-
روزمره
شنبه 5 اسفند 1396 12:25
تغییر سرچ ها در گذر زمان: 17 سالگی: چه رشته ای را انتخاب کنم 18 سالگی مهندسی پزشکی 20 سالگی تجهیزات پزشکی 22 سالگی یافتن شغل مناسب 23 سالگی استخدام 24 سالگی پردازش سیگنال 25 سالگی پردازش تصاویر پزشکی 26 سالگی پردازش تصاویر سی تی اسکن ریه 27 سالگی مدل لباس عروس 28 سالگی نهار و شام چی بپزیم 29 سالگی بهترین راه های لاغری...
-
ناراحتی های ناخواسته
پنجشنبه 3 اسفند 1396 00:04
هفته پیش هفته خیلی بد و سختی بود. سر یه چیز الکی یه نفر چنان اذیتم کرد که ترکش هاش تا مدتی تو زندگیمه فک کنم. هنوز عمیقا ناراحتم و فک کنم طول میکشه تا ناراحتیم بره.... شایدم تا همیشه این تو دلم بمونه. نمیدونم. امروز یهو انقدر دوباره این ناراحتی بهم فشار آورد که طبق معمول وقتایی که ناراحتم رفتم تو گروه دوستای صمیمیم تا...
-
غرق در روزمرگی
دوشنبه 13 آذر 1396 18:15
این خیلی بده که خیلی حس خاصی نداشتیم.... چند بار با الناز راجبش صحبت کردیم... یعد به این نتیجه رسیدیم که بیشتر راجبش صحبت کنیم تا حس پیدا کنیم بهش... نه فقط این... خیلی چیزای دیگه هم هست :| در نهایت ماها به شدت به روزمرگیمون و به این جمع کوچیکمون عادت کردیم و این اصلا خوب نیست... هر چیز کوچیکی که روزمرگیمونو بهم بزنه...
-
روزمره
دوشنبه 1 آبان 1396 09:30
دیروز برای اولین بار تنهایی حلما رو بردم بیرون... با کالسکه رفتیم پیاده روی... اولش تو شوک بود بعد کم کم عادی شد بعد گیج شد بعد خوابید :) این روزا دخترم قهقهه میزنه :) آواز میخونه :) اسباب بازیاشو میگیره یه ربع رو زمین میمونه بدون بهانه گیری و تو پارکش بازی میکنه اینا همه ی دنیای منن این روزا... با خنده هاش میخندم با...
-
مادرانه عاشقانه
دوشنبه 24 مهر 1396 18:20
تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم گم شد جهان زچشمم تا در جهان نشستی
-
روزمره
دوشنبه 17 مهر 1396 12:26
حلما رو خوابوندم و به سبک روزهایی که هنوز بچه نداشتم نهارمو آوردم روی میز کار یه قسمت فرندز گذاشتم از نهار خوردن و فرندز دیدنم لذت بردم :) کمش مونده تا همه چی به روال عادی برگرده... در حال خونه تکونی ام مثل همیشه.... دیروز داشتم باهاش بازی میکردم برای اولین بار قهقهه زد یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود.... زندگیم با...
-
روزمره
سهشنبه 11 مهر 1396 17:10
دیروز برگشتیم از دزفول. عالی بود. خیلی کم بود ولی چسبید. دفعه بعد طوری برنامه ریزی میکنم که روزای غیر تعطیل بیشتریو دزفول باشم این سری فقط یه روز غیر تعطیل داشتم که رفتم خرید باخیال راحت حلما رو گذاشتم پیش مامان خیالم راحت بود اگه گریه کنه نهایتا 5 دقیقه بعد خونم :) بخاطر ما هر شب دورهمی بود... واقعا هیچی این دور همی...
-
روزمره
یکشنبه 2 مهر 1396 11:04
چند وقت پیش گلی میگفت آجی دوس داری زمان بره جلو یا دوس داری به عقب برگردی؟ گفتم هیچ کدوم دوس دارم استاپ شه. امروز صبح که با حلما حرف میزدم و میخندید واقعا دوس داشتم زمان استاپ شه من باشم و حلما باشه و خنده هاش و همین و بس. حالا خلبانم باشه موردی نیست :) . . . یه ساله دزفول نبودم... واقعا دلتنگشم... از اینکه داریم...
-
آخرین روز تابستان 96
جمعه 31 شهریور 1396 20:57
خلبان میگه حس مادر به فرزندش مثل حس خدا به بندگانشه... واقعا اگه خدا انقدر منو دوس داره من خیلی بنده ی بدی هستم براش خیلی امشب مادرترینم عاشقترینم پر احساسترینم
-
توییت
سهشنبه 21 شهریور 1396 19:44
ایهام فقط اسم الی. معلوم نیست الهامه،النازه،المیراس،الیکاس،الیناس،الهه س و ...
