-
روزمره
یکشنبه 15 خرداد 1390 23:40
بهش میگم من ماشین ندارم نمیتونم بیام... تو بیا ببینمت... آفرین بیااااا... خب من میخوام برم!.. دوس دارم ببینمت... بی معرفت خب اگه من ماشین داشتم میومدم... خیلی بدی... خودم آشقت نیستم.. اصلا برو خونتون... نیومد!... اصلا هم تحت تاثیر حرفام قرار نگرفت!...:( ماشین نداشتن خیلی بده!... :((... خراب شده!... فعلا فعلنا هم درست...
-
افکار منفی
جمعه 13 خرداد 1390 22:53
۱) چند دقیقه از زمانی که همیشه بچه اش میومد خونه گذشته بود.... نگران بود و همش راه میرفت و با خودش زیر لب یه چیزایی میگفت... تو دلم میخندیدم!... خنده که نه!... نمیخندیدم.. ولی.. با خودم میگفتم خدا چرا آخه این اینجوری نگرانه!... خب دیر کرده حتما یه جایی کار براش پیش اومده... اتفاقی که نیوفتاده که این اینجوری نگرانه!......
-
روزمره
چهارشنبه 11 خرداد 1390 09:36
انقدر میگفت (آروم... آرومتر... یواش گفتم... با تو ام ها...)... که به جای اینکه حواسم به جلو باشه... تمام حواسم و نگاهم به عقربه ی سرعت شمار ماشین بود... یه نگاه به ساعت کردم... ۳:۳۲ لبخندی از رضایت رو لبم نشست... اولین بار بود... رانندگی نصف شب تو جاده را تجربه میکردم... با خودم گفتم (خوشم میاد که بهم پا میده... و...
-
روزمره
دوشنبه 9 خرداد 1390 12:52
از اونجایی که تعرفه ی تلفن روز به روز گرون تر میشه... و قبض مبایل ام و تلفن خونه روند رو به رشدی داره... این روزها به صرفه ترین راه برای برقراری ارتباط چت کردنه:دی... دیشب با خواهر های عزیزتر از جان چت کردیم و وبکم روشن کردیم و ارتباط تصویری و... اینا... بعد دیگه هی دلقک بازی دراوردیم.... خیلی خوش گذشت... اینترنت هم...
-
سمینار
یکشنبه 8 خرداد 1390 12:23
اولین نفر رفتم برای ارائه... برخلاف تصور چیزی که فکر میکردم... خیلی خیلی ر ا حت بودم... نه ضربان قلبم بالا رفت و نه تنفسم از تنظیم افتاد... همه چی عادی بود... یه سری برگه دستم بود... که مثال هایی را که میخواستم ضمن توضیح مباحث روی پاورپوینت بیان کنم روش نوشته بودم که فراموشم نشه!... ولی اصلا یادم رفت از روش مثال ها را...
-
روزمره
شنبه 7 خرداد 1390 11:00
رفتم تره بار اسفناج بگیرم!... به آقا تره باریه گفتم اسفناج داری؟... گفت چه سوالا میپرسی!... الان که فصل اسفناج نیست!... گفتم خب من چه میدونم اولین باره میخوام اسفناج بخرم!... بعد دیروز عمه رفت سبزی خرید... اومد گفت سبزی خوردن خریدم و اسفناج!... بعد من گفتم الان که فصل اسفناج نیست!... گفت چرا اتفاقا الان فصلشه!... بعد...
-
روزمره
شنبه 7 خرداد 1390 01:17
امروز خانم واحد روبروییمون دره خونمونو زد!... گفت جا دارین یه دست مبل بیاریم بزاریم تو خونتون!!... احتمالا چند وقت پیش دخترشون اومده خونه دانشجویی خشک و خالیمونو خشک و خالی دیده دلش سوخته!... بعد دیگه یه دست مبل آوردن گذاشتنن تو هال و رفتن!... مبلا یه چیز داغونی اند!.... یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید:دی.... اصلا نمیشه...
-
:)
چهارشنبه 4 خرداد 1390 23:21
۱)برخلاف چیزی که فکر میکردم... ورزش روزانه نه تنها وقتمو نمیگیره... برعکس تاثیر خیلی مثبتی روی روند کارهای روزانه ام داشته... نمیدونم!... شایدم هم چون اولشه فعلا به شدت با انگیزه جلو میرم!... (البته نه اون انگیزه هاااااااا) . . . ۲)تولد آقا محمد باغبان پور را بهش تبریک میگم. میخواستم تو وبلاگش کامنت بزارم که متاسفانه...
-
مملکته داریم؟
سهشنبه 3 خرداد 1390 23:07
تقریبا یک ماه پیش.. تو خیابان انقلاب قدم زنان راه میرفتم که دیدم دستگاه خود پرداز بانک ملت خلوته خلوته!... با خودم گفتم حالا که خلوته از همینجا پول کرایه خونه را واریز کنم به حساب!... رفتم و ۳ سوت پولو کارت به کارت واریز کردم.... رسیدشم گذاشتم تو کیفم و کیفور... از اینکه اصلا وقتم برای این کار گرفته نشده... غافل از...
