-
روزمره
دوشنبه 17 مهر 1396 12:26
حلما رو خوابوندم و به سبک روزهایی که هنوز بچه نداشتم نهارمو آوردم روی میز کار یه قسمت فرندز گذاشتم از نهار خوردن و فرندز دیدنم لذت بردم :) کمش مونده تا همه چی به روال عادی برگرده... در حال خونه تکونی ام مثل همیشه.... دیروز داشتم باهاش بازی میکردم برای اولین بار قهقهه زد یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود.... زندگیم با...
-
روزمره
سهشنبه 11 مهر 1396 17:10
دیروز برگشتیم از دزفول. عالی بود. خیلی کم بود ولی چسبید. دفعه بعد طوری برنامه ریزی میکنم که روزای غیر تعطیل بیشتریو دزفول باشم این سری فقط یه روز غیر تعطیل داشتم که رفتم خرید باخیال راحت حلما رو گذاشتم پیش مامان خیالم راحت بود اگه گریه کنه نهایتا 5 دقیقه بعد خونم :) بخاطر ما هر شب دورهمی بود... واقعا هیچی این دور همی...
-
روزمره
یکشنبه 2 مهر 1396 11:04
چند وقت پیش گلی میگفت آجی دوس داری زمان بره جلو یا دوس داری به عقب برگردی؟ گفتم هیچ کدوم دوس دارم استاپ شه. امروز صبح که با حلما حرف میزدم و میخندید واقعا دوس داشتم زمان استاپ شه من باشم و حلما باشه و خنده هاش و همین و بس. حالا خلبانم باشه موردی نیست :) . . . یه ساله دزفول نبودم... واقعا دلتنگشم... از اینکه داریم...
-
آخرین روز تابستان 96
جمعه 31 شهریور 1396 20:57
خلبان میگه حس مادر به فرزندش مثل حس خدا به بندگانشه... واقعا اگه خدا انقدر منو دوس داره من خیلی بنده ی بدی هستم براش خیلی امشب مادرترینم عاشقترینم پر احساسترینم
-
توییت
سهشنبه 21 شهریور 1396 19:44
ایهام فقط اسم الی. معلوم نیست الهامه،النازه،المیراس،الیکاس،الیناس،الهه س و ...
-
روزمره
یکشنبه 12 شهریور 1396 09:55
اصلا گذر روزها رو حس نمیکنم. هر روز میخام کلی بنویسم وقت نمیشه. اصلا نفهمیدم این 6 ماه سال چطور گذشت و داریم به نیمه دومش نزدیک میشم. شروع میکنم به زودی ☺☺☺
-
دخترم
شنبه 24 تیر 1396 16:50
عمیق ترین احساسات زندگیمو تو یه ماه اخیر تجربه کردم هم خوبشو هم بدشو همه خوبیاش وقتایی بود که دخترم تو بغلم بود بدی هاشم فراموشم میشه حتما مادرشدن عمیق ترین و عجیب ترین و لذت بخش ترین و همه ی ترین هارو با خودش داره باید روزها و روزها ازش بنویسم
-
روزمره
شنبه 2 اردیبهشت 1396 16:48
خلبان داره چسب توی انگشترمو با سواهان میتراشه تا انگشترم دوباره بزرگ بشه و اندازم بشه... یه دونه از زاپاس های بند ساعتمو پیدا کردم تا اینم ببره یه دونه اضافش کنه تا اندازه مچم بشه... دستام داره مث دستای مامانا میشه....
-
روزمره
جمعه 18 فروردین 1396 20:46
با مامان رفتیم بازار مبل امام علی... رفتیم سمت سرویس های کودک نوجوان... خل و چل شدم توشون :)) دلم یه خونه 10 اتاق خوابه خواست با 7 تا بچه و 7 تا اتاق رنگارنگ
-
روزمره
پنجشنبه 17 فروردین 1396 10:17
با خواب ترسناکی از خواب پاشدم خلبان هنوز نرفته بود سر کار... ولی تو تخت نبود... صداش کردم... اومد پیشم... از اینکه هست نفس راحتی کشیدم... دلم میخواس خونه پیشم بمونه... ولی خب رفت :( این روزا اصلا دلم نمیخواد تنها باشم... منی که همش سرکار بودم... حس و حال کار کردن ندارم... از صبح فقط لحظه شماری میکنم تا بیاد خونه......
-
نوروز 96
سهشنبه 8 فروردین 1396 15:52
امسال اولین سالی بود که عید دزفول نبودم :) با وجود تمام دلتنگیم برای دزفول، تهران موندن هم فاز خودشو داشت... اونم تنهایی... آرامش... سکوت... و همراه با کارای شرکت که تمومی نداشتن. . . . دیروز مامان اینا اومدن... با خودشون یه مرغ مینا آوردن... بابام داره تمام تلاششو میکنه تا کلمه جدید بهش یاد بده... تو اتاق نشستم......