-
روزمره
یکشنبه 12 شهریور 1396 09:55
اصلا گذر روزها رو حس نمیکنم. هر روز میخام کلی بنویسم وقت نمیشه. اصلا نفهمیدم این 6 ماه سال چطور گذشت و داریم به نیمه دومش نزدیک میشم. شروع میکنم به زودی ☺☺☺
-
دخترم
شنبه 24 تیر 1396 16:50
عمیق ترین احساسات زندگیمو تو یه ماه اخیر تجربه کردم هم خوبشو هم بدشو همه خوبیاش وقتایی بود که دخترم تو بغلم بود بدی هاشم فراموشم میشه حتما مادرشدن عمیق ترین و عجیب ترین و لذت بخش ترین و همه ی ترین هارو با خودش داره باید روزها و روزها ازش بنویسم
-
روزمره
شنبه 2 اردیبهشت 1396 16:48
خلبان داره چسب توی انگشترمو با سواهان میتراشه تا انگشترم دوباره بزرگ بشه و اندازم بشه... یه دونه از زاپاس های بند ساعتمو پیدا کردم تا اینم ببره یه دونه اضافش کنه تا اندازه مچم بشه... دستام داره مث دستای مامانا میشه....
-
روزمره
جمعه 18 فروردین 1396 20:46
با مامان رفتیم بازار مبل امام علی... رفتیم سمت سرویس های کودک نوجوان... خل و چل شدم توشون :)) دلم یه خونه 10 اتاق خوابه خواست با 7 تا بچه و 7 تا اتاق رنگارنگ
-
روزمره
پنجشنبه 17 فروردین 1396 10:17
با خواب ترسناکی از خواب پاشدم خلبان هنوز نرفته بود سر کار... ولی تو تخت نبود... صداش کردم... اومد پیشم... از اینکه هست نفس راحتی کشیدم... دلم میخواس خونه پیشم بمونه... ولی خب رفت :( این روزا اصلا دلم نمیخواد تنها باشم... منی که همش سرکار بودم... حس و حال کار کردن ندارم... از صبح فقط لحظه شماری میکنم تا بیاد خونه......
-
نوروز 96
سهشنبه 8 فروردین 1396 15:52
امسال اولین سالی بود که عید دزفول نبودم :) با وجود تمام دلتنگیم برای دزفول، تهران موندن هم فاز خودشو داشت... اونم تنهایی... آرامش... سکوت... و همراه با کارای شرکت که تمومی نداشتن. . . . دیروز مامان اینا اومدن... با خودشون یه مرغ مینا آوردن... بابام داره تمام تلاششو میکنه تا کلمه جدید بهش یاد بده... تو اتاق نشستم......
-
4 امین سالگرد بابزرگ
شنبه 7 اسفند 1395 13:27
موبایلم زنگ خورد... یه شماره نا شناس از خوزستان... جواب دادم پیرمردی پشت خط بود... نفس نفس زنان و با لهجه دزفولی ولی فارسی گفت شما کی هستی؟ گفتم امرتونو بفرمایید... گفت اشتباه گرفتم؟ گفتم بله مثکه اشتباه گرفتین... گفت ببخشید دخترم و قطع کرد. صداش شبیه بابزرگم بود... شاید خودش بود... باز اسفند شد و من دیوونه شدم......
-
جو گیرانه
سهشنبه 12 بهمن 1395 11:07
دیروز تو یه حرکت جو گیرانه خمیر نون درست کردم... شب که خلبان اومد خونه نشوندمش پای وردنه و چونه گرفتن :)))) نون تافتون درست کردیم تو ماهی تابه خیلی باحال بود :) . . . زندگی هامون چقدر در گذر زمان متفاوت میشن... 4 سال قبل همه وقتمو با آدمایی میگذروندم که کلا سبک زندگیمو تغییر داده بودن... به شدت وابستشون بودم... یه...
-
روزمره
یکشنبه 3 بهمن 1395 10:55
دختر خاله ها از دزفول اومدن... همه جمع شدیم خونه مامانم اینا... جای بقیه و خاله ها هم واقعاااا خالیه... کاش هممون دزفول زندگی میکردیم... خسته شدم از دوری و دلتنگیشون . . . دیشب تو هال کنار شوفاژ خوابیدم.... صبح با صدای در از خواب پاشدم... اصلا توانایی بلند شدن نداشتم... به زور پاشدم.. دیدم گلی پشت دره و میگه سرویسم...