-
روزمره
یکشنبه 1 خرداد 1390 14:10
چرا جدیدا مد شده همه تو وبلاگاشون با خدا حرف میزنن؟.... . . . امروز ساعت ۱۲ اومدم خونه... تو راه همش به اینکه نهار چی بپزم فکر میکردم... به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم!... رسیدم خونه... یهو به سرم زد کلم پلو بپزم!... ساعت ۱۲:۴۰ کلم پلو آماده بود!...:دی... دارم مث مامانم میشم...:دی... زهرا اومد خونه باورش نمیشد غذا آماده...
-
روزمره
شنبه 31 اردیبهشت 1390 20:19
همیشه فکر میکردم تو کلاس های ساعت ۲تا ۵ استادا چطور اصلا خمیازه نمیکشن!.... خودم که همیشه تو کلاس هایی که تو این ساعت ها باشه دارم خمیازه میکشم!... امروز... بچه ها سمینار داشتن... استاد ردیف اول نشسته بود گوش میداد... بیشتر از ۱۵ تا خمیازه کشید!.... تازه همیشه ۳ ساعت تمام نگهمون میداره... امروز... خسته شد و گفت بچه ها...
-
روزمره
پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390 16:25
دیشب اصلا نخوابیدم:(.... همش رو سی دی اول سمینارم کار میکردم و مسئله تعریف میکردم... خیلی روش وقت گذاشته بودم... و خوشحالم که کارم به موقع درست شد:)... امروز هم با سارا رفتیم پیش علی جون... از کار سارا کمی ایراد گرفت... ولی به من هیچی نگفت... واسم تاییدیه نوشت!.... موقع نوشتن اسم کوچیکم یادش بود ولی پسوند فامیلمو...
-
من نادم ام
چهارشنبه 28 اردیبهشت 1390 19:21
من مانده ام و یک دنیا فکر... دیروز... وقتی با سرخوشی تمام از اتاق علی جان خارج می شدم... هرگز به این لحظه که مثل خر در گل گیر میکنم، فکر نمیکردم... آن لحظه فقط به لحن باحال و مهربان اش که موقع روشن کردن چراغ ها گفت (کرکره رو پایین کشیده بودیم خانم مهندس... فکر کنم ما باید وقت قبلی از شما میگرفتیم) فکر میکردم... تمام...
-
باید بخندم یا گریه کنم؟
چهارشنبه 28 اردیبهشت 1390 16:39
-
نصیحت
چهارشنبه 28 اردیبهشت 1390 00:23
وقتی به نفرو خیلی دوس دارید... باهاش خیلی خاطره نسازید... آهنگ گوش ندید... خوش نگذرونید... . . . وقت نبودنش میفهمید من چی میگم...
-
روزمره
یکشنبه 25 اردیبهشت 1390 12:06
میگم!... من اگه آشپز میشدم آشپز خوبی میشدمااااا... امروز بچه ها کلاسن... من خونه... یه سورپرایز سر آشپز براشون دارم...:)... حالا باید بیان ببینم برخوردشون چیه:دی... امیدوارم خوششون بیاد...:)... امروز کلاس علی جونو نرفتم که خونه بمونم و مقاله هامو راست و ریس کنم... خونه موندم تمام وقتم تو آشپزخونه رفت!!!.... عصر میرم...
-
حرف های ناشیانه
شنبه 24 اردیبهشت 1390 11:24
از چند هفته پیش... گلی ازم خواسته بود براش ساعت بخرم... چند روز یه بار زنگ میزد.. میگفت آجی ساعت خریدی؟... منم بهش گفته بودم که چند تا ساعت انتخاب کردم... باید برم و یکیشونو برات بخرم و این روند ادامه داشت... و یه روز که گرم درس خوندن و حسابی کلافه بودم زنگ زد گفت آجی ساعت برام خریدی؟... منم دق و دلیمو سر گلی بیچاره...
-
باورم نمیشه
پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390 23:05
داوود!!!... پسر خاله ای که هیچ وقت آدم حسابش نمیکردیم و همچنان نخواهیم کرد... داره به عشقش میرسه!!... اینو که شنیدم... هزار بار به خودم گفتم چاره ی ذغالت الی!... داوود هم به عشقش رسید!!!... --------------------------------- میگم آهنگ های علی هایپر خیلی فاز میده بعضی وقتا... خیلییییی شاعرش میگه: خوش قد و قواره... بنز...
-
زندگیه داریم؟
پنجشنبه 22 اردیبهشت 1390 10:15
چوب دیگری را میخورم... میخورم.... آخ هم نمیگویم... جا خالی هم نمیتوانم بدهم... . . . زندگیه داریم؟
-
دیگه از من نپرس چون و چراشو
دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 00:23
ده تامون دوره هم نشستیم... سمت راستم نشسته... درست بعد از من باید ورق بازی کنه... شاه پیک میام... یه نیگاه دلسوزانه میکنه... آروم میگه شاه پیک مال توئه؟... میگم آره ولی چه فرقی داره مال کی باشه تو بازی خودتو بکن... یه لبخند مرموز میزنه میگه... یه ورق معمولی میاد!... آخر دست متوجه میشم که بیبی تو دستش بود و بخاطر من...
