-
روزمره
چهارشنبه 5 مرداد 1390 00:22
ساعت ۴ صبح خوابیدم... به این امید که تا لنگ ظهر میخوابم... ساعت ۷ زهرا داشت میرفت سر کار... ادکلنش مردونه بود... با بوی ادکلن مردونه از خواب بیدار شدم... به یاد صبح هایی که با بوی ادکلن بابا از خواب بیدار میشدم و بوی ادکلن تا چند ساعت تو خونه میپیچید... دیگه خوابم نبرد!... خونه حسابی به هم ریخته بود... شروع کردم به...
-
خوبم ولی... دستم به زندگی نمیرود گاهی...
دوشنبه 3 مرداد 1390 16:30
اگه از تفریح چند ساعته ی دیروز بگذرم... تمام این روزها بصورت فشرده کار کردم... خسته نیستم... اذیت هم نیستم... فقط فشار کار کمی زیاده!... این روزها با تمام وجود (وقت نداشتن) را حس میکنم!... جا داره همینجا از لپ تابم... مودم جی اس ام... گوگل ترانزلیت و دستیاران پشت صحنه شون... انگشتای عزیزم که خیلی کمکم میکنن واسه تایپ...
-
روزمره
یکشنبه 2 مرداد 1390 18:53
-
روزمره
جمعه 31 تیر 1390 17:57
دنبال خونه گشتن کار خیلی سختیه... این که هر آژانسی بری بپرسه چقدر پول پیش داری و چقدر میتونی اجاره بدی و وقتی تو مبلغی را که در توانت هست بهش میگی... میخنده و میگه باید کفش آهنی بپوشی و بگردی... کلی انرژی از ادم گرفته میشه... با این اوضاع نا به سامان... تازه اگه هم خونه ای پیدا بشه میگن به مجرد خونه نمیدیم!... و صاحب...
-
روزمره
چهارشنبه 29 تیر 1390 22:28
روز قبل از سمینار... تو سلف دانشگاه... با همه ی بچه ها دور هم جمع شده بودیم... همه استرس داشتن... سوالاشونو از هم میپرسیدن... یکی از بچه ها میگفت واای!... شما ها وقت داشتین به سمینارتون رسیدین... من اصلا وقت نداشتم... جواد پارتی دعوت بودیم... همش تو فکر این بودم که لباس چی بپوشم!.. هیچ کاری نکردم!... بعد عکسای جواد...
-
روزمره
سهشنبه 28 تیر 1390 17:40
دیشب تا صبح رو پرزنتیشن سمینار فکر کردم!... کاش دکتر کمی مهربون تر بود... اون وقت مثل سمینار مدلسازی یا شبکه می رفتم روی استیج و با شوخی و خنده و اینا... مطالبمو میگفتم... و همه ی بچه ها خوششون میومد و بعد کلاس میومدن بهم آفرین میگفتن..!!.... حیف که فردا نمیشه از این کارا انجام داد!!... دلم نمیخواد برم اون بالا وایسم...
-
روزمره
دوشنبه 27 تیر 1390 08:55
یاد روزهایی که صبح ها سر ساعت ۶ از خواب بیدار میشدم.... وبلاگمو آپدیت میکردم... گوگل ریدرمو میخوندم... سر ساعت ۸ به کار و زندگیم میرسیدم بخیییییر.... یادتونه؟... زندگی این روزا بشدت قاطی پاتی شده... به خودمون میایم میبینیم ساعت ۵ صبحه و ما هنوز بیدار!!!.... جالبه که این چند شب زهرا زود میخوابه و پایه ای نیست که قهوه...
-
چه میکنه دوری:دی
یکشنبه 26 تیر 1390 18:53
دیشب برای گلی تولد گرفته بودن.... گلناز زنگ زد... گفت سلام آجی... بعد زد زیر گریه!... یه ریز گریه میکرد نمیتونست حرف بزنه!!... بعد تو گریه گفت زنگ زدم صداتو بشنوم کاش امشب بودی!!... گوشی را زدم رو اسپیکر... من و زهرا کمی براش دلقک بازی دراوردیم تا بخنده اصلا راه نداشت...!!... یه ریز گریه میکرد!... بعد قطع کرد!... منم...
