-
روزمره
یکشنبه 5 اردیبهشت 1389 17:25
امروز... صبح یه سر رفتم دانشگاه... مدرکمو گرفتم... هیچ احساسی نسبت بهش ندارم!... زیرش نوشته این مدرک موقت است و فقط جهت ارائه برای استخدام و ادامه تحصیل در ایران میباشد!... برگشتنی یه راست رفتم مغازه... بابا تا دیدم خندید... گفت ها؟.... مدرکمو دادمش!.. کاملا براندازش کرد!... ولی... فک کنم حواسش به معدلم نبود.. اخه...
-
عصر جمعه است
شنبه 4 اردیبهشت 1389 08:13
عصر جمعه است... پدر زود میاد خونه... تا میاد میگه حاضر شید بریم باغ... بچه ها خوشحال میشن... سریع آماده میشن... خانم خونه کمی کار داره... منتظرن تا کاراش تموم شه... چند دقیقه بعد... بارون میاد... هوا خراب میشه... پدر میگه بیخیال نمیریم!.... حال بچه ها گرفته میشه!!... خانم خونه همچنان داره کار میکنه... پدر میره پای...
-
روزمره
جمعه 3 اردیبهشت 1389 13:43
۲ هفته مونده به کنکور سراسری... همش مشغول کار بودم و الان ۲ هفته مونده به کنکور آزاد... همش مشغول کار و اینترنت و .... گشت و گذار و ..... این چیزا!.... پس فردا که نتیجه ها اومد و قبول نشدم!... مامانم میگه... کمی بیشتر پای کامپیوتر میشستی حتما قبول میشدی!!... و خودم میشینم حسرت این ساعت ها رو میخورم که داره از دستم...
-
الی عکاس باشی
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1389 06:36
شکوفه های درختای خونه بابا بزرگم که یادتونه؟ حالا ببینید.... به سن بلوغ رسیدن...:دی فک کن.... اینا بزرگ بشن... ۳تاشون رو این شاخه ی کوچیک جاشون نمیشه!!! (عکاس: الی پلی)
-
روزمره
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 09:15
دیشب... با مامانم اینا داشتیم چای میخوردیم.... منم براشون پست آخر وبلاگ فرما تو دسفیلو میخوندم... خیلی خوششون اومد... کلی همشون خندیدن.... بعد به مامانم میگم.. وقتی میبینی.. پای کامپیوتر نشستم بلند بلند میخندم... دارم از این چیزا میخونم..... دوستم دیشب پیامک داده... میگه تلویزیون داره امپراتور باد ها رو پخش میکنه.....
-
سورپرایز
سهشنبه 31 فروردین 1389 23:45
گاهی وقتا تو طول روز ممکنه یه اتفاقی واسم بیوفته.. که همون روز.. و حتی روزهای بعدش... وقتی به اون اتفاق فکر میکنم... لبخند روی لبم میاد... و پر از حس خوب میشم... و ناخوداگاه میخندم... و ... به خصوص وقتی اتفاق غیر منتظره باشه... امروز... خیلی غیر منتظره و دور از ذهن یه برام یه اتفاق خیلی خیلی شیرین و دل چسب افتاد... که...
-
بی ذوق
دوشنبه 30 فروردین 1389 17:10
۲تا چیزی که دستمه... بهش نشون میدم... با ذوق و شوق... بهش میگم تو اینا رو دیدی؟.... سرشو برمیگردونه... نگاشون میکنه... یه سری تکون میده!... میگمش.. یعنی هیچ حسی نسبت به اینا نداری؟.... میگه چرا فک کردی من باید یه حسی نسبت به اینا داشته باشم!!!.... میگمش حالا تلاش کن... شاید یه حسی بیاد!!.. میخنده!!.... برگه ای...
-
گذر عمر....
