-
روزمره
یکشنبه 6 تیر 1389 14:42
یه چیزی که خودم به تنهایی متوجه شدم: خرید مانتو برای دختر های چاق کاره سختیه!.... نه بخاطر اینکه مانتوی سایز بزرگ کمه بلکه به خاطر اینکه دختر های چاق اعتماد به نفس کمی دارن و وقتی از مانتویی خوششون میاد نمیپرسند که آیا این مانتو سایز بزرگ داره یا خیر!.... چون میترسن از اینکه جواب منفی باشه!
-
روزمره
شنبه 5 تیر 1389 19:02
دیروز.... از روز جمعه استفاده کردم.... اول از تو آشپزخونه چند تا کاسه اوردم.... بعدش یه پازل هزار تیکه ی جدید باز کردم.... تیکه هاشو رو میزم پهن کردم.... قسمت های همرنگ را جدا کردم.... و تو کاسه ها گذاشتم تا کم کم بسازمش!... یه خانمی فروشنده ی یکی از فروشگاه های همجوار بود... اومده بود پیشمون... گفت نمایشگاه نقاشی...
-
مشتری های ویژه ی ما(۱)
پنجشنبه 3 تیر 1389 14:20
یه چیزی بگم باورتون نمیشه:دی... ولی حقیقت داره!.... ما روزانه بشتر از اینکه شلوار معمولی بفروشیم شلوار بارداری میفروشیم!.... مشتری های ما خیلی بچه میارن!!..... یه خانم خیلی جوونیه..... چند ساله مشتریمونه!... هر وقت میبینمش بارداره!.... فک کنم الان ۴تا بچه قد و نیم قد تو خونشون دارن!.... تازه یه چیز دیگه هم هست!......
-
روزمره
پنجشنبه 3 تیر 1389 08:18
دیروز عصر.... یه خانم و آقای جوونی اومدن.... آقا موهای دم کفتری!....شلوار شش جیب سبز!.. پیرهن اندامی چارخونه سفید مشکی!!!... خانم... لاغر... چادر و مانتو و شلوار و مقتعه مشکی! نمیدونم کجایی بودن... ولی اصلا بلد نبودن فارسی حرف بزنن و حتی توانایی نداشتن به زبون خودشونم حرف بزنم!... نمیدونم شایدم روشون نمیشد!... لر بودن...
-
ماه داره از پشت ابر میزنه بیرون
چهارشنبه 2 تیر 1389 09:12
عروس خانم فلانی اومد خونمون..... هی نشست پشت سر مادر شوهرش حرف زد.... طوری که وقتی رفت.... مامانم نشست زار زار به حالش گریست.... فرداش مامان زنگ زد به خانم فلانی.... بهش گفت بیا میخوام باهات صحبت کنم.... خانم فلانی اومد.... از خودش دفاع کرد... طوری که مامان گیج شد!.... گفت اینجوری فاید نداره تا ۲تاشون پیش هم نباشن...
-
آب رفته به جوی باز نمیگردد.
سهشنبه 1 تیر 1389 13:17
تو زندگیم خیلی وقت ها اشتباه کردم... خیلی کارها بوده که باید انجام میدادم و ندادم.... خیلی کارها نباید انجام میدادم و دادم.... خیلی حرف ها باید میزدم و نزدم... خیلی حرف ها نباید میزدم و زدم.... خیلی چیزها نباید میشنیدم و شنیدم... خیلی چیزها باید میشنیدم و نشنیدم.... خیلی چیزها نباید میدیدم و دیدم... خیلی چیزها باید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 خرداد 1389 13:48
یه توانایی جدیدی که پیدا کردم اینه که وقتی مشتری میاد... مثلا برای خرید شلوار.... به طرز نامحسوسی میتونم کاری کنم تا علاوه بر خرید اون چیزی که مد نظرشه یه چیزی که من پیشنهاد میکنم را هم بخره!.... و از این خریدش لذت ببره.... و از ته قلب راضی باشه!... حالا بسته به وضعیت مالی و قدرت خرید طرف مقابل این چیزی که به طرز...
-
روزمره!
