-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهر 1389 17:08
میگم خونه ی عمه هستم... همه میگن عه!.. اونجا راحتی؟.... جا دارن؟... وقتی بهشون میگم بهم اتاقی دادن نورگیر با پنجره های بزرگ و یه کمد واسه وسایل و لباسهام... میگن یاد کتابهای نسرین ثامنی و فهیمه رحیمی میوفتیم!!... عمه ات پسر داره؟
-
ممنوعیت خواب
چهارشنبه 28 مهر 1389 17:02
گفت وقتی میخواستیم مانع خوابیدن مرضی بشیم دست به دامن مارمولک میشدیم.... من گفتم از مارمولک نمی ترسم مارمولک هم که بندازید روم مهم نیست و من میخوابم... یه شب... رو تخت دراز کشیده بودم.... سارینا پیشم بود.. مشغول بازی و شیرین زبونی و .... دیدم چند قطره آب ریخته شد رو صورتم!!.. فک کردم حتما اتفاقیه و حرفی نزدم...چند...
-
خزان....
چهارشنبه 28 مهر 1389 07:34
شکوفه های درخت های خونه ی بابابزرگم یادتونه؟ اینم آخر عاقبتشون.....
-
کمک لطفا
دوشنبه 26 مهر 1389 17:26
گفتم بهتون؟.... اون آقایی که تو دوربین مخفی شبکه جام جم برنامه اجرا میکنه تو سایت دانشگامونه!!... یعنی مسئول سایته!!.... بعد من میبینمش میخندم!.... این هفته با فاطی رفتیم تو سایت... سیستم ها فلش هامونو نمیخوندن!!.. فاطی گفت برو به مسئولش بگو... گفتمش نه ه ه ه... تو برو!!.. بعد فاطی رفت!!....:دی همین.. سر کلاس دی اس پی...
-
مینی ماینر
یکشنبه 25 مهر 1389 08:00
گرچه از کوچه ی گلستان که وارد ولیعصر بشی جزترافیک چیزی نصیب آدم نمیشه ولی.... گاهی وقت ها تو ترافیک صحنه های چشم نوازی هست..... و.... کیفت پایین تصاویر را بر ما ببخشایید....
-
روزمره
شنبه 24 مهر 1389 14:41
:دی.... میگم!... هیچ جا مث خونه ی آدم نمیشه هاااااااااا .... خیلی دلم تنگ شده بود... انقدر که دیگه آروم و قرار نداشتم.... و کلاس آخری را با اینکه کار خاصی نداشتم و کلی وقت بود تا حرکت... پیچوندمش!!.... ۱۰ روز میمونم!!..... دیروز عصر... شما هم اون چمعیت موتور سوارا را دیدین؟؟؟...... همه فیلم میگرفتن!!... یکی که فیلم...
-
ترش یا شیرین
شنبه 24 مهر 1389 14:14
دیروز لیمو شیرین کوچولویی برداشتم.... ۴ قاچش کردم.... قاچ اولو خوردم!!... متوجه شدم این لیمو شیرین کوچیکی نیست!... لیمو ترش بزرگیه!!!.....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مهر 1389 14:52
بالاخره امروز تونستم با اینترنت وایرلس کانکت شم:دی.... .... میرم وبلاگاتونو بخونم... بعد مینویسم
-
کله پزی سر کوچه....
جمعه 16 مهر 1389 16:19
سری اول تمرینهایی که استادمون داد به میمنت و مبارکی وجود حل المسائل حل شدند. من هیچ کار مفیدی انجام ندادم تا حالا ولی اصلا فرصتی برای درس خوندن گیر نمیارم!!.... شاید وضع من از وضع همه ی اونایی که تو شهری دور از خانوادشون دانشجو هستند بهتر باشه... ولی بازم سختی های خاص خودش وجود داره.... له له میزنم تا این هفته تموم شه...
-
روزمره
دوشنبه 5 مهر 1389 21:59
خب اول از هوا بگم؟.... خنکه... دانشگاه؟... بد نیست... درسامون خیلی سخته:دی... ولی ما خیلی زرنگیم....:دی امروز دختر اردیبهشتی اومد تا یه ساعت پیش با هم بیرون بودیم...:دی فردا ساعت ۷ و نیم کلاس داریم...:دی.. ابزار دقیق با استادی که هفته ی پیش کت شلوار خاکستری ای پوشیده بود که کتش نوی نو بود ولی شلوارش کهنه و کار کرده و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مهر 1389 12:16
بزودی آپ میشود....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 شهریور 1389 15:30
و پیش به سوی دنیای بیوالکتریک....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 شهریور 1389 08:16
فک کن.. تو مغازه به سان یک کارگر تمام عیار.. خاکی... در حال کار کردن و جنس باز کردن بودم... یه مشتری اومد.. مانتویی دادم به دختره ببره پرو... دختره تو پرو بود... باباش پرسید اینجا کار میکنی؟... گفتم آره!!... گفت پس درس نمیخونی؟... ترسیدم بگمش دانشجوی ارشدم باورش نشه!...