-
رادین
یکشنبه 19 دی 1395 17:11
پرده اتاق کارو کنار میزنم... هوا وحشتناک آلودس... دلتنگ زمستون های دزفول میشم... . . . واحد روبروییمون امروز بنایی داشت، صبح با صدای تلفنش از خواب پاشدم... گفت میخوان تخریب کنن بچه میترسه بیا نگهش دار برام... بچه رو ازش گرفتم... آوردم نشوندم صبونه گذاشتم... چقد سخته به بچه ها صبونه دادن!!... نمیخورد... مامانش همیشه...
-
زمستون
پنجشنبه 9 دی 1395 10:40
امسال یکی از سردترین پاییز و زمستون ها رو داشتم... همش ته دلم خالیه... دل تنگ قدیم تر ها شدم... دلتنگ روزهای خوب... دلتنگ خنده های از ته دل مادرم.
-
من مادر قوی ای خواهم بود.
دوشنبه 6 دی 1395 21:14
یه روزی بچم کپشن میزنه: مادرم همیشه برای مشکلاتی که هیچ علاجی نداشتند راه حلی داشت. غافل از اینکه من واقعا یه وقتایی هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسه... فقط زمان می تونه مشکلاتو حل کنه.
-
آدم ها هر روز عوض می شوند
سهشنبه 6 مهر 1395 07:50
تغییر وضعیت برایم جزو سخت ترین کارهاست، این سختی به تمام کارهای روزمره ی شخصی و شغلی و رفتاری ام بسط داده می شود، مثلا اینکه یک چیزی در خانه نیاز باشد و آن را نداشته باشیم، بیرون رفتن از خانه حتی تا سوپر سر کوچه در حد مرگ برایم سخت است، اگر به خودم باشد ممکن است هفته ای یک بار از خانه خارج شوم آن هم فقط برای رفتن به...
-
در آستانه 30 سالگی
دوشنبه 5 مهر 1395 09:11
قدیم تر ها فکر می کردم 30 سال خیلی زیاد است... دیروز که یکی از دوستانم متنی با عنوان "کارهایی که بین 30 تا 40 سال باید انجام بدهیم" را برایم فرستاد، فهمیدم که هنوز خیلی زود است و 30 سالگی واقعا سن کمی است. مدتی است تمام نکرده هایم را جمع کرده ام و میریزم سر گلناز، از من گذشته است حرف درستی نیست ولی به نظرم...
-
وقتی شب زود میرسه
شنبه 3 مهر 1395 19:33
کاش میشد روزها بلند بودن و هوا خنک... حالا هوا خنک شده ولی روزا کوتاه...
-
لعنت به فضای مجازی
دوشنبه 21 تیر 1395 10:31
در حال نوشتن کارت عروسی... بابام: سی کوکون خولو حج حسین پن تا دام... سی دخترونش هم سو تا... سی محمد حسین خاله هاجرو سعید عمه طوبی و بچونشون هم 6 تا ون کنار تا روم دهامشون... سی همسائون محله قدیم هم یه ده دوزه تا ون تا روم بینم کی ویستس... یه 20 کارت تا هم مخوم سی بچون اومو بابام!... باقی دگه کارت نخن همینطور زنگ زنوم...
-
چرا بچه ها وارد دنیا می شوند؟
چهارشنبه 9 تیر 1395 19:18
چند شب پیش داشتیم از جایی برمیگشتیم... طرفای ساعت 12 شب... از چارراه پاسداران رد شدیم... سر ایستگاه تاکسی چهار تا پسر بچه نهایتا 12 ساله خوابیده بودن... دو تاشون روی آسفالت... دو تاشون روی نیمکت های میله ای مسافر های تاکسی... خوابم نبرد از فکرشون... اونا خواب عمیق بودن... یکی از بدترین صحنه های این چند وقتم بود :(((
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 خرداد 1395 15:56
اول صبح بود... سر دوراهی فریم-سنگده پراید نوک مدادی کنار جاده بود، جوانی به همراه پیرمرد و پیرزنی ساک به دست چشم به ما دوخته بودند پیرمرد بی وقفه دست تکان میداد و تا وسط های جاده ی تقریبا باریک آمده بود. انگار که ما را در عمل انجام شده قرار داده باشد، خلبان ترمز کرد پیرمرد گفت، جوان ما را تا پل سفید میبری؟... خلبان...
-
میگرن
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 16:43
مدت هاست ننوشته ام، شاید آن موقع ها که روز چند بار می نوشتم حالم بهتر بود... حداقل ذهنم روی کیبورد خالی می شد. این روزها... هر دم و هر ساعت می نویسم البته در ذهنم. دیشب قبل از خواب تمام خانه را تمیز کردم تنها جای غیر تمیز باقی مانده دو پیرهن و یک شلوار خلبان بود روی میز اتو، آن هم در اتاق وسطی که شاید درب اش هر چند...
-
تربچه نقلی های من
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 10:19
تو تراس خونه تربچه نقلی کاشتم :))) اینا شدن همه دلخوشی این روزای من :)