-
منبع:خزعبلاتی به رنگ انار
دوشنبه 11 بهمن 1389 19:42
من هستم و این اتوبان پنج بانده و شب ملبورن. مهربانی هست سیب هست ایمان هست. اینها را من نمیگویم. ضبط فریاد میزند. بی تعلل انگشتهایم را میکشم روی دکمهی ولوم، صدا را بلندتر میکنم و میگذارم استریو بخواند از اینجا به بعدش را. شیشهها میلرزند از هیبت صدا… پای راستم را بیشتر فشار میدهم بر پدال گاز. نباید بیشتر از صد...
-
روزمره
دوشنبه 11 بهمن 1389 08:41
چند سال پیش اون موقع ها که دانشجوی کارشناسی بودیم... یه کیف جدید خریده بودم... با خودم بردمش دانشگاه... بچه ها خیلی خیلی مسخرم کردن همشون!!!... من کیفو خیلی دوس داشتم!... ولی خب راست میگفتن خیلی بزرگ بود و کمی خنده دار... تو دفتر انجمن نشسته بودیم و کیف من سوژه ی جمع!!!.... اون روز کلی با هم خندیدیم و.... عصر رسیدم...
-
نظر مثبتتون چیه؟
جمعه 8 بهمن 1389 11:01
-
همقطار ها(۲)
پنجشنبه 7 بهمن 1389 12:21
قطار آروم حرکت کرد.... خانواده ی یکی از هم قطاری ها از پشت پنجره ی کوپه با نگاه هاشون خانم جوانی که کنار ما نشسته بود را بدرقه میکردند و اشک های خانم جوان آرام و بی صدا میریخت رو گونه هاش... یه لحظه نگاش کردم دیدم داره گریه میکنه... گفتم آخی گریه نکن... یهو همه ی خانم ها برگشتن نگاش کردن... یه خانمی حدود ۳۰ ساله......
-
روزمره
یکشنبه 3 بهمن 1389 11:36
خب!...اول یه کم حرف غیر درسی بزنیم!.... چند روزه که ساکن کرج هستم... اگه این چند روز ادامه پیدا کنه به زودی ورشکست میشم بس که تو مترو لواشک جومونگ میخرم و نوش جان میکنم.... یه خانمی میگفت سوزن نخ کن... بدون نیاز به عینک... بدون نیاز به چشم... بدون نیاز به منت بچه:دی... . . . . هوا بینهایت سرده... یعنی اگه چند ثانیه بی...
-
همکلاسی های نامرد
پنجشنبه 30 دی 1389 22:57
قبول دارید که از دست دادن جلسه ی آخر کلاس یکی از اتفاقات ناگوار برای دانشجوهاس...؟ . . . این ترم اصلا قصد نداشتم بین فرجه ها برم دز..! خیلی اتفاقی تو یه شب بارونی... وقتی بعد از خرید نوار تست قند خون برای یکی از اقوام... از جمهوری به سمت خونه میومدم... یهو زد به سرم که بلیط بگیرم و... و همین کار را هم کردم... و...
-
پل باستانی
پنجشنبه 30 دی 1389 08:31
از دست ندهید این پست وبلاگ کاف را
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 دی 1389 08:44
تو این هفته... امشب چهارمین شبیه که تو قطار میخوابم! چه کسی مرا درک میکند؟؟؟
-
از شرش راحت شدم
دوشنبه 27 دی 1389 12:01
قبل از امتحان... وارد دانشگاه شدم... با کفش های خیس خیس... رفتم سمت سالن مطالعه... همه اونجا بودن... داشتن درمورد یه چیزایی حرف میزدن که من نخونده بودمشون!... استرس داشتم میمردم!... رفتیم سر جلسه... سارا سمت راستم بود... سمت چپم اون پسر ریزه میزه بود... بهشون گفتم هوای منو داشته باشید... پشت سرم هم اون پسر زرنگه بود...
-
شروع پست های متفاوت
جمعه 24 دی 1389 17:34
-
این تصویر چه زمانی از شبانه روز است؟
پنجشنبه 23 دی 1389 18:47
(تهران.... آبان ۸۹.. صبح زود... عکاس:الی)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 دی 1389 09:53
اومدم کارت ورود به جلسه ی امتحانامو پرینت کنم و برم... مردم دیگه!... خیلی سخته!... من آدم ارشد گرفتن نبودم!... من دیگه کشش ندارم!.... من تنبل هستم!... من خل هستم اگه ترم دیگه از اول ترم مث آدم درس نخونم.... یعنی تمام وقت دارم خودمو لعنت میکنم!... به امید نمره ی دی اس پی بالای ۱۴ از همه ی تفریحاتمان میگذرییییییم!.......
