-
به دوروبرمون نگاه کنیم
جمعه 7 اسفند 1388 11:47
دختره بچه ی ناز با موهای بلند و صاف قهوه ای و گل سر قرمزی که روی موهایش بود به طرفم آمد. درون نایلکسی که تو دستاش بود چیزی وجود داشت که دخترک میخواست همه از آن با خبر باشند مرتب به نایلکس ور میرفت. چند لحظه بعد از تو نایلکس یه لنگه کفش صورتی پاشنه دار دراورد و طوری که من بهش توجه کنم کفشو تکون میداد منم نگاش کردم و...
-
میخوام دوپینگ کنم اما....
پنجشنبه 6 اسفند 1388 16:23
کاش یک دکمه ی ریست داشتم!!!! در آن صورت... دکمه را فشار میدادم و .... حافظه ی کوتاه مدتم پاک میشد... و فراموش میکردم که امروز چه روز پرکاری بوده.... و احتمالا خستگی ام رفع میشد.... و سلول های عصبی که پیام ها را از اعضا برای تحلیل به مغز میبرند .... از خواب بیدار میشدند....
-
روزمره
پنجشنبه 6 اسفند 1388 08:17
خوب انقدر بچه ها اصرار میکنن میگن روزمره بنویس... دیگه ما هم میگیم چشم!!!.... این روزها... گرفتاری شدیم هاا.... صبح بابا تلفن زده... فک کن!.. ساعت 6 و نیم صبح!... ظاهرا اونجا ساعت 6 و نیم وسط روزه!!! :دی :دی... منم خوابالو!!!... صدا از حنجره ی ما بیرون نمیومد!!... بعد بابا گفت دخترم میدونم خیلی اذیت شدی... هم کاره...
-
روز مهندس مبارک
چهارشنبه 5 اسفند 1388 21:11
کی شه نتیجه های کنکورو بزنن!!... بعد قبول شده باشم....!!!!!!!!!!!! ----------------------------------------------------------------------------------------------------- میگن امروز روز مهندس بود!! بچه که بودیم.... به هرکی میگفتن میخوای چیکاره شی میگفت مهندس... ببین حالا اوضاع چطوره که همه مهندس شدن!... حتی...
-
........
سهشنبه 4 اسفند 1388 23:08
امروز.... از اونجایی که دیشب اصلا نخوابیده بودم... صبح که بیدار شدم خواهرمو برسونم مدرسه... شکنجه میشدم.... خوابه خواب بودم!.... ولی امان از مسئولیت!... و مسئولیت پذیری.... رسوندمش مدرسه.... برگشتم خونه... لالا!!!!.... تو خواب عمیق بودم... با صدای تلفن بیدار شدم... تو عالم خواب و بیداری... مبایلمو نگاه کردم ساعت نه و...
-
روزمره
سهشنبه 4 اسفند 1388 14:58
میگم!... نزدیک به عید که میشه.... خیابون ها روز به روز شلوغ تر میشه... و سوژه ها روز به روز بیشتر میشه... طوری که... وقتی تو مغازه بیکارم... یه ریز... خودکار دستمه و دارم مینویسم: یه گوشه ای و مغازمون... یه دره کنارشم یه دستشوییه... بعد همه فکر میکنن اونجا توالته!.... این روزها... خیلی از ادم هایی که میان.... میگن...
-
میوه ی ممنوعه!
دوشنبه 3 اسفند 1388 10:04
دیدین؟.... دیدین؟.... امروز سوم اسفنده هاااااا.... یعنی الان زمستونه؟؟..... نه دیگه... عید اومد... هوا که بهاری شده.... احتمالا درخت ها دچار شکوفه ی زودرس میشن... یه چیزی تو مایه های بلوغ زود رس و اینا.... وای خدااااا.... چقدر بوی شکوفه های درخت های مرکباتو دوست دارم.... دیروز... یه میو فروشی داشت کنار...
-
دکتر بازی
یکشنبه 2 اسفند 1388 09:06
دارم ازش فیلم میگیرم..... بهش میگم حالا نوبت چیه؟.... میگه نوبت کادوها.... کادوها رو باز میکنه.... میگم از کدوم بیشتر خوشت اومد.... یه جعبه ی لوازم پزشکی دستشه.... میگه از این.... برادرش میگه نه... باید بگی از همشون.... میگه نه من اینو از همه دوست دارم.... یکی از بچه ها... کادویی که براش آورده رو میگیره... بهش میگه...