یکشنبه 29 فروردین 1389 18:57
بچه که بودیم... بزرگتر ها ما رو میپیچوندن...... بعد دیگه کم کم بزرگ شدیم.... وقتی میخواستن جایی برن ما را هم با خودشون میبردن.... حالا دیگه کلا ما بهشون میگیم بیاید بریم بیرون!!.... و ما برنامه میریزیم.... تا چند سال پیش محمد و محسن و نگار و الناز و مهتاب و حتی نسترنم نمیبردیم.... حالا بزرگ شدن میبریمشون..:دی........
-
مهره ی مار
شنبه 28 فروردین 1389 19:51
امروز... تو مغازه نشسته بودم... یه خانمی اومد... لباسا رو نگاه میکرد... من و یکی از فروشنده ها حرف میزدیم.. اومد نزدیکمون گفت 2تا مهره ی مار دارم!... نمیخری؟..... گفتم خانم من خودم مهره ی مار دارم!!..:دی بعد گفت 18 تومن!!.... بعدش گفت میشه بهتون بدم به جاشون لباس ببرم!... ما خندیدیم... گفتیم نه!!... بعد حالا خانمه هی...
-
خراب کاری میکنییییییم
جمعه 27 فروردین 1389 20:08
امروز خنگی زدم!!! میخواستم عکسای دوربینو خالی کنم رو سیستم.... دوربینو با کابل یو اس بی وصل کردم به لپ تاب... باتری دوربین تموم شد.... حال نداشتم منتظر بمونم تا باتریش شارژ شه!... رم دوربینو درآوردم.... برای اولین بار!!... گفتم ببینم رم ریدر لپ تاب واقعا رم میخونه یا نه!!!!.... رمو خوند.... عکسا رو کپی کردم رو...
-
دوستی با استعداد های ویژه
جمعه 27 فروردین 1389 09:54
دیروز عصرانه کیک دوست پخت با چای بسیاااااار چسبید... با اینکه پر اش را خواهر و مادر و عمو خوردند و کم اش به من رسید...:دی . . . . . اون: بیا این(دختر روبریی) داره همه تستا کنکور یه سالو حل میکنه اونوقت من یه تستم نمیزنم الکی فقط میخونم من: آره دقیقا!... منم اصلا تست نمیزنم!!! ولی.... کنکور و تست زدن یه استعداد ویژه...
-
پشت چشمام
پنجشنبه 26 فروردین 1389 13:40
چند شب پیش... همون شبی که بارون میومد... بعد از بارون... طرفای ساعت 11 بود... رفتیم باغ... هوا عالی بود.. و زمینا همش گل!!!.... صدای باد که تو درختا میخورد... صدای قورباغه ها که آواز میخوندن... همه جا تاریک بود.... ولی پشت چشمای من روشن بود... تو تاریکی دسته جمعی قدم میزدیم.... همه حرف میزدن... و من آروم... به چیزایی...
-
تیپ
چهارشنبه 25 فروردین 1389 08:36
تو مغازه نشسته بودم.... یه پسری... داشت با فروشنده چونه میزد... فروشنده فرستادش پیش من!.... پسره.... با ظاهر مرتب... یه شلوار لی پاش بود!... یه فاکتور تو دستش... اومد سمت من... به شلواری که پاش بود... اشاره کرد و گفت خانم اخرش اینو چند میدی میخوام ببرمش؟... شلواره 25 تومن بود... بهش گفتم همون 25 تومن!!... اینجا قیمت...
-
زبان پدری
سهشنبه 24 فروردین 1389 14:52
من خیلی میخورم تو در... دیوار.. مبل.. میز... ستون... نرده.... مدتیه... وقتی به درو دیوار میخورم... دیگه مامانم اینا نمی پرسن چی شد... منم دیگه نمیگم آی!!!..... فقط همه میخندن!!... چند وقت پیش آرنجم خورد تو دیوار... گفتم آی!... بابا گفت چی بود؟..... گفتم کلمکم بود!.... مثکه اگه بگم کلمک بیشتر کیف داره!!.... داشتیم اسم...
