در حال نوشتن کارت عروسی...
بابام:
سی کوکون خولو حج حسین پن تا دام... سی دخترونش هم سو تا...
سی محمد حسین خاله هاجرو سعید عمه طوبی و بچونشون هم 6 تا ون کنار تا روم دهامشون...
سی همسائون محله قدیم هم یه ده دوزه تا ون تا روم بینم کی ویستس...
یه 20 کارت تا هم مخوم سی بچون اومو بابام!... باقی دگه کارت نخن همینطور زنگ زنوم دعوتشونه کنم.
این آخریو که گفت یهو هممون باهم گفتیم اینا دیگه کین!... بابا حالا حتما باید دعوتشون کنیم؟ من اگه بیان تو عروسی عمرن اگه بشناسمشون... بابا عصبانی شد و با تندی گفت ما خونه یکی بودیم... همه بچگی و جوونیمونو باهم گذروندیم... و شروع کرد از خاطرات مسافرت های 50 نفره شون گفت و از اینکه فلانی تو جنگ دوماه خونمون بوده..... فلانیو ما زنشو بردیم بیمارستان بچشو به دنیا بیاره خودش نبوده... فلانی همیشه واسه عروسیاشون ما رو دعوت کرده و... و... و...
.
.
.
اینکه دایره رفت و آمدهای نزدیک بابا اینا از عموهای بابا بزرگشون فقط رسیده بود به عمه و عموهاشون واسه ما جای تعجب نداشت... هیچ حسی هم به بودن با نبودنشون نداشتیم(که نبودنشون بهتر بود البته). ولی بابا همیشه زنگ میزد حال همه رو می پرسید... یه بار که بیمارستان بستری شد یه آدمایی اومدن پیشش که ما هیچ وقت ندیده بودیمشون... تو عروسی هامون یه آدمایی میومدن بهمون تبریک میگفتن که شاید آخرین بار ما رو نهایتا 4 یا 5 سالگی دیده بودن.... یا تو مراسم بابزرگم یه آدمایی به شدت ابراز همدردی میکردن که من به یاد نداشتم مثل تو عید نوروز سالیان اخیر یکیشون اومده باشه عید دیدنی خونه بابزرگ!... باز خوبه... هر چند سال یه بار حداقل تو عروسی ها همو میدیدن... یا برای فوت عزیزان همدیگه تو مراسما شرکت میکردن...
اما حالا چی؟
از فامیل های خیلی نزدیک و رفت و آمد ها و دورهمی ها الان فقط مونده یه گروه تلگرام و یه گروه واتس اپ و یه گروه زنونه و دخترونه و... فامیل ها بجز فلانی و ... خاله ها به جز فلانی و....
واقعا به کجا داریم میریم؟
خوب مینویسی عزیزم ...
بابزرگ :)
حس خوبی بهم داد این کلمه