-
روزمره
جمعه 26 شهریور 1389 09:38
مامان دوستم اومده بود مغازه... شلوار خرید.. موقع حساب کردن.. اومد پیشم کلی حرف زدیم... بهش گفتم ارشد قبول شدم... بسیااار خوشحال شد!... شاید حتی بیشتر از خوشحالی خودم!!!... شب دوستم زنگ زد گفت مامانم الان گفته تو ارشد قبول شدی... و گفت که مامانش خیلی خوشحال شده... داشتیم حرف میزدیم.. دیگه از بحث ارشد دور شده بودیم.....
-
روزمره
چهارشنبه 24 شهریور 1389 16:37
دیشب سالگرد ازدواج مامانم اینا بود... بعد کلی مهمون داشتیم... من و خواهرم کلی کار کردیم... پذیرایی و شستن ظرف ها و تمیز کردن خونه و ... 2تایی ظرف میشستیم.. خواهرم گفت خوب شد ما برای عروسی مامان و بابا نبودیم وگرنه مجبور بودیم کلی کار کنیم... . . . این روزها همش سر کار هستم و خیلی خیلی گرفتار و خسته.. وقت سر خاروندن...
-
شهریورانه
دوشنبه 22 شهریور 1389 16:36
بابا میگه خوبه.. بچه میگه خوب نیست.... بچه میگه اینو میخوام... بابا میگه نه باید اونو بخری... بچه میگه این خوبه... مادر بچه میگه این خوبه... مدرسه میگه نه این رنگی نباید باشه... مدرسه میگه این خوبه... مادر بچه و بچه و پدر بچه و برادر و خواهرش میگن اه اه اه این چه رنگیه!! مدرسه و مامان بابا و بچه و خواهر و عمه و خاله و...
-
سیاست جدید
یکشنبه 21 شهریور 1389 22:35
از اون روزی که اومدم تا امروز... سعی کردم تمام تلاشمو کنم.. تا هیچ حرفی در موردش نزنم... فک کردم بهتره.. خودش بخواد ... منم که با تمام وجود میخوام ولی بهتره که من به روی خودم نیارم... میدونستم تو این روزها دغدغه های ذهنی زیادی داره... میدونستم دغدغه ی منم بهشون اضافه شده... ولی خب!!... یه جورایی وظیفشه فک کنم!!!!!.......
-
سوغات سفر
یکشنبه 21 شهریور 1389 16:00
شیکمم قار و قور میکرد... روزه نبودم ولی از روزه دار ها گرسنه تر بودم.... از توی یه مغازه بوی پیراشکی میومد... منی که اصلا پیراشکی دوست ندارم... آرزو میکردم کاش کسی پیشم بود تا باهم میرفتیم پیراشکی میخریدیم.... نیم ساعت بعد خونه عمه بودم... بیحال و خسته... ولی سارینا پیشم بود... با خنده هاش خستگی از تنم بیرون میرفت......
-
روزمره
شنبه 20 شهریور 1389 22:48
الان دارم با لپ تابی تایپ میکنم که کیبردش برچسب فارسی نداره... بعد من بدون نگاه به کیبرد دارم تایپ میکنم... اینو مدیون این وبلاگ هستم.... اگه کمتر آپ میکنم و کمتر مینویسم یه دلیلش ایراد پیدا کردن لپ تابمه... چند تا عکس هم دارم که مخصوص وبلاگم گرفتم و باید آپشون کنم و بزارم ببینید.... ۳روز تعطیلی خوزستان.... واقعا...
-
روزمره
جمعه 19 شهریور 1389 11:00
ساعت ۱۱ بود... گرم کار کردن بودم... تلفنم زنگ خورد! ـ بله؟ ـ الی تو چرا انقدر خجسته ای؟... مهلت ثبت نام تا فرداس بدو برو دنبال کارات! منم مات و مبحوت.. که نه بلیط دارم!.. نه مدرکم آمادس!... بدو بدو آماده شدم رفتم دانشگاه... مدرکم آماده بود گرفتمش... تو امور فارغ التحصیلان بودم که ۲تا از همکلاسیام با نیش تا بناگوش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریور 1389 15:01
ارشد مهندسی پزشکی واحد علوم تحقیقات... چطوره؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 شهریور 1389 13:33
امروز سحر کی رادیو دزفول گوش داد؟.... آقای قاضی بود فک کنم!... حرف میزد.. جوونا را نصیحت میکرد!... داشت در مورد یه شهیدی حرف میزد... اسمشو دقت نکردم ولی.. آدم معروفی بود فک کنم!... بعد موقع پیری ازش پرسیدن شما چطور آدم بزرگی شدی؟... گفته بود که.. وقتی جوون بودم یه روز دختر همسایه اومده دره خونمون گفته میای خونمون...
