-
اولین تجربه ی کنفرانسی:)
جمعه 25 آذر 1390 23:23
اولین تجربه ام تو یه کنفرانس تخصصی که تو سه روز متوالی برگزار شد... خیلی خیلی برام شیرین و به یاد موندنی بود.... با آدم های جدید آشنا شدم.... چند روز کنار دوستای خوبم بودم.... و ایده های جدید گرفتم.... و دوستان قدیمیمو دیدم.... و.... خیلی خوب بود:) جزئیاتش خیلی زیادن.... اگه فرصت شه مینویسم ازش
-
همش تقصیر ترامبولینگه
جمعه 18 آذر 1390 19:24
صب پاشدم.... سرماخورده و کوفته و... اصلا یه وضعی!.... داغون... آنفولانزا.... قیافه مث کزازیا.. مث این آدما که قانقاریای مزمن دارن... از سوالای دی آی پی پرینت گرفتم... با این امید که بخونمشون و حلشون کنم ولی.... عصر که گذشت... الان شبه... من موندم و ۱۰ تا سوال دی آی پی حل نشده:(.... و تمام روز استند بای پای تیوی بودم و...
-
پی اچ دی؟؟
یکشنبه 13 آذر 1390 16:00
-
روزمره
چهارشنبه 9 آذر 1390 19:18
سر کلاس نشستیم... از پشت دیوار کلاس صدای مته میاد.... :دی... انقدر صدا بلند و نزدیکه که آدم فک میکنه الانه که دیوار سوراخ شه:دی... تو همچین مواقعی من اصلاااا نمیتونم خودمو کنترل کنم و میخندم:دی... و دیگران هم که دارن خودشونو کنترل میکنن.... خودشونو رها میکنن و کلاس خشک معقولک از حالت خشکی خارج میشه:دی . . . دوباره یه...
-
عجب!
سهشنبه 8 آذر 1390 16:14
خلاصه آمار سایت بازدید امروز: 107 بازدید دیروز: 18 عجب!!! جونم آمار سایت:دی
-
روزمره
سهشنبه 8 آذر 1390 09:52
اه ه ه ه ه صبح باید میرفتم پیش معقولک یادم رفت!!.... معقولک جدیده ها.... این ترم ۲ تا سمینار باهاش دارم و.... قراره مقاله بدیم و.... برنامه ها داریم و.... فردا واسه فیکس کردن موضوع میرم پیشش.... هفته ی پیش امتحان داشتیم باهاش.... بعد از امتحان گفت نباید برید میخوام درس بدم.... تمام بچه های کلاس با هم یه ریز حرف میزدیم...
-
آدم های مجازی
سهشنبه 3 آبان 1390 16:41
آدم های دنیای مجازی همان بهتر که مجازی بمانند.... از وارد کردن همه ی آدم های دنیای مجازی به دنیای واقعی ام پشیمانم.... در دنیای مجازی همه خوب اند و در دنیای واقعی................
-
من زنده ام هنوز
شنبه 30 مهر 1390 16:36
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بوداااااا...... غیبتم را بزارین به حساب اینکه وقت سر خاروندن هم ندارم این مدت.... هر روز صبح کله ی سحر کلاس زبان.... عصر ها هم باشگاه... باقی وقت هم احیانا به کلاس های دانشگاه و پرداختن به پروژه ی دیتا ماینینگ و ایمیج پراسسینگ و کنترل فازی میگذره... یعنی اووووج سرشلوغی و اینا... پروزپوزال...
-
روزمره
شنبه 2 مهر 1390 02:26
تازه مهمونامون رفتن... شروع کردم وسایلمو جمع کنم... همش اینور اونورن!.... میبینم گلی یه ریز گریه میکنه!... بهش میگم گلی بسه دیگه... گریه نکن... ول کن نیس!... اصلا راه نداره... هممون با هم تلاش میکنیم تا این بچه دیگه گریه نکنه... کوتاه نمیاد اصلا!... هر جا میرم دنبالم میاد و آروم و بی صدا گلوله گلوله اشک میریزه!......
-
روزمره
شنبه 26 شهریور 1390 14:29
-
۱..۲..۳..
سهشنبه 1 شهریور 1390 11:53
۱. دختر عمه زنگ میزنه خونشون... هم زمان مامانش از طبقه بالا گوشیو برمیداره باباش از پایین!... سلام علیک میکنه!... بعد باباش میگه با کدوممون کار داری؟... دختر عمه خودشو لوس میکنه میگه با هرکدومتون که بیشتر دوستم داره!... باباش میگه ما هردومون عاشقتیم!... بعدش باباش به مامانش میگه لطفا بیا پایین پیرهنمو اتو کن!... بعد...