-
مسکن قوی
شنبه 17 اردیبهشت 1390 16:11
جاده چالوس... ارنگه... باغ... ساختمون ویلایی... سکوت... درختان سبز سربه فلک کشیده... گیلاس های نرسیده... خاطرات شیرین سالها قبل... صدای پرنده ها... جوی آبی که خیلی سال پیش وقتی کنارش نشسته بودیم من افتادم توش و مرضی کلی بهم خندیده بود... دستشویی ای که سالها پیش... ساعت ها توش گیر کرده بودم و ستاره کلی مسخره ام بعد...
-
ادم ریوی
سهشنبه 13 اردیبهشت 1390 23:42
دارم یه مقاله در مورد روش های تشخیص زود هنگام ادم ریوی (آب آوردن ریه) میخونم... حالات بیمار... مشکلاتش... طرز نفس کشیدنش... حالات چهره... صدای نفسش... همه ی اینا را از نزدیک دیدم... حالا که اینا را میخونم... همش دارم فکر میکنم که چطور این همه مشکلو تحمل کرده بود!!!... وقتی دارم مقاله میخونم... همش دارم به اون فکر...
-
روزمره
سهشنبه 13 اردیبهشت 1390 11:18
روز قبل از امتحان... رفتم پیش علی جون.. بهش گفتم که من خیلی درس خوندم دوست دارم ۲۰ بشم!... از امتحانای شما میشه ۲۰ گرفت؟.... علی جون خندید و گفت اگه خوب خونده باشی میشه!... فرداش سر امتحان... اومد بالای سرم و آروم با نیش تا بناگوش باز شده گفت ۲۰ میشی دیگه؟... منم پر رو!... بهش گفتم اگه بهم بگید تو این تابع تبدیل از...
-
روزمره
دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 11:30
-
خانم آرام
یکشنبه 11 اردیبهشت 1390 17:19
-
روزمره
پنجشنبه 8 اردیبهشت 1390 17:16
دختر عمو زنگ میزنه... خوشم میاد از اینکه زنگ زده فقط حالمو بپرسه و باهام هیچ کاری نداره... خداییش... از وقتی اومدم تهران... همیشه هر وقت میبیندم یا هر از چند گاهی که بهم زنگ میزنه... همیشه ازم میپرسه که الی چیزی احتیاج نداری؟...:دی.. خوشم میاد از این عادتش... . . . جمعه دایی مریم میاد دنبالش.. با خانواده نهار میبرنش...
-
کله پوک
سهشنبه 6 اردیبهشت 1390 01:23
اصلا یادم نبود که آدرس وبلاگمو داره... خیلی وقت ها ازش نوشته بودم... فکرشم نمیکردم بخونه... اون روز هم طبق معمول... روزمره نوشتم و از شانس بد چیزی نوشتم که نباید اون میفهمید!!.... یعنی گند زدم به همه چی!... خیلی بد شد... فرداش خرمو گرفت که الیییییی چرا فلان قضیه را به من نگفتید؟... من شوکه شده بودم! نه میشد تکذیب...
-
روزمره
یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 23:21
دیروز... سر کلاس مدل... استاد یه چیزی گفت... یه چیزی که ما تو خونه کلی در موردش حرف زده بودیم و سوژه مون بود... یه نیگاه به زهرا کردم... اولش اون متوجه نشد!... نخندید!... ولی بعد... یهو یادش اومد... نگام کرد و خندید... بعد من میخندیدم... زهرا میخندید... انقدر خندیدیم که... تابلو شدیم .... زهرا پاشد رفت بیرون... من...
-
از دیگران
شنبه 3 اردیبهشت 1390 20:34
سایه ها دست هایم محکم چیزی را چسبیده اند در حالی که به پیش میروم نا آرام... سایه هایی از روبرو خود را محکم میکوبند سایه هایی که چهره ای ندارند ابریشمان تاریک سمتی را میکوبم گاهی سمت دیگر را مسیر کجاست؟نه نوری هست و نه نشانی چهره ها کجایند؟من سایه نمیخواهم همین بالایی اما یکم سبک تر زندگی من شده مث ماشین سواری تو...
-
:)
شنبه 3 اردیبهشت 1390 14:41
خیلی وقت پیش... ازش خواسته بودم با بابا در مورد یه چیزی حرف بزنه و راضیش کنه... دیروز عصر.. برای اولین بار.... اس ام اس داد... گفت امروز بابات اینجا بود الی... قضیه حله:دی....:) میدونستم بابا خیلی قبولش داره و میدونستم که کارشو خوب بلده... ولی نه تا این حد:دی... راستش اصلا یادم رفته بود همچین کاری ازش خواستم.... دیروز...