-
روزگار نگرانی
چهارشنبه 15 دی 1389 20:03
... و در راستای روزمره نویسی!... راستش.. بعد از اینکه استاد نمره های دی اس پی را در برد نصب کرد... کمی تا قسمتی متحول شده ام... و... الان که یادم می آید... درست روز قبل از امتحان دی اس پی... اینجا مهمانی زنانه بود... از آن مهمانی هایی که خانم ها می آیند مینشینند... صحبت میکنند... عصرانه ای میخورند... و به منزلشان...
-
روزمره
سهشنبه 14 دی 1389 17:38
خبری نیست... آخر ترمه... انشارات شلوغه... ترم اول چه زود گذشت ها.. همینه دیگه زود میگذره.. یارو رو بعد از مدتی میبینی بهش میگی چیکار میکنی میگه دکترا دارم!... خب حق داره.. زود میگذره همه چی!!.. . . . رفتیم با دکتر(استاد راهنما) صحبت کنیم در مورد پروژه و موضوع و این چیزا... یه چیزایی میگفت... از کله ام دود در میومد......
-
ارتباطات
یکشنبه 12 دی 1389 09:59
یک طرفه شدن خط مبایل هم چیز بدی است ها... دیروز نه پریروز هم نه... چند روز پیش پیامکی به دستمان رسید حاوی این پیاد که در صورت عدم پرداخت صورتحساب این دوره ی خود تا چندین و چند ساعت دیگر ارتباط شما قطع خواهد شد... ما نیز با خانواده تماس گرفتیم و از آنجا که صورتحساب این دوره مان سر به فلک میزد و رویمان نبود به پدرمان...
-
دو روز دنیا
جمعه 10 دی 1389 17:52
این دنیا خیلی خیلی کوچیکه... من که همیشه فکر میکنم آدم ها نتیجه ی کارهاشونو تو همین دنیا میبینن!!!... و اینو دارم به چشم خودم میبینم.... با اینکه هنوز سنم کمه... ولی تو همین چند سال.. خیلی ها را دیدم که از این رو به اون رو شدن.... واسه همین همیشه فکر میکنم یه ادم هایی مث بابا یا بابابزرگ میتونن چند تا کتاب از...
-
گربه و کلاغ
جمعه 10 دی 1389 11:29
. . . اول... اول از تپه ای که بالای تصویره بگم!... چند هفته پیش جمعه با دوستم رفته بودیم پارک ملت... بالای این تپه یه خانواده ای زیلو و زنبیلشونو پهن کرده بودن... بچشون از بالای تپه با هیجان میدوید پایین... منم خیلی دلم میخواست!... دلم یه جمع خانوادگی خواست... با یه دس ورق!!!... تخم هندانه... خرما ارده!!.. و...
-
مصداق بارز...
چهارشنبه 8 دی 1389 17:39
اس ام اس داده میگه کی میای؟ میگمش ۱ماه دیگه میگه تا اون موقع که من میمیرم لبخند میزنم و براش مینویسم خب!... تا ۳ هفته دیگه میام!... میگه حالا که اینجوریه من میام پیشت! صورتشو تصور میکنم... هر سری که میبینمش تپل تر و خوشگل تر میشه... میخواست به بابا بگه باراکا بخره.. بهش گفتم نه!!... چاق میشی!... گفت اصلا تو چیکار...
-
کتابخانه ی ملی
چهارشنبه 8 دی 1389 11:51
خیلی وقت بود دنبال یه کتابی بودم... که اسمشو نمیدونستم... فقط اسم نویسندشو میدونستم!!.... دیروز رفتم تو سایت کتابخونه ملی میخواستم مدارک لازم واسه ثبت نام و شرایطشونو ببینم... یهو به سرم زد تو سرچ سایت اسم نویسنده را بزنم ببینم چیزی میاد یا نه... خیلی اتفاقی دیدم که بله... ۲تا کتاب دارن ایشون و ۲تاش تو کتابخونه ملی...
-
تنبل ها!!
دوشنبه 6 دی 1389 15:51
چند روز پیش به دوستم زنگ زدم... میگمش چیکار میکنی؟... میگه الی من بدبخت شدم... خیلی کار ریخته سرم.. یه عالمه پروژه... موندم چیکار کنم... درس دارم!!... بعد منم میگمش ببین!... مگه ما همکلاس نیستیم؟... چرا من احساس بدبختی نمیکنم؟... میگه الی خوش به حالت بیخیالی... ولی من بیخیال نیستم!!.. مگه خل شدم... باید حدود ۳۰ تا...