-
چه گیری افتادیم
یکشنبه 30 مرداد 1390 17:11
میگم!... چطوره یه پیج (چه گیری افتادیم) اینجا وا کنم!؟؟ ساعت ۱۱:۳۰ دختر عمه زنگ میزنه... میگه اگه بیدارید پاشیم بیایم خونتون... میگیم بله.. اتفاقا حوصلمون سر رفته تنهایی... سریع پامیشیم خونه را تمیز میکنیم... تو یه ربع خونه برق میوفته!... مسیج میدیم به دختر عمه که کوشین پس؟... میگه یه جایی هستیم میگن تا سحر باید...
-
روزمره
شنبه 29 مرداد 1390 10:51
وقتی میام خونه... سیستم خوابم هر جوری که باشه... دوباره روی دیفالتش برمیگرده!... دیفالتش اینه که شب ها قبل از ۱۲ میخوابم و صبح با بوی ادکلن بابا وقتی میخواد بره سر کار بیدار میشم... انقددددررر این جور بیدار شدن بهم فاز میده که حد و حساب نداره!.... . . . دیروز صبح رفتیم مغازه... جنس جدید باز کنیم و قیمت بزنیم و ... چقد...
-
این شب ها...
پنجشنبه 27 مرداد 1390 19:58
-
روزمره
چهارشنبه 26 مرداد 1390 17:51
ساعت ۳ رسیدیم ... نصف شبی کلی آدم تو خیابون بود... از خیابان قلعه گذشتیم... بوی روغن سوخته ی سمبوسه فروشی ها خیابونو عطر آگین کرده بود... هوا هم خوب بود... گرم نبود:دی... من خوابه خواب بودم... چشمام باز نمیشد که فضا را بررسی کنم... رسیدم خونه.... رفتم ملتو بیدار کردم... بعد دیگه حرف زدیییییییم تا سحر... خیلی حس خوبی...
-
:)
سهشنبه 25 مرداد 1390 19:19
اینجا جاده ی تهران قم ه...... تو ماشینم... ماشین در حال حرکته... لپ تابم روشنه... مهرنوش داره برامون میخونه... باد خنک کولر میاد... خورشید داره غروب میکنه... دم مودم جی اس ام و ایرانسل گرم:دی
-
تابستان خود را چگونه گذراندید!
دوشنبه 24 مرداد 1390 19:27
هی روزگار... امروز آخرین پروژه را دادم سارا ببره دانشگاه بندازه تو باکس استادمون... دیگه راحت شدم... امروز ۲۴ مرداد... تابستون من شروع شد!!..
-
کشتار با اره برقی
یکشنبه 23 مرداد 1390 14:33
از بین روزمره هایی که دوستان برام فرستادن... این یکی خیلی(نوشته ی مسعود ) خیلی به دلم نشست: مسعود : اینجا کجاست ؟ چرا چراغا خاموشه ؟ یکی روشن کنه چراغا رو... من مردم ؟؟ چند سرفه نازک یهو یک صدای خشن ... - تو نمردی جیزززززززز (صدای روشن شدن چراغها ) + :ای بابا الی تویی... چرا منو تو این اتاق گیر انداختی ؟؟ با همان صدای...
-
خنده ممنوع!
چهارشنبه 19 مرداد 1390 19:20
دارم ترک عینک میکنم!... خیلییی کار سختیه ها... ولی فک کنم کم کم میشه!... امروز... رفته بودیم یه جایی(یه جایی:دی)... پر از سوژه... سیمین یه سمتم نشسته بود... زهرا یه سمتم... سیمین گفت اونو ببین!.. بهش گفتم سیمین من نمیبینم!.... بعد برام توصیفش کرد!... اینور یکی دیگه نشسته بود... اونم برام توصیف کرد!... من به شدت خودمو...
-
روزمره
سهشنبه 18 مرداد 1390 17:45
صبح واسه مامان و بابا حرف میزدم... از خاطرات خونه دانشجویی براشون میگفتم... از اینکه با وجود تمام محدودیت ها و سختی ها چقدر بهمون خوش میگذره و این روزها شاید بهترین روزهای زندگیمون هستن و.... بابام فکر کرد من همش در حال خوش گذرونی هستم و بعدش ساعت ها نصیحتم کرد!...:دی... . . . دلم لک زده واسه سحری خوردن با گلناز!......
-
باور نکنیم
دوشنبه 17 مرداد 1390 17:08
یادتونه... یه زمانی ایرانسل تبلیغ میکرد... که ۳۰ دقیقه حرف بزنید پول ۳دقیقه بپردازید؟ بعدش کم کم... شد از ۱۲ شب تا ۶ صبح مکالمه و اس ام اس رایگان بعدش... فقط ۵ شنبه ها از ۱۲ شب تا ۶ صبح رایگان... . . . چقدر سرمایه گذارش کارش درست بود و فکرش خوب کار میکرد....