-
خواب و بیدار
یکشنبه 14 شهریور 1389 21:39
امروز از اون روزها بود که از صبح که بیدار شدم تا شب موقع افطار یه ریز کار کردم و کار کردم و کار کردم... تا اصلا فرصت فکر کردن به هیچ چیزی را نداشته باشم... و امشب از اون شبهایی است که از فرط خستگی شب خوابم نمیگیره و مجبورم تا صبح فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...
-
روزمره
یکشنبه 14 شهریور 1389 13:17
اولی:سلام خانم الان پسرم میاد بهش بگو این تفنگا فروشی نیستن دومی: (لبخند)من روزه هستم بهش دروغ نمیگم! ارزونن یکی براش بخر!! اولی: (لبخند)... باشه مثکه تو هم با اونی... یکی بهم بده...(بعد پسرشو صدا زد و یکی براش خرید) فروشنده راضی.. بچه راضی.. مادر بچه راضی... -----------------------------------------------------------...
-
روزمره
جمعه 12 شهریور 1389 22:04
دیروز بعد از ظهر رفتیم لب رودخونه و تشنه برگشتیم خونه:دی... قبلا میشنیدم تو ماه رمضان ملت میرن شنا.. ولی همش با خودم میگفتم چطور ممکنه سرشونو زیر آب نکنن!!... بعد دیروز خودم تجربه کردم... خیلی خوب بود و بسیار زیاد چسبید!.... تو کت بغلی... چند تا آقا بودن!... بعد یه عمویی از تو کت اومد بیرون یه هندوانه ی گنده ی قرمز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 شهریور 1389 13:43
نزدیک تقاطع شریعتی و فتح المبین بود... دست پیرمردی در دست خانمی بود.... با ماشین از پیششون رد شدیم... به حاضرین تو ماشین گفتم... اینا رو ببین.... با اینکه سنی ازشون گذشته دست تو دست هم راه میرن.... همه نگاهشون کردن.... متوجه شدیم آقا نابیناس.... . . . نیم ساعت بعد ... در حالی که ما ۳ ماشینی رفته بودیم یعقوب لیث و آب...
-
پرفسور
دوشنبه 8 شهریور 1389 23:38
آقای حدود ۴۰ ساله!... اومده جلو.. میگه خانم ببخشید یه سوال بپرسم؟ ... ذهنم به هزار راه میره که حالا این آقا چه سوالی میخواد از من بپرسه.... میگم بفرمایید! میگه خواستم ببینم این عروسک ها که همشون یه شکل و یه اندازه هستن... چرا قیمتاشون با هم فرق داره؟ یه کم جدی و با حالت عصبانی نگاش میکنم!... تا ببینم واقعا این سوال تو...
-
بچه بی ادب
یکشنبه 7 شهریور 1389 23:13
بله!... به اصرار دوستان آپ میکنیم!... دپرس نشده بودم ها... فقط حرفی برای گفتن نبود... تمام وقتم با مغازه میگذره.... امروز عصر... پا رو پا نشسته بودم... به این فکر میکردم که چقدر مغازه خلوته.... هیچ سوژه ای هم گیر نمیاد برای نوشتن....حالا حتی کسی وارد مغازه نمیشه چه برسه به اینکه اتفاقی بیوفته و ... تو همین فکر ها...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 شهریور 1389 17:43
اینجوریه دیگه.... فردا این موقع.... وقتی با خودم دو دوتا چهار تا میکنم... چیزای مهم تری تو زندگیم هست که حاضرم حتی درس خوندن را فدای اونا کنم.... ولی تو این لحظه میخوام اصلا این زندگی نباشه.....
-
فردا شب همین موقع....
جمعه 5 شهریور 1389 00:30
وقتی شیرینی ها را که میدید قند در دلش آب میشد... خیلی وقت بود در انتظار این لحظه بود... خیلی وقت بود که هر موقع نا امید میشد... هر موقع خسته میشد.. رو تختش دراز میکشید و خودش را تو حالتی تصور میکرد که تو شیرینی فروشی در حال انتخاب شیرینیه!... به این فکر میکرد که چی بخره بهتره!... مامان نارگیلی دوس داره!.... داداش نون...