شنبه 29 خرداد 1389 09:03
۵شنبه عصر: دارم کتاب تجهیزات پزشکی میخونم... نمیدونم چرا امروز اصلا تمرکز ندارم. یه آقایی میاد... با خانم و پسر حدود ۴ سالش... یه دوری تو مغازه میخورن.... میان درست دست میزنن به مانتویی که بالای سر منه... آقاهه در حالی که داره جنسشو برانداز میکنه قیمتشو میپرسه... میگم ۲۲ تومن!... میگه چقدر گرون!!.... میگم گرون...
-
اوفی(رو ف تشدید داره)
جمعه 28 خرداد 1389 17:12
امروز کنکور آخر را هم دادیم و.... خلاص!... وزارت بهداشت ظاهرا پولدار تر از وزارت علوم و سازمان سنجش و غیره است!... امروز بهمون کیک 2قلو دادن با آب معدنی و آب میوه!:دی... ولی واسه کنکور سراسری سازمان سنجش بهمون بیسکوییت پتی بور کوچولویی دادن با آب معدنی:دی... واسه کنکور دانشگاه آزاد... ویفر موزی صد تومنی!.. تازه آب...
-
دختر!
پنجشنبه 27 خرداد 1389 09:10
سرم در جزوه ام است!.... گرم الکترونیک خواندن هستم.... درحالی که جزوه ای که تا حالا چندین و چند بار خواندمش به نظرم یه جزوه ی الکترونیک فوق العاده است را میخوانم... به جی ام فکر میکنم!.. به مدل پی و مدل اچ و... به اینکه چرا تو این چند سال هیچ وقت سعی نکردم مدل پی را یاد بگیرم.... به اینکه چرا این همه با الکترونیک سر و...
-
عینکم(۲)
سهشنبه 25 خرداد 1389 20:48
دبیرستان بودم.... تو کلاسمون... نصف کلاس عینکی بودن!.. مثکه عینکی بودن یه امتیاز بود برامون... منم خودمو کشتم!.. از این چشم پزشک به اون چشم پزشک!.... وقتی هم میرفتم التماس میکردم که بهم عینک بدین!.. بهشون میگفتم نمیبینم!.... علائم را اشتباه میگفتم... ولی هرکاری میکردم چشم پزشک ها کوتاه نمیومدن.... یه بار دیگه حرصم...
-
عادت بد!
سهشنبه 25 خرداد 1389 11:09
وقتی میخوام یه چیزی بهش بگم که روم نمیشه!..... میرم میشینم پیشش.... یه ریز از موضوعات متفرقه حرف میزنم... اونقدر حرف میزنم تا... یهو موقعیتش پیش بیاد... و حرفی که هزار بار تا نوک زبونم میارمش ولی قورتش میدمو بزنم!... خیلی وقتها... وقتی داریم حرف میزنیم.... خودش موقعیتشو پیش میاره.....تا راحت باشم و چیزیو که ذهنمو...
-
روزمره
دوشنبه 24 خرداد 1389 21:01
2تا از چادر رنگی های مامانمو برداشتن.... با 6 تا بالشت!.... یکی از چادر ها را به دستگیره ی درب اتاقم گره دادن.... و میگن آجی اگه میخواستی بیای بیرون بهمون بگو که خونمون خراب نشه!!.... و یه عالمه اسباب بازی که اکثرشون ظرف و وسایل آشپزی بود!... اصلا این دخترها کشتن منو..... از بچگی دلشون میخواد مامان باشن و آشپزی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 خرداد 1389 17:51
ظهر بعد از نهار رفتم تو اتاقم.... دوستم اس ام اس داده بود.... جوابشو دادم و خوابیدم!.... ساعت 4 یه لحظه چشامو وا کردم یک چشمی چراغ مبایلو روشن کردم ببینم ساعت چنده اس ام اس داشتم!!!!.... فک کردم حتما دوستم جواب داده!.... بازش کردم قبض مبایلم بود!.... یهو گرمم شد!!... و خواب از سرم پرید!
-
مرخصی!
یکشنبه 23 خرداد 1389 18:52
تقاضای مرخصی نوشت!..... داد به رئیس!..... ۵ روز مرخصی میخواست!.... رئیس بهش گفت ۵روز خیلی زیاده!..... اصرار کرد که نیاز دارم به این ۵روز!.... رئیس مرخصش کرد..... حالا باید دید خودش ۵روز دوام میاره یا نه! ------------------------------------------------------------ بعدا نوشت!! طاقت نیووردم اومد سر زدم اینجا!!!
