-
روزمره
چهارشنبه 11 فروردین 1389 10:26
هی میشینیم برنامه میریزیم... آخرشم هیچی اونجوری نمیشه که برنامه ریزی کردیم!... دیشب قرار بود شب هممون بریم خونه عمه بخوابیم... عمه اینا مهمون بودن نرفتیم!... دیروز عصر... رفته بودیم باغ... ساعت ۸ بود...داشتیم برمیگشتیم... تو راه عمه اینا داشتن میرفتن باغ... اصرار کردن که باید برگردین!.... هممون دور زدیم برگشتیم...
-
سالاد الویه
سهشنبه 10 فروردین 1389 10:16
چند شب پیش مهمان داشتیم!... مادرمان علاوه بر چند نوع غذایی که پخته بود سالاد الویه نیز اماده کرده بود.. به مقدار زیاد!... شب شد... مهمانها امدند... ولی... تعداد اندکی از انها سالاد الویه میل کردند... و هنگامی که سفره را جمع میکردیم... و سالاد الویه را در ظرف میریختیم... پسر عمه ی بابایمان گفت مثله اینکه سالاد الویه...
-
فکر پریشان
دوشنبه 9 فروردین 1389 16:53
هی مینویسم هی پاک میکنم... هی مینویسم هی پاک میکنم... هی مینویسم هی پاک میکنم.... . . . . . . . ....بی خیال میشم و نمینویسم!.....
-
روزهای شیرین زندگی
یکشنبه 8 فروردین 1389 00:26
شما رو نمیدونم ولی من؟ من خیلی خیلی خانوادمو دوست دارم.... این جمع های خانوادگی... این مهمونی های پر جمعیت... این سر و صداها.... برای من یه دنیاس.... امشب همه خونمون بودن.... بعد برنامه ریختیم برای فردا صبح ساعت ۷ که صبحانه بریم سردشت... من دارم بهترین روزهای عمرمو میگذرونم.....یعنی عملا همه دارن از خواب استراحتشون...
-
بازی وبلاگی!!!
پنجشنبه 5 فروردین 1389 17:18
من که همیش پایه ی بازی هستم دیگه.... الانم به بازی دعوت شدم..... آرزوم هاو تو سال ۸۹ ؟؟؟ بعد قراره آخر سال آرزوهامو با چیزهایی که به دست آوردم مقایسه کنم!!!... تو سال ۸۹ ؟ آرزوم اینه که تهران ارشد مهندسی پزشکی قبول شم... آرزوم اینه که دوستامم تهران قبول شن... دوست دارم با دوستام خونه بگیرم... دوست دارم... دانشگاه...
-
روزمره
چهارشنبه 4 فروردین 1389 14:42
تا دیدم... بغلم کرد.. تو گوشم گفت اگه نمیومدی... دق میکردم... فکر نمیکردم انقدر براشون مهم باشه!!!...ولی مثل اینکه مهم بود!!!... خودمم دوست داشتم برم البته و بهم خوش گذشت!.... . . . آدم وقتی مجبور باشه کار کنه... دلش نمیخواد کار کنه!!... نه؟...دیروز عصر... من مجبور بودم برم مغازه... جونم داشت در میومد!... بعد همش به...
-
روزمره...
سهشنبه 3 فروردین 1389 14:47
دیروز صبح... ساعت 8 بود... داشتم از روی سد تنظیمی عبور میکردم... با سرعت خیلی پایین... صدای شدت آبی که از سد تو رود خونه میرفت... خیلی قشنگ بود... ترمز کردم... که یه عکس هنری بگیرم... داشتم جریان رودخونه رو نگاه میکردم... خواهرم گفت اونجا رو ببین... دارن چاله فضایی میسازن... ... . . . بعد دیگه رفتیم اونور سد... حدود...
-
۱/۱
دوشنبه 2 فروردین 1389 11:23
امروز یکی از بهترین روزهامون بود... همه ی خانواده دور هم بودیم... همش در حال خنده و .....مثل هر سال نهار روز عید تمام فامیل خونه بابزرگ بودیم.... بعد از نهار کلی بازی کردیم... وسط بازی: اولی:ببین بیاید دیگه حرف نزنیم همه حواسون به بازی باشه روبروییش:پاس اولی:آقا دیگه حواست به بازی باشه روبروییش:خوب گفتم پاس اولی:ا بچه...
