد هی گفتم زنگ بزنم به بابا یا نه!!!... بعد فک کردم که نه زنگ بزنم به مامان ببینم اوضاع چطوره... زنگ زدم گلی جواب داد.... میگمش سلام گلی چه خبر.... بعد گفت بلند گفت آجیه!!.... بعد گفت آج بابا کارت...
-
... آشفته نویسی...
دوشنبه 18 دی 1391 22:34
تعداد آدمایی که از دستم دلخورن خیلی زیاد شدن.... واقعا نمیدونم چیکار کنم دیگه... امشبم کلی حرف زدیم.... بازم حرفای تکراری... هم اون میدونه همه چیو هم من.... ولی هر کاری میکنم نمیتونم راضیش کنم.... گفته باشه هر طور خودت صلاح میدونی... ولی ته دلش اصلا راضی نیس... میگه خیالم راحت نیس.... وقتی خیالش راحت نباشه... منم ته...
-
نون واو شین ت نون
سهشنبه 21 آذر 1391 15:44
چقدر دلم دوباره نوشتن میخوااااااااااااااااااااد نوشتن تو ورد و سیو کردنشون اصلا بهم فاز نمیده... دلم شور و شوق وبلاگ میخواد
-
روزمره
سهشنبه 31 مرداد 1391 01:35
عصر رفتم یه سر ماشینو شستم..... برگشتنی داشتم از توی کوچه پس کوچه های بین شریعتی و طالقانی برمیگشتم.... کلا تو بعضی کوچه ها یه ماشین بیشتر رد نمیشه... میخواستم وارد یه کوچه شم... از روبرو یه آمبولانس میومد.... چراغ زد... منم دیدم آمبولانسه دیگه وارد نشدم.... بعد آمبولانسه دره یه خونه ایستاد.... کلی ادم دره خونه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مرداد 1391 11:40
-
از دیگران
چهارشنبه 25 مرداد 1391 12:12
آدمایی که تنهاییو دوس دارن، یه زمانی، یه روزی یه نفرو انقد دوس داشتن که الان نمیتونن یا نمیخوان کسیُ جایگزینش کنن، هر کدومشونم انکار کنن دروغ میگن! وگرنه هیچکس از دوستداشتن و دوستداشته شدن نمیترسه یا فرار نمیکنه، تموم شد و رف... نوشته از گودر Elhaam Sh
-
روزمره
چهارشنبه 18 مرداد 1391 13:43
-
بهشت... تخم مرغ... دانشجو...:دی
چهارشنبه 4 مرداد 1391 17:27
(ﻣﯿﮕﻦ ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺗﺎ ﺁﺩﻡ ﻣﺠﺮﺩ ﯾﺎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻦ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻣﯿﭙﺮﻥ ﺗﻮ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎﺑﻪ) از وقتی یادم میاد.... ماه رمضون همش مهمونی و خاله بازی و این چیزا بوده..... هر شب هر شب همه دوره هم جمع.... حتی شبایی که همه مهمونی داده بودن و کسی نمیخواس مهمونی بده.... همه ظرف غذاشونو میگرفتن یا باهم بیرون میرفتیم.... یا همه میرفتیم خونه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 مرداد 1391 03:42
نزدیک ظهر بیدار شدم.... گوشیم سایلنت بود.... به محض اینکه از حالت سایلنت خارجش کردم زنگ خورد!!!.... دکتر م..وس..وی!!!!..... باورم نمیشد!.... چند دقیقا به اسمش خیره شدم.... بعد چند تا سرفه کردم که صدام خوابالو نباشه.... بعد جواب دادم و چند دقیقه ای صحبت کردیم و .... خداییش فکرشم نمیکردم یه روز همچین آدم های مهمی باهام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 تیر 1391 23:21
هفته ی خیلی بدی بود..... بالاخره تموم شد :(........
-
روزمره
چهارشنبه 28 تیر 1391 22:45
نزدیک ظهر میخواستم از یه سایتی سی دی بخرم..... رفتم کارت به کارت پول واریز کردم به حسابی که گفته بودن.... برگشتم خونه.... هرچی زنگ میزدم پشتیبانی سایت جواب نمیداد..... منم اینترنتی سفارشمو گفتم.... و دیگه تماس نگرفتم.... ظهر داشتم نهار میخوردم.... دختر عمه زنگ زد... گفت بابزرگ اینا اینجان و میخوان ببیننت پاشو بیا.......
-
مین سویپر کات
چهارشنبه 28 تیر 1391 10:04
مین سویپر و دیلت کردم.... ولی با این حال.... مغزم هنوز اینو درک نکرده که من دیلتش کردم.... تا لپ تابو روشن میکنم.... میخوام کارامو شروع کنم.... میگه اول بزار یه دست مین سویپر بزنیم!..... و ناخوداگاه دستمو میبره سمت دکمه ی استارت..... منم توو دلم به اون قسمت از مغزم میخندم و میگه هه.... دیلت شده عزیزم:دی ترک میکنم به...
-
روزمره
دوشنبه 26 تیر 1391 22:17
-
استخدام....
یکشنبه 25 تیر 1391 22:16
-
روزمره
سهشنبه 20 تیر 1391 21:41
شدم عین تو فیلما.... که از این مجله نیازمندی ها میگیرن و وشروع میکنن به تلفن زدن.... و دریغ از اون چیزی که من دنبالشم.... نیست که نیست...:( راستش دوس داشتم این ماه جلسه ی گروه تشکیل نشه.... از فکر پروپوزال نوشتن شب ها خوابم نمی گیره...:(.... هر کاری انجام میدم تا وقت نشه پروپوزال بنویسم.... ولی.... هفته ی آینده جلسه ی...
-
روزمره
دوشنبه 19 تیر 1391 23:15
امروز با سارا رفتیم دانشگاه شریف واسه سرچ مقاله..... انقدر هوا گرم و سنگین بود امروز.... که سنگینیش تا همیشه یادم میمونه..... کلا نفس نداشتیم جفتمون..... لپ تابامون وقتی دیدن ساینس دایرکت و وآی تری ای اونجا باز میشن شوکه شدن.... لپ تاب سارا که هنگ کرد:دی.... سرعت اینترنتشون از سرعت باز شدن فولدرهای لپ تاب من بالا تر...
-
my advisor
جمعه 16 تیر 1391 17:52
رفتم پیش علی جون... کلی تحویلم میگیره.... بعد دیگه اخر وقته سرش خلوته.... همینجوری هی حرف میزنیم... منم هی سوال میپرسم و جوابمو میده و ..... بعد میبینم جو مناسبه.... ازش میپرسم استاد تو مصاحبه دکترا معمولا چی میپرسن؟.... میگه مگه دعوت شدی واسه مصاحبه؟... میگم هنوز که نه!.... میخنده! میگه خب هر وخ دعوت شدی بیا بهت میگم...
-
یه همچین.....
پنجشنبه 15 تیر 1391 01:28
امروز به خاله کوچیکه مسیج دادم.... گفتن خاله میدونم خواهر زاده هات زیادن و نمیرسی از همشون خدافظی کنی.... ولی من با همشون فرق دارم.... برای من ویژه دعا کن.... بعد لیست دعا هم براش فرستادم:دی.... اونم گفت عزیزم به همه زنگ زدم فقط به تو زنگ نزدم آخه ترسیدم گریم بگیره و دلتنگ بشی!!!.... همچین خاله هایی دارم من!!! . . . ....