-
روزمره
شنبه 25 تیر 1390 21:22
چند روزیه که صبح تا عصر تو خونه تنهام... از صبح تا عصر آهنگ ملایم گوش میدم و کار میکنم و... گزارش سمینار مینویسم.. مقاله میخونم.... و در مورد اینکه تو پاورپوینت چی بزارم فکر میکنم و.... سارا هر روز زنگ میزنه نیم ساعتی حرف میزنیم... باقی وقت خونه را مرتب میکنم و آشپزی ای میکنم تا وقتی زهرا از سر کار میاد خونه همه چی...
-
اولین شب تنهایی
پنجشنبه 23 تیر 1390 15:46
ساعت ۳... اولین شبی بود که تنها بودم... خونه آروم و خنک... پنجره ی اتاق خوابو باز کردم... خیابون سکوت مطلق... پرنده پر نمیزد... تنها صدایی که میومد صدای جاروی رفتگری بود که لباس فرم خاکستری و سبز فسفری پوشیده بود و با آرامش تمام داشت خیابونو جارو میزد... چند دقیقه ای به صدای جارو زدنش گوش دادم... آرامش عجیبی داشتم اون...
-
بام تهران
پنجشنبه 23 تیر 1390 00:20
امشب محض خارج شدن از حالت فول دپرسی رفتیم توچال!... سینما ۴ بعدیش بد نبود... از سینما چار بعدی ارم خیلی بهتر بود... وسطش از پایینم یه چیزی میومد گیر میکرد به پاها:دی.. جدید بود... ادم چندشش میشد... بعد از روبرو باد میومد... همش شالمو میبرد:دی... منم کشف کردم که باد از تو یه سوراخی تو این میله هه که دستامونو بش میگیریم...
-
بقول مهران فووول دپرس
سهشنبه 21 تیر 1390 18:30
امروز تازه فهمیدم علی جون چه بلایی به سرم آورده!:( ...اوضام خیلی بی ریخته... انقدر بی ریخت که احتمال ۹۹ درصد سمینارم ناتمام اعلام میشه و نمیتونم ارائه بدم!... دیروز وقتی با خیال راحت رفتم پیشش تا قبل رفتنش نتایج نهایی کارامو بهش نشون بدم... آب پاکی را ریخت رو دستم و تمام زحمت هامو زیر سوال برد!... اون منظورش یه چیز...
-
دارن نابودم میکنن!:(
دوشنبه 20 تیر 1390 19:31
گاهی وقتا دیگران با رفتاراشون باعث میشن اعتماد به نفس آدم شدیدا پایین بیاد... انقدر پایین که بشینه ساعت ها گریه کنه بعد چشاش باباقوری بزنه.... بعد یکی از بچه ها زنگ برنه بگه میام دنبالتون شب بریم پارک ارم... بعد اون چشماش بابا قوری زده باشه و نتونه بره... بعد هی بشینه خودش و اونایی که باعث شدن اعتماد به نفسش پایین...
-
هم اتاقی
شنبه 18 تیر 1390 19:05
کرم درون اش با کودک دورن اش هم بازی شده... این را خودش اعتراف میکند و میگوید دوست دارم اذیت ات کنم... زیر چشمی نگاه اش میکنم... در نگاه ام لبخند است و پرسش و یک جورهایی میخواهد بگوید تو غلط میکنی من را اذیت کنی... ولی راستش ته دلم خوشحالم... از حرف ها و کارها و حتی اذیت هایش لذت میبرم... فکر اش را نمیکردم در این مدت...
-
ون
پنجشنبه 16 تیر 1390 09:27
سر میدون ونک... دو تا خانم دوره اش کرده بودن... دختره با بغض بلند فریاد میکشید میگفت بگید مشکل من چیه... من نمیام... بگید مشکل من چیه... ملت نگاه میکردن... خانم ها بهش گفتن میریم تو ماشین با هم صحبت میکنیم... دختره مانتو شلوار و مقنعه تنش بود... با ظاهر کاملا معقول... عینک مشکی کائوچویی... خیلیییی ساده بود!... خیلی......