-
شب سال نو
یکشنبه 1 فروردین 1389 12:17
شب سال نو است.... ماهی فروشها به رهگذران التماس میکنند که از من یه ماهی بخر!!!... و میگویند دانه ای هزار تومن ولی وقتی انتخاب میکنی میگوید این ۲تومنی است!... دخترک با ماشین حساب حساب میکند که امسال چقدر عیدی میگیرد زن... برای لباس نوی بچه اش... تونیکی را زیر چادرش قایم کرده و از فروشگاه بیرون میرود... غافل از اینکه...
-
سال۸۸
جمعه 28 اسفند 1388 22:14
از کجا بنویسم؟... از اینکه چی شد که افتادم تو کار وبلاگ و نوشتن؟... اصلا چی میشه که ادم شروع میکنه به نوشتن؟... یه چیزایی تو دل ادمه که ادم میخواد اونا رو بریزه بیرون؟... اولین وبلاگی که ساختمو حذف کردم!.. چرا؟... چون خوندن مطالبی که نوشته بودم آزارم میداد!... من دنبال یه چیزی بودم که بهم انرژی بده!.... من نیاز داشتم...
-
تو یه چشم به هم زدن!
جمعه 28 اسفند 1388 09:02
این همه تلاش برای چیه؟... برای اینه که سال جدید بیاد؟.... سال جدید بیاد بعدش چی میشه؟... مشکلات ملت حل میشه؟... غم و غصه ها تموم میشه آیا؟ . . . . دیگه این اضافه شدن یه عدد به سال و اضافه شدن یه سال به عمرم برای من هیچ جذابیتی نداره!!! ... تا جایی که امسال حتی لباس نو نگرفتم... . . . . پارسال لحظه ی تحویل سال... خونه...
-
روزمره
پنجشنبه 27 اسفند 1388 08:12
دیروز یه بچه ی تقریبا هفت ساله مامانشو گم کرده بود.... با تمام وجود گریه میکرد!.... مامانش که پیدا شد.... اومد ۲تا محکم زد تو کله ی پسرش و چند تا فحش نثار بچه کرد!!!! .... تو خیابون ما... بچه ها خیلی گم میشن...و جالب اینه که همه ی مادرها... وقتی بچه شان را پیدا میکنند... اولین کاری که میکنن اینه که بچه رو میزنن!!!...
-
حرف هایی که در دلم نمیماند!
چهارشنبه 26 اسفند 1388 12:28
چهار نفرن هر کدوم یه سلیقه دارن... میخوان واسه یه نفر خرید کنن... رنگهاشو نشونشون میدم... میگم هر رنگی که پسندتونه براتون باز کنم.... هر کدومشون میگه یه رنگو بیار!!... همه ی رنگ ها رو باید براشون باز کنم!!!... بعد هی همشون با هم بحث میکنن که کدم رنگشو ببرن!!... من میدونم انتخاب حقشونه!... و هر چقدر که بخوان باید...
-
روزمره
سهشنبه 25 اسفند 1388 13:50
میگم هاااا.. بازم چارشنبه سوری شد بعضی ها ترس برشان داشت!!!... تا تقی به توقی میخوره میترسن!!... هی تبلیغ میکنن تو رسانه شان!!... ما که.. کاری نمیکنیم که.. ما همه سرمان به کار و زندگیمان گرمه که.... مثل بچه های خوب میشینیم آشپز باشی میبینیم!!... ولی نه جدی!... میگم!... خوب که چی؟.... نه واقعا که چی؟... چار شنبه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اسفند 1388 09:17
یه دوستی داشتیم... ترم بالایی ما بود... ترم های اول با یکی از همکلاسی ها نامزد کرده بودن.... ولی... نامزدیشون یه جورایی به هم خورده بود و پسره دیگه دختره رو تحویل نمیگرفت... ولی دختره همچنان دوستش داشت و تمام تلاش خودشو میکرد تا پسره تحویلش بگیره... و پسره سنگدل..... دختره رو به جنون میرفت!!... سر کلاسا همش حواسش به...