-
دنیای نوجوانان
دوشنبه 23 فروردین 1389 17:41
هنوزم... وقتی مدارس دخترونه... چه راهنمایی و چه دبیرستان تعطیل میشه... خیابونای شهر پر از پسر های خیلی جوون موتور شوار میشه!... فکر میکردم این قضیه تو زمان نوجوانی ما بوده و تموم شده... ولی اینطور که معلومه.... بازی های کودکانه ی دختر و پسر ها تمومی ندارد... نگاه های پر از شیطنت پسرها.... و خنده های دختران احساساتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 فروردین 1389 11:44
گاهی وقت ها.... با تمام وجودم دلم میخواد احساس طرف مقابلمو در مورد خودم بدونم!!!... و فکرشو بخونم
-
عمه حاجی
یکشنبه 22 فروردین 1389 14:25
سر تا پاش ناله بود.... نه که خودش بخواد بناله ها.... نه... دست خودش نبود... مثل اینکه تک تک عضله ها و استخوناش دارن مینالن... دستشو که گرفتم مثل یخ بود...صداش در نمیومد... بهش گفتم اماده شو میخوام ببرمت.... آروم آروم و به سختی و زحمت اماده شد... نشوندمش رو صندلی عقب... تمام طول راه... من ساکت بودم و... اون بلند بلند...
-
غم دل...
شنبه 21 فروردین 1389 07:46
چه بگویم از غم دل... غم کجا بود اخه!... میگم این زندگی انقدر مزخرفه.. انقدر مسخرس... انقدر بیخوده... دیگه اگه ما هم بشینیم همش غم و غصه بخوریم که چرا اون اینجوری گفت؟... چرا این منو دوست نداره؟... چرا قیافه ی من اونجوریه؟... چرا ماشینم سر باز نیست؟.... چرا اون خانمه منو اینجوری نگاه میکرد؟.... چرا من یه شغل مناسب...
-
خرم ان روز کز این منزل ویران بروم
جمعه 20 فروردین 1389 12:00
این همه تلاش کردم نشد.. این همه سختی کشیدم نشد... این همه اشک ریختم نشد... این همه دعا کردم نشد... تو اصطلاح عامیانه.. میگن قسمت نبوده! حالا؟.... هی بشینم درس بخونم... درس بخونم... درس بخونم... پس فردا که نتیجه ها اومدن... اگه قبول شدم.. میگن آره دیگه زحمت کشیدی.... اگه قبول نشدم... میگن اشکالی نداره.... قسمت...
-
محیط مجازی!....
پنجشنبه 19 فروردین 1389 16:08
چرا کم میارن؟...... بعضیا ... درست وقتی که همه به وبشون عادت کردن... میان و مینویسن که... از دنیای مجازی خسته شدن و دیگه نمیخوان بنویسن!.... من وقتی تو همچین وبلاگایی میرم... حالم گرفته میشه!.... یه وبلاگی بود.. نویسندش خیلی خوب مینوشت... من مرتب وبلاگشو میخوندم... یه روز... وقتی وبشو باز کردم.. نوشته بود.. دوستان...
-
ریه مصنوعی
چهارشنبه 18 فروردین 1389 22:18
دیشب داشتم یه مطلب در مورد ریه مصنوعی میخوندم...اولش توضیحاتی در مورد عملکرد ریه و کل دستگاه تنفسی داشت و اناتومی و این چیزا... وقتی میخوندمش.. به تنفسی که میکردم فکر میکردم... به اینکه الان هوایی که داره وارد بدنم میشه تو کدوم قسمت از دستگاه تنفسیه!... و داره چه بلایی سرش میاد و چه عضله ها و عضو هایی درگیرن که اکسیژن...
-
روزمره
چهارشنبه 18 فروردین 1389 08:57
چه روزی بود ها! دختر اردیبهشتی حق داشت اون همه طولانی بنویسه.. البته نوشتن من به پای اون نمیرسه که!!... صبح... داشتم آپ میکردم... عمو اومده میگه... چیکار میکنی؟.. آیدیت روشن بود!.. فک کن... من 2 روزه مسنجرمو دیلت کردم !!... بعد دیگه میگمش چیکار کنم خوبه؟!!... بعد دیگه رفت!... اون یکی عمو اومد.. گفت الی امروز تو کلاس...