-
روزمره
چهارشنبه 15 تیر 1390 16:07
امروز نوتاش خیلی مهربون بود... قبل امتحان... من نشسته بودم.... اون بالا سرم ایستاده بود و باهام حرف میزد!.... یه ریز حرف میزدیم... نظرم در موردش از اینرو به اونرو شده!... جدیدا اینجوری ام همش نظرم نسبت به آدما داره عوض میشه... قبلنا اصلا خوشم نمیومد بیاد باهام حرف بزنه!... ازش فراری بودم!... ولی حالا دوست خوبیه.......
-
روزمره
دوشنبه 13 تیر 1390 13:48
دامنه ی ارتباطاتم با دیگران روز به روز داره گسترش پیدا میکنه نتیجه اش اینه که: دامنه ی فعالیت های اینترنتیم روز به روز کاهش پیدا میکنه..... ---------------------------- مامان اینا وسط امتحانام پاشدن اومدن تهران!.... نتیجه اش اینه که: نه درس میخونم و نه با لذت خوشی میکنم!... و همش یه عذاب وجدان باهامه!...
-
روزمره
چهارشنبه 8 تیر 1390 14:39
توضیحیه: پست قبل صرفا جهت ثبت روزمره و ذخیره در یادداشت های چرک نویس نوشته شده... و ناخواسته منتشر شده بود... ضمن پوزش از کلیه ی اشخاصی که لطف داشته و کامنت گذاشته بودند... پست قبل حذف شد! -------------------------------------------------- تو باشگاه یه خانمی بوتاکس کرده بود... ملت دورش جمع شده بودن میگفتن اخم کن.. اخم...
-
آش نخورده و دهان جزقاله
یکشنبه 5 تیر 1390 12:06
کمی دیر رسیدیم سر جلسه... همه سر جاهاشون نشسته بودن.... نفر جلوییم فرهاد بود... پشت سریم پیمان... مراقب که برگه ها رو میداد... پیمان سرشو آورد جلو گفت بلدی دیگه؟... گفتم آره خوندم... مراقب به من رسید یه چشم غره بهش رفت... سرشو برد عقب.... گوشه ی سمت چپ برگه پاسخ نامه ی هر کسی عکسش بود!... یه نگاه به سوالا انداختم و...
-
روزمره
شنبه 4 تیر 1390 09:43
داریم میریم رنجر سوار شیم... دختر عمو میگه الی کلنگ بزرگترین شهر بازی خاور میانه تو تهران زده شده!... بهش میگم دلت خوشه هااااا.... تا وقتی که ساخته شه ما پیر شدیم دلمون جون سوار شدن اسباب بازیاشو نداره:(.... تو سینما ۴ بعدی یه جاییش از بالا آب میریزن تو کله ی ملت که مثلا تحت تاثیر قرار بگیرن و تو جو باشند و .... از...
-
لبخندحای اهمغانه
پنجشنبه 2 تیر 1390 20:19
مربی های ورزش هم دلشون خوشه ها... دارم نفس نفس میزدم و تند تند حرکاتی که میگه را اجرا میکنم.... تو آینه نیگام میکنه میگه الی خوبی؟... لبخند مسخره ای تحویلش میدم و میگم بهتر از این نمیشه!:(..... آخر تمرین... میگه بچه ها تو این ماه هرکی وزن اضافه کنه باید جریمه بده... بعد جریمه رو جمع میکنیم به اونایی میدیم که وزنشون کم...
-
سوختم
سهشنبه 31 خرداد 1390 01:04
تو اتاق دراز کشیده بودم... گوشیم دستم بود تند تند رو دکمه هاش میزدم.... اومد تو اتاق... یهو گفتم اه!... سوختم... گفت الی گرمته؟... گفتم نه!... دارم بازی میکنم... سوختم!:( . . . سر سفره ی شام رو زمین نشسته بودیم... چهار زانو...:دی... گفتم وای سوختم!... گفت داغ بود؟... گفتم نه!... این ترشی خیلی تنده! . . . دوباره سر...
-
روزمره
دوشنبه 30 خرداد 1390 12:52
خب تا میام دهان وا کنم همه میگن اه!..... تو چقدر حرف درسی میزنی!... خب نمیگم!... . . . . چند شب پیش با خانواده رفته بودیم پارک ملت... هوا عاااالی بود... همه بودن.... بسیار دلم میخواست مامان و بابا و آبجی ها هم باشند... مامان زنگ زد... بهش گفتم هممون پارک ملتیم... کمی حرف زدیم... قطع که کرد گلی اس ام اس داد نوشته بود...