-
روزمره
یکشنبه 23 خرداد 1389 10:27
این چند روزه اصلا خودمو اذیت نکردم.... نه سایت خبری و روزنامه خوندم نه اخبار(چه داخلی و چه خارجی) دیدم.... نه از جایی خبر دارم... نه میخوام خبر داشته باشم.... آرامش خودم و خونمون و اتاقم... و هوای مطبوع و سکوت برام از همه چی لذت بخش تره.... نه به کسی فکر میکنم نه به حرف های دیگران.... نه به غر زدن های بعضیا و.... موضع...
-
موس
شنبه 22 خرداد 1389 09:11
میگه اه!... تو چرا یه موس واسه لپتابت نمیخری!... میگم خب خودم دیگه عادت کردم با کیبورد کار میکنم!!... بعد براش توضیح میدم که تا حالا 2بار موس خریدم و هر دو بار خراب شدن!... بعد میگه عه!... چیکارشون کردی که خراب شدن!... شرح میدم که هر دو بار خساست به خرج دادم و موس ارزون خریدم!.... اولی رو از یه مغازه ای تو شریعتی...
-
روزمره
جمعه 21 خرداد 1389 14:12
دیروز.... داشتم بابابزرگو میرسوندم فرودگاه...... تو راه که میرفتیم همش به این فکر میکردم که.... الان بابابزرگ از اینکه نوه اش داره میرسوندش چه حسی داره!..... ولی روم نمیشد ازش بپرسم!... من خودم!.... وقتی میبینم محمد و محسن و علی و زهرا و گلناز حتی رضا و مینا.... انقدر بزرگ شدن..... یه حس خیلی خیلی خیلی خاص دارم!........
-
اناتومی(۱)
چهارشنبه 19 خرداد 1389 20:48
آیا شما میدونید که..... تنها استخون صورت که متحرکه استخوان فک تحتانیه؟..... خب من تا حالا نمیدونستم!:دی.... واقعا نمیدونستم!.... خب من ترم پایینی بودم نمیدونم چطور درسا رو پاس کردم.... ولی...به تازگی یه چیزایی تو کتاب اناتومی خوندم که اون موقع نخونده بودم!... نمونش همین که تو صورت فقط فک تحتانیه که متحرکه!..... . . ....
-
تفکرات یه زن دزفولی
دوشنبه 17 خرداد 1389 16:21
الان.. چیزی که تقریبا تو شهر مد شده.. اینه که همه میان آپارتمان میسازن... واسه خودشون و بچه هاشون... قبلنا.. پسر خانواده که ازدواج میکرد.. تا چند سال تو خونه ی پدریش زندگی میکرد تا کم کم پول جمع کنه و خونه بخره!... خونه رهن کردن و کرایه و این چیزا خیلی مد نبود!... الان دیگه... همه از خانواده هاشون انتظار دارن تا خونه...
-
عینکم(۱)
شنبه 15 خرداد 1389 19:02
دوست ندارم شیشه های عینکم کثیف باشه...... همیشه پاکشون میکنم..... تازه با اون اسپره های مخصوص که عمو تو کشوی مغازه داره و دوست عینک فروشش همیشه بهش میده.... با اون دستمال مشکی که هر وقت شیشه ی عینکمو پاک میکنم با خودم میگم اگه این دستمال سفید بود الان حتما طوسی شده بود و وقتی پاکش میکنم..... همیشه به این فکر میکنم که...
-
پرش از ارتفاع
شنبه 15 خرداد 1389 09:12
شب.... تاریکی.... ستاره ها.... عمق چهار متری.... سایه ی درخت ها.... صدای پارس سگ ها.... سکوت.... صدای قورباغه ها..... صدای سکوت.... صدای آب.... یه جای دنج.... پر از آرامش..... ---------------------------------------------------------- واقعا لذت بخش و آرامش هنده بود..... خیلی خیلی چسبید بهم..... بخصوص وقتی رفتم رو سکوی...