-
4 امین سالگرد بابزرگ
شنبه 7 اسفند 1395 13:27
موبایلم زنگ خورد... یه شماره نا شناس از خوزستان... جواب دادم پیرمردی پشت خط بود... نفس نفس زنان و با لهجه دزفولی ولی فارسی گفت شما کی هستی؟ گفتم امرتونو بفرمایید... گفت اشتباه گرفتم؟ گفتم بله مثکه اشتباه گرفتین... گفت ببخشید دخترم و قطع کرد. صداش شبیه بابزرگم بود... شاید خودش بود... باز اسفند شد و من دیوونه شدم......
-
جو گیرانه
سهشنبه 12 بهمن 1395 11:07
دیروز تو یه حرکت جو گیرانه خمیر نون درست کردم... شب که خلبان اومد خونه نشوندمش پای وردنه و چونه گرفتن :)))) نون تافتون درست کردیم تو ماهی تابه خیلی باحال بود :) . . . زندگی هامون چقدر در گذر زمان متفاوت میشن... 4 سال قبل همه وقتمو با آدمایی میگذروندم که کلا سبک زندگیمو تغییر داده بودن... به شدت وابستشون بودم... یه...
-
روزمره
یکشنبه 3 بهمن 1395 10:55
دختر خاله ها از دزفول اومدن... همه جمع شدیم خونه مامانم اینا... جای بقیه و خاله ها هم واقعاااا خالیه... کاش هممون دزفول زندگی میکردیم... خسته شدم از دوری و دلتنگیشون . . . دیشب تو هال کنار شوفاژ خوابیدم.... صبح با صدای در از خواب پاشدم... اصلا توانایی بلند شدن نداشتم... به زور پاشدم.. دیدم گلی پشت دره و میگه سرویسم...
-
رادین
یکشنبه 19 دی 1395 17:11
پرده اتاق کارو کنار میزنم... هوا وحشتناک آلودس... دلتنگ زمستون های دزفول میشم... . . . واحد روبروییمون امروز بنایی داشت، صبح با صدای تلفنش از خواب پاشدم... گفت میخوان تخریب کنن بچه میترسه بیا نگهش دار برام... بچه رو ازش گرفتم... آوردم نشوندم صبونه گذاشتم... چقد سخته به بچه ها صبونه دادن!!... نمیخورد... مامانش همیشه...
-
زمستون
پنجشنبه 9 دی 1395 10:40
امسال یکی از سردترین پاییز و زمستون ها رو داشتم... همش ته دلم خالیه... دل تنگ قدیم تر ها شدم... دلتنگ روزهای خوب... دلتنگ خنده های از ته دل مادرم.
-
من مادر قوی ای خواهم بود.
دوشنبه 6 دی 1395 21:14
یه روزی بچم کپشن میزنه: مادرم همیشه برای مشکلاتی که هیچ علاجی نداشتند راه حلی داشت. غافل از اینکه من واقعا یه وقتایی هیچ راه حلی به ذهنم نمیرسه... فقط زمان می تونه مشکلاتو حل کنه.
-
آدم ها هر روز عوض می شوند
سهشنبه 6 مهر 1395 07:50
تغییر وضعیت برایم جزو سخت ترین کارهاست، این سختی به تمام کارهای روزمره ی شخصی و شغلی و رفتاری ام بسط داده می شود، مثلا اینکه یک چیزی در خانه نیاز باشد و آن را نداشته باشیم، بیرون رفتن از خانه حتی تا سوپر سر کوچه در حد مرگ برایم سخت است، اگر به خودم باشد ممکن است هفته ای یک بار از خانه خارج شوم آن هم فقط برای رفتن به...
-
در آستانه 30 سالگی
دوشنبه 5 مهر 1395 09:11
قدیم تر ها فکر می کردم 30 سال خیلی زیاد است... دیروز که یکی از دوستانم متنی با عنوان "کارهایی که بین 30 تا 40 سال باید انجام بدهیم" را برایم فرستاد، فهمیدم که هنوز خیلی زود است و 30 سالگی واقعا سن کمی است. مدتی است تمام نکرده هایم را جمع کرده ام و میریزم سر گلناز، از من گذشته است حرف درستی نیست ولی به نظرم...
-
وقتی شب زود میرسه
شنبه 3 مهر 1395 19:33
کاش میشد روزها بلند بودن و هوا خنک... حالا هوا خنک شده ولی روزا کوتاه...