-
الگوریتم زندگی من
شنبه 1 اسفند 1388 10:12
اینجوریه دیگه! تو زندگی یه قانون هایی هست.... که خود آدم کشفشون میکنه... ما یه درسی داشتیم... هوش محاسباتی!... تو این درسه... از الگوریتم های طبیعی برای کشف یه قانون استفاده میکرد... مثلا الگوریتم ژنتیک... الگوریتم مورچه ای.. زنبوری... و بعد به یه نتیجه ای یا یه فرمولی میرسید و از اون فرمول تو حل مساله ها کمک...
-
استراحت میکنیم
جمعه 30 بهمن 1388 15:02
کنکور هم دادیم تموم!!!..... دیدی چی شد؟... عبدکریمو ندیدیم!.... نمیدونم چرا!!!.... ولی دوست دارم قبول شه.... فکر میکنم خیلی آدم درس خونیه... حقشه که قبول شه... اونا امسال جندی شاپور بودن.... ما دانشگاه آزاد!.... خوب از دوستان که پنهان نموند و به همه گفتم.... از شما چه پنهان که!!! ۲تا درس بود!.... ضریبشون واسه رشته ی...
-
کنکور میدهییییییییم
پنجشنبه 29 بهمن 1388 08:15
امروز کنکوره؟؟... حالا چی با خودم ببرم سر جلسه بخورم؟؟..... اون موقع که کنکور کارشناسی بود... مریم یه پلاستیک پر خوراکی اورده بود!..... شیوا ساندویچ اورده بود... بچه ها ماماناشونو با خوردشون اورده بودن!.... یه بارم کنکور هوا فضا میخواستم بدم.... تهران بودم... عمم یه عالمه خوراکی برام گذاشت.... وقت نشد بخورم!.......
-
گدا(۲)
چهارشنبه 28 بهمن 1388 09:21
تو مغازه... نشسته بودیم... یه خانمی... سی و چند ساله... مقنعه مشکی... مانتوی سبز زیتونی.... یه دفترچه بیمه هم دستش بود... اومد سمت ما... اشاه کرد به دفترچه بیمه... به عمو گفت... آقا بچه ام مریضه پول ندارم داروهاشو بگیرم... میشه کمکم کنید... عمو بهش گفت خانم... دفترچه رو بده برم از داروخانه روبرو داروهای بچه ات را...
-
بازی میکنیم با یه دونه توپ
سهشنبه 27 بهمن 1388 08:11
صدام میکنه... برمیگردم نگاش میکنم... میگه بند جورابت بازه... بی اختیار به کفشام نگاه میکنم... میخنده!!!... میگه من گفتم بند جورابت!!!!... نه بند کفشت!!!! ----------------------------------------------------------------------------------------------------- اول پارک خانواده ایم... 9 نفریم!... میخوایم بریم تو زمین...
-
الی ذوب میشود
دوشنبه 26 بهمن 1388 15:33
این روزها... هیچ کسی حال مرا نمیفهمد... هیچ کسی نمیداند مهم ترین دغدغه ی من چیست... هیچ کسی نمیداند از چه مسائلی رنج میبرم.... این روزها... پر از ترس هستم... پر از دغدغه و دلهره... خیلی سخت است که نتوانی... حتی به عزیزانت بگویی مشکلت چیست!... و همه فکر میکنند میدانند چه مشکلی داری... ولی... هیچ کدامشان نمیدان.......
-
دختر کش
دوشنبه 26 بهمن 1388 08:42
بچه که بودیم... وقتی میرفتیم باغ... یه چیزای بیضی شکلی بود... خارخاری بودن... مثل جوجه تیغی... دلیلشو نمیدنم!!!... ولی بهشون میگفتن دختر کش!!!.... دختر کش... یه بوته داشت...و به جای میوه یه عالمه دختر کش بهش بود!!!... بعد ما میرفتیم!... منم که اصولا همیشه تو جمع پسرها بودم... میرفتیم از اونا میچیدیم... پرت میکردیم به...
-
زندگی در گذر است...