-
دفاعیه
یکشنبه 23 اسفند 1388 08:33
آخیش.... راحت شدم! دیروز دفاعیم بود... صبح با رفیق پخمالو رفتیم دانشگاه...من نه مطالبمو کامل خونده بودم... نه خلاصه نویسی کرده بودم... نه پور پوینتم آماده بود... ... با رفیق پخمالو رفتیم تو سایت... اون رو یه سیستم برام پاور پوینت درست میکرد... من رو یه سیستم داشتم میخوندم!... فاطی اومد... رفیق پخمالو بهش گفت بیا برو...
-
نوجوانی(۱)
شنبه 22 اسفند 1388 07:26
دوم دبیرستان بودم.... عریون داشتم!... 29 اسفند 1380 بود.... گلوم درد میکرد... عموهام اومدن دنبالم که ببرنم آمپولمو بزنم... 2 روز بود هیچی نخورده بودم.... احساس ضعف شدید میکردم... عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود... آمپول و سرنگو گرفتم و رفتم تو قسمت تزریقات خواهران... شیطونه گفت امپول و سرنگو بنداز تو سطل آشغال برو به...
-
حس تازه
جمعه 21 اسفند 1388 09:54
گاهی وقت ها بعضی از بوها.... یه سری خاطراتو برای ادم تجدید میکنه..... بوی بعضی ادکلن ها.... شکلات ها......حتی غذا ها...... بوی شکوفه های درخت های خونه ی بابزرگ......
-
شاد باشییییم!!!
پنجشنبه 20 اسفند 1388 07:32
دو تاشون میان گیر میدن میگن باید بیای باهامون بازی!!!... منم بدم نمیاد که!!!..... بازی را میچسبیم!... بهشون میگم خوب حالا این بازیه چجوریاس؟... یه اسم عجیب غریبی میگن!... که الان فراموشم شده!.... یه توپ شیطونک دستشونه... میگن... باید رو به دیوار وایسیم!.... یه نفر توپو به عقب پرتاب میکنه.... تا ۱۰ میشمریم.... بعد باید...
-
روزمره
سهشنبه 18 اسفند 1388 08:23
یک شنبه رفتم پیش استاد راهنمام..... ساعت یک و نیم بود... تو وقت استراحتشون بود... منشی گفت الان نمیشه بری پیشش.... گفتم کارم طول نمیکشه... فقط در حد چند تا سوال!!... منشی گفت نه... خانم مهندس گفته هیشکیو نفرستی تو!!!... داشتم با منشی صحبت میکردم که خانم مهندس.. گفت خانم فلانی شمایی؟... بیا تو!!!!..... رفتم پیشش!......
-
درد دل های مهندسی که از بد روزگار فروشنده است
یکشنبه 16 اسفند 1388 21:31
میگوید این را بده... میگویمش.. آیا این سایزش خوب است آیا؟... همین سایز بقیه ی مدل ها رو بیاروم ببینید؟... میگوید: آره!!!!... بعد همه ی مدل ها ر ا به او نشان میدهم 3 مدل را انتخاب میکند... و میگوید از این سه مدل سایز بزرگتر میخواهم!!!!...
-
دنیای مادران!
یکشنبه 16 اسفند 1388 14:12
خانمه میگه: خانم مگه نه اینا فروشی نیست دکوریه؟؟؟ اینو در حالی میگه که.... به بچه اش اشاره میکنه و به من چشمک میزنه که حرفشو تایید کنم!!! پسرش میگه اگه فروشی نیست چرا روش قیمت زده ۸ تومن؟ مادرش میگه همه رو فروخته این یکی مونده براش میگه این یکی رو نمیفروشم!!! (شما همه ی اینها رو با لهجه ی عربی تصور کنید)
-
سکوت
شنبه 15 اسفند 1388 08:05
من: امروز.... صبح شنبه... از همین الان شروع میکنم.... میخوام سکوت کنم... شاید اینجوری بیشتر صدام شنیده بشه... البته.... یه دفترچه و یه خودکار تو جیبم میزارم... هر جا حس کردم که اصلا نمیتونم ساکت بمونم.... به جای حرف زدن حرف هامو مینویسم.... البته... شاید این بی حرفی تو دنیای بیرون پر حرفی تو دنیای مجای رو به بار...