-
روزمره
دوشنبه 6 دی 1389 10:36
وقتی واسه یه چیزی یا یه اتفاقی لحظه شماری کنی... جونت بالا میاد و اون روز نمیاد... ولی وقتی لحظه شماری نمیکنی.... یه روز اتفاقی بیدار میشی به تقویم نگاه میکنی و با خودت میگی عه!!.. چه زود گذشت!!....:دی.... ---------------------------------------------------- سر کلاس... یه آقایی کنارم بود... استاد تمرین حل میکرد... کمی...
-
روزمره
یکشنبه 5 دی 1389 21:44
امروز هوا خیلی سرد بود... انقدر سرد که صبح زود که از خونه بیرون رفتم.... آب روی آسفالت یخ زده بود و چیزی نمونده بود که به شدت سر بخورم.... . . . معمولا آدم ها وقتی تو اتوبوس میرن... رو اولین صندلی خالی ای که باشه میشینن.... ولی تو همچین روزهای سردی معمولا صندلی های کنار در خالیه... چون درب اتوبوس تو هر ایستگاه باز و...
-
بزرگ شده ایم
شنبه 4 دی 1389 11:39
ما دیگه بزرگ شدیم.... انقدر بزرگ که استادمون اجازه میده هر کدوممون یه برگه آ چهار فرمول با خودمون ببریم سر جلسه.... و خوشحالیم.... فقط گفت لطفا فونتش کمتر از ۱۱ نباشه:دی...
-
همکلاسی های پایه(۱)
شنبه 4 دی 1389 10:13
تو یکی از کلاس هامون حدود ۲۰ نفریم.... شاید کمی بیشتر... همه بزرگ!...!!!..... بعد همه شاغل.. متاهل... گرفتار.... و... و همه پایه ی کلاس کنسل کردن.... استاد هم یه آدم منطقی و مهربون.... اولای ترم بود....یه هفته قبل از برگزاری کنفرانس مهندسی پزشکی تو اصفهان... آخر های جلسه یکی از خانم های همکلاسی خیلی محترمانه گفت:...
-
چند نکته
جمعه 3 دی 1389 12:17
یادمه چند سال پیش اون موقع که من وبلاگ نویس نبودم و فقط خواننده بودم... مهران ۶۷ (دزفول نت)تو وبلاگش یه پست صوتی گذاشته بود.... که خیلی برای من جدید بود و خیلی خوشم اومد... هرچند این کار را ادامه نداد ولی.... ایده ی جالبی بود.... حالا وبلاگ های پر بازدیدی مث گوریل فهیم و کرگدن و اینا پست های صوتی متوالی دارن.... و...
-
زمستان
پنجشنبه 2 دی 1389 19:24
اینجا هوا بسیار سرد شده است... شب های طولانی و روزهای کوتاه را دوست ندارم....
-
آسمان یک روز پر خاطره
چهارشنبه 1 دی 1389 10:31
-
روزمره
دوشنبه 29 آذر 1389 19:59
دیشب تو قطار برای اولین بار... شب تا صبح یه ریز خواب بودم!!!... تازه از ساعت ۹ رفتم بالا به صرف لالا!!!... تو کوپه همه دانشجو بودیم جز یه خانم که دزفولی بود ولی ساکن تهران... صبح طبق معمول ساعت ۱۱ رسیدیم... . . . خسته و با قیافه ی قطاری!!!(مانتو و شال چروک!!) وارد اتوبوس شدم... یه صندلی بود برای نشستن!!... رفتم بشینم...
-
روزمره
یکشنبه 28 آذر 1389 15:22
از وقتی رفتم تهران از جاده ی دزفول اندیمشک متنفرم!!!... همیشه تمام طول مسیر خونه تا راه آهن یا فرودگاه بغض گلومو فشار میده... و منتظرم برسیم تا بابا پیادم کنه و بره و اونوقته که.. دونه های اشک یکی یکی میریزه پایین!!!... فکرشم نمیکردم دوری از خونه انقدر سخت باشه... تازه من که هیچ کمبودی ندارم و دورو برم حسابی شلوغه ولی...
-
مناسبتی
شنبه 27 آذر 1389 15:27
حالا که عاشورا تاسوعا تموم شد چقدر بعضی ها پست های قشنگ قشنگ مرتبط تو وبلاگشون دارن... ولی دست من خالیست!!!.... اینجا و اینجا و اینجا