-
مفتخرییییییم
سهشنبه 17 فروردین 1389 19:46
الان که به عقب برمیگردم... میبینم... تو تمام اون روزهایی که فکر میکردم.. درس نمیخونم... و واقعا هم نمیخوندم.. یا خیلی کم میخوندم... همون کتاب دست گرفتن ها... همون رو خوانی های سرسری... همون نیم نگاه ها یا... نکته نویسی ها... آزمون دادنو صحیح کردن آزمونها... الان کلی به دردم میخوره... من یک ماه مونده به کنکور... بی...
-
خواسته های درونی
سهشنبه 17 فروردین 1389 07:49
گاهی وقت ها.... آدم ها.... دوست ندارن همه ی خواسته هاشونو را به زبان بیاورن... گاهی وقت ها... بعضی ها.. یه چیزی میگن... خودشون میدونن چی میخوان و چرا اون حرفو زدن... ولی... اونی که باید متوجه شه نمیشه!... امروز... دلم یه چیزی میخواست... ولی... غیر مستقیم گفتم و اون که باید متوجه میشد نشد!... بعد هی نشستم با خودم فکر...
-
اگر دیدی.....
دوشنبه 16 فروردین 1389 09:13
اگر دیدی جوانی هر روز وبلاگشو آپ میکنه بدان.......... . . . . . . . . . . باقیشو شما بگید...؟؟؟... چی فکر میکنید؟؟؟؟
-
یک ماه زمان کمی نیست
یکشنبه 15 فروردین 1389 08:51
وقتی چند ماه از یه چیزی دور میشی.. بازگشت دوباره بهش... کمی سخت میشه... الان بیشتر از اینکه فرمول های معادلات و انتگرال و مدار و الکترونیک و و قضایای ریاضی مهندسی و کلمه های تخصصی پزشکی و فرمولهای سیگنال سیستم و کنترل خطی و ... درس های فیزیولوژی و اناتومی و اینا تو مغزم باشه... قیمت شلوار لی ها... تعداد مانتو ها......
-
بازم تکرار
شنبه 14 فروردین 1389 10:23
مهمونای نوروزی که میرن... زندگی به روال عادی برمیگرده... دیروز هم که اختتامیه بود و ... رسما همه چی تموم... حالا ما موندیم و روزهایی که باید تکرار شن... و ببینیم ما رو با خودشون به کجا میبرن...
-
سیزده به در
جمعه 13 فروردین 1389 21:31
امسال... سیزده به در... صحنه های موندگار: به عمه که بعد از نهار اومده پیشمون میگم عمه... یادت باشه هااااا امسال رفتی با خانواده شوهرت... سال دیگه نوبت ماست... اون یکی عمه میگه... من سال دیگه میرم با خانواده شوهرم!.. میگم عه ه ه پس مامان تو هم برو با خانواده شوهرت!!!.... بعد شوهر عمه گفت.... حالا تا سال دیگه.. ببینیم...
-
ترس
پنجشنبه 12 فروردین 1389 23:23
این همه اتفاق های خوب میوفته... یه اتفاق بد که میوفته... شیرینی تمام روزهای خوش از بین میره.... این همه در حقشون خوبی میکنی... یه حرف... باعث میشه تمام خوبی هایی که در حقشون کردی رو فراموش کنند.... مهم نیست... زندگیه... این زندگی ارزش نداره تا ادم تلاش کنه... ارزشی نداره تا حرف بزنی... بهتره آدم حرفاشو تو دلش نگه...
-
شاتوت سیاه
پنجشنبه 12 فروردین 1389 09:28
12 نفرن... یه حلقه ی بزرگ تشکیل دادن و نشستن... بازی میکنن... یه بازی هیجان انگیز... و پر از سرو صدا... و همه دلهره دارن که مبادا بیبی پیک براشون بیوفته... و 17 امتیاز منفی بگیرن... و وقتی برای یکیشون میوفته... همه با هم میگن هوووووووو... بعد همشون میخندن... باباهه کنار دخترش نشسته... از خود گذشتگی میکنه و برگ بزرگ...