-
لعنت به فضای مجازی
دوشنبه 21 تیر 1395 10:31
در حال نوشتن کارت عروسی... بابام: سی کوکون خولو حج حسین پن تا دام... سی دخترونش هم سو تا... سی محمد حسین خاله هاجرو سعید عمه طوبی و بچونشون هم 6 تا ون کنار تا روم دهامشون... سی همسائون محله قدیم هم یه ده دوزه تا ون تا روم بینم کی ویستس... یه 20 کارت تا هم مخوم سی بچون اومو بابام!... باقی دگه کارت نخن همینطور زنگ زنوم...
-
چرا بچه ها وارد دنیا می شوند؟
چهارشنبه 9 تیر 1395 19:18
چند شب پیش داشتیم از جایی برمیگشتیم... طرفای ساعت 12 شب... از چارراه پاسداران رد شدیم... سر ایستگاه تاکسی چهار تا پسر بچه نهایتا 12 ساله خوابیده بودن... دو تاشون روی آسفالت... دو تاشون روی نیمکت های میله ای مسافر های تاکسی... خوابم نبرد از فکرشون... اونا خواب عمیق بودن... یکی از بدترین صحنه های این چند وقتم بود :(((
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 خرداد 1395 15:56
اول صبح بود... سر دوراهی فریم-سنگده پراید نوک مدادی کنار جاده بود، جوانی به همراه پیرمرد و پیرزنی ساک به دست چشم به ما دوخته بودند پیرمرد بی وقفه دست تکان میداد و تا وسط های جاده ی تقریبا باریک آمده بود. انگار که ما را در عمل انجام شده قرار داده باشد، خلبان ترمز کرد پیرمرد گفت، جوان ما را تا پل سفید میبری؟... خلبان...
-
میگرن
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 16:43
مدت هاست ننوشته ام، شاید آن موقع ها که روز چند بار می نوشتم حالم بهتر بود... حداقل ذهنم روی کیبورد خالی می شد. این روزها... هر دم و هر ساعت می نویسم البته در ذهنم. دیشب قبل از خواب تمام خانه را تمیز کردم تنها جای غیر تمیز باقی مانده دو پیرهن و یک شلوار خلبان بود روی میز اتو، آن هم در اتاق وسطی که شاید درب اش هر چند...
-
تربچه نقلی های من
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 10:19
تو تراس خونه تربچه نقلی کاشتم :))) اینا شدن همه دلخوشی این روزای من :)
-
تربچه نقلی های من
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 10:19
تو تراس خونه تربچه نقلی کاشتم :))) اینا شدن همه دلخوشی این روزای من :)
-
روزمره
چهارشنبه 25 فروردین 1395 15:39
سر سفره صبحانه بودیم... بابا از بابابزرگش میگفت... از زمانی که داداش بابزرگش یعنی عموی باباش فوت کرده بود حرف میزد... و حال و روز اون روزهای بابزرگش... یهو نتونست ادامه بده و زد زیر گریه... گوله گوله اشک از چشاش میومد و یاد بابزرگش افتاده بود البته نمیگفت بابزرگ میگفت بوه حجی... ما بهت زده بابامونو نگاه میکردیم که یه...
-
کدوم وری
سهشنبه 24 فروردین 1395 11:23
شما با دندون های کدوموری غذا میخورید؟ من تا حالا بهش فکر نکرده بودم ولی الان میبینم قبلا با دو طرف میخوردم یعنی همزمان با وارد شدن قاشق زبونم نصفشو میده یه ور نصفشو میفرسته یه ور دیگه!!!... بعد حالا سخته با یه طرف غذا خوردن. بعد سرمو کج میکنم غذاها نرن اونور اصلا یه وضعیه... اینم حال و بال این روزای ما.
-
ماجراهای دندون پزشک رفتن 2
یکشنبه 22 فروردین 1395 12:27
امروز قورباغه بزرگتری رو قورت دادم. عکس دندونا رو بردم کلینیک، فکر میکردم خانم دکتر میخواد روی عکس برام توضیح بده و ازم نظر بخواد که حالا از کجا شروع کنیم. ولی در کمال ناباوری یه خانم خیلی خوش چهره اومد صدام زد و منو راهنمایی کرد و گفت بشین رو این یونیت تا خانم دکتر بیاد. دکتر اومد و گفت از دندون های جلو شروع کنیم یا...
-
یک روز در کیلینیک دندان پزشکی
پنجشنبه 19 فروردین 1395 13:30
امروز بعد از سالها رفتم دندون پزشک، آخرین بار کلاس سوم ابتدایی بودم، مطب دوست بابا بود، یه دندنمو پر کرد... بعد از چند سال اون مواد تو دندونم یهو درومد بعد از اون هیچ وقت نرفتم دندون پزشک.... حالا هم نه که مشکلی باشه ها... به اصرار خلبان که باید بریم به دندونامون برسیم و از این صوبتا رفتم چکاب... اول اینکه وقتی وارد...