-
روزمره
پنجشنبه 13 خرداد 1389 20:24
دوست دارم یه روز یه عینک دودی بزنم رو چشمام مثل نابینایان. وایسم پشت پیش خون مغازه ببینم مشتری هایی که میان اصلا میان با من حرف بزنن یا نه! میان ازم چیزی بخوان یا نه و وقتی ببینن نابینا هستم چطور باهام برخورد میکنن؟ جنس لباس ها رو لمس کنم و آروم آروم از دستام کمک بگیرم تا بهشون چیزی که میخوانو بدم....
-
فرح ناز
پنجشنبه 13 خرداد 1389 09:39
شاید امروز برم دستشو فشار بدم ببینم دردش میاد یا نه!..... فکر میکنم اونو اشتباهی به زمین فرستادن!... اون یه فرشته است!.... پ ن: تقلب از روی کافه پیانو
-
اینجا دزفول است
چهارشنبه 12 خرداد 1389 11:40
اگه شما هم یک مرد دزفولی و احتمال 99 درصد صاحب یک موتور سیکلت هستید.... اگه با موتورتون رفتید بیرون.... تو یکی از خیابان های اصلی شهر.... اگه موتورتونو پارک کردید کنار خیابون کنار بقیه ی موتورها.... اگه وارد بانک، اداره، مغازه یا خدای نکرده مطب یه دکتر شدید.... و برگشتید دیدید موتورتون نیست.... خونسردی خودتونو حفظ...
-
امکانات!
چهارشنبه 12 خرداد 1389 09:27
میدونید تو شهر ما دکتر متخصص آسم و آلرژی نیست..... میدونید همین دوروبر ما یه جایی یه تابلو زده دکتر فلانی آسم و آلرژی!!... ولی تو مهری که تو دفترچه میزنه نوشته شده متخصص بیهوشی!.... یعنی اصلا تخصص آسم و آلرژی نداره!.... و جالبه که بیمار ها اصلا دقت نمیکنند به تابلوی ایشون و مهری که تو نسخه شون خورده میشه!.... به این...
-
تفاوت سلیقه ها
سهشنبه 11 خرداد 1389 09:14
وقتی تو یه خونه ای ادم های با سلیقه های متفاوت زندگی کنند..... زمانی که میخوان تلویزیون تماشا کنن... با هم مشکل پیدا میکنن..... نتیجه اش این میشه که... مجبور میشن یه تلویزیون دیگه بخرن... و اگه جمعیت خونه زیاد باشه و دو تلویزیون کفاف پاسخ دهی به سلیقه های همه ی اعضای خانه رو نده.... نتیجه اش این میشه که میرن یه...
-
شخصیت و قیافه
دوشنبه 10 خرداد 1389 13:18
نویسندگی دنیایی داره..... ممکنه نوشته ی یه نفرو بخونی و عاشقش بشی و دلت بخاد ببینیش... وقتی میبینیش باز هم حس کنی دوستش داری.... چون حالا دیگه شخصیتش و حرفاش برات مهمه نه شکل و قیافش..... چند تا از وبلاگ ها رو که میخونم.... خیلی خیلی دلم میخواد نویسنده هاشونو ببینم و باهاشون حرف بزنم..... تو ذهنم تجسمشون میکنم........
-
درد دل
یکشنبه 9 خرداد 1389 19:22
نمیدونم تا کی میخوام به نوشتنم اینجا ادامه بدم.... نمیدونم چرا!!!... ولی.... از وقتی که شروع به نوشتن کردم هر اتفاق بدی که برام میوفته... اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که وبلاگمو حذف کنم!.... میام و صفحه ی وبلاگمو باز میکنم... میرم که رو حذف وبلاگ کلیک کنم.... ولی این کارو نمیکنم... بعد از چند روز.... خوشحال میشم...
-
مکالمات!
یکشنبه 9 خرداد 1389 08:59
اولی: چته؟ دومی:براش توضیح میده....(در حالی که دوباره به یاد مشکلش افتاده و چشماش پر اشک شده....) اولی: چه حرفا!!! یه آشنا دارم فردا بی نوبت میبرمت ام آر آی بگیر... مطمئنم سرت خورده جایی دومی: بازم ادامه میده و بقیشو میگه اولی: مامان بزرگم حالش بده بهش دارو میدن توهم میزنه چیزایی میبینه و میگه که... ولی یک صدم حرف های...