یکشنبه 25 بهمن 1388 08:45
رفتم دنبالش... یعنی خودش زنگ زد گفت بیا دنبالم... اومدیم خونه... هی گفت آجی حوصلم سر رفته... کلی باهاش بازی کردم... گفت بیا زنگ بزنیم به مامان... زنگ زد به مامان... سلام مامان برام چی خریدی!!!!!!!.... با مامانش هم حرف زد ... بعد گوشی رو قطع کرد و ... گریه!!!!... آرومش کردم... گفت گشنمه!... براش غذا گرم کردم خورد......
-
مینی ماینر(بزرگ مرد کوچک)
شنبه 24 بهمن 1388 13:30
من اینو میبینم کیف میکنم و خندان میشم!!!... این ماشین مورد علاقه ی منه... فکر میکنم اگه با این برم بیرون خیلی بیشتر لذت میبرم تا با بی ام و... یا بنز... خیلی دوست دارم یه اینجوری داشته باشم... ترجیحا رنگش نارنجی باشه... فکر کنم وقتی سوارش شم... حس کنم سوار ماشین اسباب بازی شدم و ... لذت ببرم!... مثل اون موقع ها... که...
-
ای خدااااا
جمعه 23 بهمن 1388 13:12
یکی از بانک های دولتی.... داره وام میده به مردم!... از نوع قرض الحسنه... تا بتونن به بازسازی عتبات عالیات عراق کمک مالی کنن!.... دیشب تبلیغشو تو تیوی دیدم!... یعنی....... یعنی......... یعنی....... سو استفاده از........ گاهی وقتا آدم یه خبری میخونه.... تا 2 هفته سر درد میگیره!!!!!
-
روزمره
جمعه 23 بهمن 1388 09:43
من؟... من دوست دارم خیلی از کارها رو بلد شم!... دوست دارم از همه چیز کامپیوتر سردربیارم و ... وقتی قاطی میکنه خودم بتونم درستش کنم... هر دفعه ویندوز عوض میکردم سیستمم یه چیزیش میشد.. ولی این دفعه خودم تک و تنها موفق شدم!!!... ویندوز عوض کردم خوشکل!... اینها... از عواقب تنهاییه... دیشب تنها بودم... چاره ای نبود جز...
-
گدا(۱)
پنجشنبه 22 بهمن 1388 09:33
دیروز... صبح... ساعت 8! تو مغازه نشسته بودم... یه آقایی... لر بود!... کت سرمه ای شلوار مشکی... سیبیل... صورتش هم یه خال داشت... با لبخند... وارد مغازه شد... داشت گونی های جنس ها رو نگاه میکرد... گفت چند تا از این گونی ها نداری بهم بدی؟... گفتم این یه دونه رو اگه میخوای ببر... گفت نه!... یکی کمه... بقیه گونی ها رو که...
-
روزمره...
چهارشنبه 21 بهمن 1388 00:32
شبا که ما میخوابیم... آقا پلیسه بیداره....؟؟ تلفن زنگ میخوره.... یه آقای میان ساله... به صداش میاد شصت و اندی ساله باشه... از دوستای بابا.... باهاش کار داره... میگم بابا نیست... براش کاری پیش اومده... میگه دخترم... ما بیداریم... هر موقع اومد بگو با من تماس بگیره... میگم امشب دیر میاد... ولی ان شالا میگم فردا باهاتون...
-
روزمره
سهشنبه 20 بهمن 1388 10:21
بهش میگم ثبت نام کردی آزمون استخدامی؟... میگه نه ه ه !!!!.... اگه ثبت نام میکردم حتما اسمم درمیومد.. بعد من که نمیخوام برم اونجا!!!!.... بابا اعتماد به نفس!!!! ----------------------------------------------------------------------------------------------------- میگم گاهی وقت ها خیلی راحت میشه فعل دودر را صرف کرد!......
-
جواب شما چیه؟
دوشنبه 19 بهمن 1388 08:03
فک کن.. تو مغازت نشستی... داری کفش میفروشی... یه نفر میاد میپرسه.... تو شهر شما کفش خوب کجا میفروشند!!!؟؟؟؟ تو مغازه ی لباس فروشیت نشستی..... یه نفر میاد میپرسه... تو شهر شما لباس فروشی خوب کجا هست؟؟؟ تو رستورانت نشستی... یه نفر میپرسه تو شهر شما کدوم رستوران غذاهاش با کیفیت تره؟؟؟ داری کامپیوتر میفروشی.... یه نفر...