-
چرا های ذهن من
جمعه 14 اسفند 1388 18:29
۱.امروز کلی چرا تو ذهنمه.... مهم نیست... چون کسی نیست که جواب چراهای منو بده.... امروز ظهر... از یه موضوعی خیلی خیلی ناراحت بودم.... نشستم... کلی برای خودم نوشتم.... دلم خنک شد... بعد سلکت آل کردم و .... دیلت!!!!..... این چه زندگی ایه؟.... اصلا ما برای چی زندگی میکنیم!!!.... من که دیگه از زندگی کردن خسته شدم!!... شما...
-
دزد میگیریییییم
پنجشنبه 13 اسفند 1388 08:47
دختره: 17 ساله... شلوار لوله تفنگی... مانتوکوتاه مشکی... مقنعه مشکی.. کمی آرایش.. ابروهای پیوندی... یه کوله پشتی با زمینه ی سفید و چهار خونه های سبز!!! داشت میرفت بیرون که... صدای بوق دزدگیر بلند شد... دختره نمیدونست دزدگیر داریم!!!... رفتم کولشو گرفتم کشوندمش تا وسط مغازه... خشمگین نگاش کردم... بهش گفتم کیفتو وا...
-
عصر دیروز
چهارشنبه 12 اسفند 1388 07:04
سخت مشغول کار بودم... سنگینی یه نگاهو حس کردم... سرمو بلند کردم... نگاهشو ازم برگردوند... حالا من بودم که نگاهش میکردم و اون بود که سنگینی نگاهمو حس میکرد.... چند قدم راه رفت... نمیدونم متوجه شد یا نه!!... ولی دیگه حواس من همش به اون بود!!!... و به ادم هایی که دوروبرم بودن و باهام حرف میزدن توجهی نداشتم!!!.... لبخندی...
-
ناز نکن!
سهشنبه 11 اسفند 1388 07:54
دیروز ناخواسته باعث رنجش یه نفر شدم!!!.... یه کاریو باید انجام میداد... انجام نداده بود... منم کاملا به شوخی بهش گفتم!!!... و اصلا فکرشم نمیکردم ناراحت شه... بعد دیگه رفتم از پیشش.... به من هیچی نگفت!!!.... فقط داشت توجیه میکرد که چرا اون کارو انجام نداده... منم بهش گفتم شوخی کردم بابا من که خودم دارم میبینم که چقدر...
-
نیشخند
دوشنبه 10 اسفند 1388 15:42
نگام میکنه!... میگه اینا چیه؟؟؟ ... میخندم میگم دزدگیره!... میخنده.... منم میخندم! بعد میگه حالا جدای از شوخی!! اینا چیه!!! خو حالا چی بهش بگم؟؟؟ نه یعنی واقعا فک کرده من باهاش شوخی دارم؟؟؟
-
گدا (۳)
دوشنبه 10 اسفند 1388 15:24
خانمی حدود 50 ساله سر زنده و همیشه خندان مشغول به شغل نا شریف گدایی!!! میاد ... میگه سلام خوبی؟... 200 تومن بده(البته با لهجه میگه 200 تمن دام) تا حالا فک کنم 5 یا 6 بار بهش دادم. ولی از این به بعد تصمیم گرفتم دیگه بهش ندم. پر رو شده دیگه!!!... چند روز پیش اومد گفت 200 تومن بده.. مثکه طلب کارشیم!.. بهش دادم... جلوی...
-
روزمره
یکشنبه 9 اسفند 1388 08:01
این روزها خیلی پرکارم!!!.... دقیقا میگن وقت سر خاروندن ندارم!!!.... داشتم جنس باز میکردم سرم میخارید!!!... دستم بند بود نمیتونستم بخارونمش!!!... دیگه اوج پرکاریو تصور کنید شما!!!.... دیشب تا دیر وقت مغازه بودیم... طوری که نگهبان محل مرتب میومد سلام میکرد و میرفت!!! :دی :دی.... چقدر شب ها تو خیابون اصلی هایی که همیشه...