-
روزمره
یکشنبه 16 مرداد 1390 16:31
بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم یه چیزایی میخواد که بهشون دسترسی ندارم!.... بیشتر از هر وقت دیگه ای کارهای زیادی دارم ولی توانایی انجامشونو ندارم!... بیشتر از هر وقت دیگه ای بی دلیل واسه آدمایی که هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه تنگ شده و مشتاق دیدارشونم!... بیشتر از هر وقت دیگه ای این روزها همه هوامو دارن... اولین باره تو...
-
همسایه ها
دوشنبه 10 مرداد 1390 14:54
طبقه پایینمون... یه خانواده ی n نفری زندگی میکنن.... نمیدونم چند نفراند ولی هر چی آدم جدید تو ساختمون میبینم میرن تو اون خونه... بعد حالا یه اتفاقی افتاده... سقف حمومشون آب چکه میکنه... خانومه هر روز میاد دره خونمون به ما گیر میده میگه تقصیر شماست... ما هم ارجاعش میدیم به صابخونه:دی... صابخونه میگه از خونه ی ما نیست و...
-
روزمره
شنبه 8 مرداد 1390 21:09
رفتم پیشش.... بهش میگم استاد!... این چه نمره ایه واقعا؟... آخه محاله این نمره ی من بشه!... برگه امو از بین برگه ها بیرون میکشه... یه نیگاهی بهش میندازه و میگه!... آره.. خوب نوشتی!... ولی اینو ببین!!... بعد یه سوالیو نشونم میده!... میگه حالا بگو منظورت از این چی بوده؟... نیگاش میکنم:دی... اثبات یه فرموله... براش نوشتم...
-
روزنوشت های دوستان
چهارشنبه 5 مرداد 1390 13:10
از اونجایی که دوستان از روزمره های ما و حرف های تکراریمان خسته شده اند... منم که بلد نیستم جز روزمره چیز دیگه ای بنویسم.... گفتم محض تنوع و رفاه حال خواننده های عزیز... روزمره های متفاوتی تقدیمتان کنیم... پ.نون الی پلی آرون شید مریم (مسافر) مهدی جهان پناه محسن شیر زاده مهدی (مرکزشهر) مسعود (گنبدمینا) صادق (آفتاب شب)...
-
روزمره
چهارشنبه 5 مرداد 1390 00:22
ساعت ۴ صبح خوابیدم... به این امید که تا لنگ ظهر میخوابم... ساعت ۷ زهرا داشت میرفت سر کار... ادکلنش مردونه بود... با بوی ادکلن مردونه از خواب بیدار شدم... به یاد صبح هایی که با بوی ادکلن بابا از خواب بیدار میشدم و بوی ادکلن تا چند ساعت تو خونه میپیچید... دیگه خوابم نبرد!... خونه حسابی به هم ریخته بود... شروع کردم به...
-
خوبم ولی... دستم به زندگی نمیرود گاهی...
دوشنبه 3 مرداد 1390 16:30
اگه از تفریح چند ساعته ی دیروز بگذرم... تمام این روزها بصورت فشرده کار کردم... خسته نیستم... اذیت هم نیستم... فقط فشار کار کمی زیاده!... این روزها با تمام وجود (وقت نداشتن) را حس میکنم!... جا داره همینجا از لپ تابم... مودم جی اس ام... گوگل ترانزلیت و دستیاران پشت صحنه شون... انگشتای عزیزم که خیلی کمکم میکنن واسه تایپ...
-
روزمره
یکشنبه 2 مرداد 1390 18:53
-
روزمره
جمعه 31 تیر 1390 17:57
دنبال خونه گشتن کار خیلی سختیه... این که هر آژانسی بری بپرسه چقدر پول پیش داری و چقدر میتونی اجاره بدی و وقتی تو مبلغی را که در توانت هست بهش میگی... میخنده و میگه باید کفش آهنی بپوشی و بگردی... کلی انرژی از ادم گرفته میشه... با این اوضاع نا به سامان... تازه اگه هم خونه ای پیدا بشه میگن به مجرد خونه نمیدیم!... و صاحب...
-
روزمره
چهارشنبه 29 تیر 1390 22:28
روز قبل از سمینار... تو سلف دانشگاه... با همه ی بچه ها دور هم جمع شده بودیم... همه استرس داشتن... سوالاشونو از هم میپرسیدن... یکی از بچه ها میگفت واای!... شما ها وقت داشتین به سمینارتون رسیدین... من اصلا وقت نداشتم... جواد پارتی دعوت بودیم... همش تو فکر این بودم که لباس چی بپوشم!.. هیچ کاری نکردم!... بعد عکسای جواد...