-
من چقدر شادم و سرخوش!!!
شنبه 17 بهمن 1388 19:31
گاهی وقت ها.... ساعت ها از وقتم را صرف انجام کارهایی کرده ام که هیچ سودی برای من نداشته اند... خودم میدانیم که دارم اشتباه میکنم ولی عار نمیگیردم!!!.... و باز هم... باز هم مینشینم و سریال شاهزاده ای در قصر را میبینم!... و به نظرم خیلی طنز است و مرا میخنداند!... آخه خیلی بد دوبله شده است و البته مضحک!!!... و خانم نقشه...
-
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
پنجشنبه 15 بهمن 1388 11:39
اینجوریه دیگه.... امشب قمر اینجاس... فردا میره یه جای دیگه... بعد تو خونه ی ما قمر میره تو عقرب... بعد دوباره عقرب میره جای دیگه... و این است زندگی.... ---------------------------------------------------------------------------------------------- میگم!!!... وقتی اوضاع خرابه میگن قمر در عقرب است.... بعد منم تو ماه عقرب...
-
آدم ها خودشونو گول میزنن!
چهارشنبه 14 بهمن 1388 07:38
من معتقدم همه ی ادم ها تو همین دنیا تقاص کارهاشونو پس میدن!.... چون دارم با چشم خودم میبینم... ولی ادم ها نمیخوان قبول کنن که دارن نتیجه ی اعمال خودشونو میبینن... و همیشه فکر میکنم... چرا بعضی از آدما فقط لحظه رو میبینند و به آیندشون یا آینده ی بچه هاشون فکر نمیکنن...
-
تحصیل کرده های مملکت!
سهشنبه 13 بهمن 1388 07:58
یه چیزی!.... تو دانشگاه آزاد دزفول!.... یه قانونی تصویب شده!.... طرح جدا سازی کلاس های پسر دخترا!!!!... جالب اینجاست که برای آقایون باید استاد آقا بزارن و برای خانم ها استاد خانم!!!... برای درس های پایه این کارو کردن!... قبلا که این طرحشون برای درسهای عمومی عملی شده بود... حالا نوبت درس های پایه رسیده!!!... من دوست...
-
نون خششک بیاااار جوجه ببر!!!
دوشنبه 12 بهمن 1388 07:42
دیروز پس از چند هفته علی بالاخره توانست مادرش را راضی به صادر کردن مجوز برای خرید جوجه کند.... دیروز... علی رفت از سر چیت آقا میر اونجا که مرغ و بچیله و غاز و اردک و بوقلمون میفروشند... ۲تا جوجه خرید... آوردشون پیش ما... جوجه ها یه ریز جیک جیک میکردن!... خیلی ناز بودن!!!... دیدین میگن جوجه ماشینی!.. اینا دقیقا جوجه...
-
تا توانی دلی به دست آور....
یکشنبه 11 بهمن 1388 07:56
دختره یه ساعتی بود که چشماشو به مانیتور کامپیوترش دوخته بود.... معلوم نبود چی میخونه که گاهی وقتا نیشش تا بنا گوش باز میشد... و چند ثانیه ای میخندید.... گلی و مهدی هر چند دقیقه یه بار میومدن و بهش میگفتن آجی.... کی کارهات تموم میشه.... کی میا باهامون بازی کنی... اون بازی که اون روز کردیم... مهدی گفت من میخوام بچه باشم...
-
آینده معلوم نیست
جمعه 9 بهمن 1388 15:59
دختره تند و تند رو تردمیل راه میرفت.... برخلاف همیشه هیچ موزیکی تو گوشش نبود... ولی صدایی نمیشنید.... راه میرفت.... نگاهش به روبرو بود ولی چیزی نمیدید.... صداهای زیادی تو سرش میپیچید.... صحنه های زیادی از جلوی چشمش میگذشت.... فکر میکرد و فکر میکرد... خاله نوبت منه... به اون بگو بیاد پایین.... دختر خانمتون چند...