-
بیهوش میشویم
شنبه 28 خرداد 1390 11:40
به خودم اومدم... کف اتاق پهن شده بودم... توانایی باز کردن چشامو نداشتم... احساس میکردم سوار یه تاب زنجیری شدم و زمین داره منو میچرخونه... احساس سبکی... اصلا یه حس خیلی خاصی بود... خیلی خاص و جدید... ترسیده بودم... سارا رو صدا زدم... هر کاری از دستش بر میومد انجام داد و چیزای مختلفی به خوردم داد ولی فایده نداشت... . ....
-
ا.و.س.ک.و.ل
پنجشنبه 26 خرداد 1390 14:32
چند روز پیش سر کلاس... سروش لپ تابشو روشن کرد... عکس روی صفحه اش عکس یه پرنده بود!!... بعد گفت بچه ها کی میدونه اسم این پرنده چیه!... هیشکی نمیدونست... بعد گفت اسمش کمی ناجوره... وگرنه سر کلاس میگفتم!.... بعد حالا همه اصرااااار که زود باش بگو!... بعد سروش کمی سرخ شد.. گفت یه پرنده ایه که حافظه ی خوبی نداره... بعد حرفش...
-
محقق خواهم شد
دوشنبه 23 خرداد 1390 14:30
دیشب رو به موت دراز کشیده بودم.... دو روز فعالیت سخت بدنی و فکری داشتم و هیچی نخورده بودم!!... داشتم میمردم!... سرگیجه ی شدید!... توانایی باز کشدن چشم هامم نداشتم.... فشار پایین... اصلا یه چیز ناجوری بودم... مربی زنگ زد بهم... با اینکه تمام تلاشمو کردم تا سرخوش خودمو جلوه بدم ولی گفت چته؟... چرا صدات اینجوریه؟.......
-
سمینار مدلسازی
شنبه 21 خرداد 1390 17:23
سمینارم عالی بود... به شدت راضی ام... موضوعم رو دوس داشتم و زیاد روش کار کرده بودم... موقع ارائه هم استاد هی میگفت آفرین... منم کیف میکردم... میگفت آفرین قند تو دلم آب می شد... :دی.... بعد همه بچه ها گوش میدادن... مدلم ساده و دقیق بود...:دی.... بچه ها فهمیده بودن و سوال میپرسیدن... جواب میدادم.... خیلی خوب بود...:دی...
-
روزمره
جمعه 20 خرداد 1390 11:39
دوروبر خونمون کلی باشگاه هست... انقدر تو همشون گشتم تا بالاخره یه باشگاه قیمت مناسب که نه ولی مناسب تر از بقیه پیدا کردم!!... میخواستم همزمان دو کلاس برم ولی به دلایل مالی فعلا یکیشونو میرم:(... از باشگاه اومدم خونه رو مخ هم خونه ای ها انقدر کار کردم تا اونا هم راضی شدن باهام بیان:).... از شنبه کلاسا شروع میشه......
-
روزمره
پنجشنبه 19 خرداد 1390 16:36
اینو دیروز تو قطار نوشتم!... بعد ضایع شدم چون آنتن ایرانسل رفت و اینترنتم قطع شد!... و شارژ لپ تابم نیز... ------------------------------------------------------------- هلاک این امکاناتم.... فکرشم نمیکردم یه روز تو قطار... ۴زانو رو این تخت های داغون بشینم... لبخند حاکی از رضایت رو لبم باشه و آنلاین بنویسم... خیلی فاز...
-
روزمره
سهشنبه 17 خرداد 1390 23:31
با بابا رفتیم واسه علی جون سوغاتی خریدیم:دی... فاز داد:دی... این چند روزه کلی از علی جون واسه بابا تعریف کردم!... . . . این چند روز کارای سمینار شنبه ام رو انجام دادم... پاورپوینتش مونده... نمیدونم این یکی چجوری میشه... کلاسمون کلاسه شلوغیه... استاد رو این موضوعی که من قراره ارائه بدم حساسه و براش مهمه که چطور ارائه...