سر ظهر مامان دوست حلما زنگ زد و گفت حلما با منه دارم میارمش و میشه دخترمو بیارم خونتون امروز چند ساعتی جایی کار دارم؟ گفتم بله که میشه و چند دقیقه بعد حلما خوشحال با دوستش اومدن خونه.
الان که دارم این متنو مینویسم 3 تاشون دارن نهار میخورن... براشون سفره پهن کردم تو اتاق پذیرایی تا راحت باشن و بیشتر بهشون خوش بگذره اما بریم سراغ چند ساعت قبل :)))
نه اول بریم سراغ دیروز... دیروز تمام خونه رو مرتب کرده بودم ظرفا ها شسته و شام آماده(البته همه جا بجز اتاق دخترا) خلبان از سرکار اومد و وقتی که من داشتم میرفتم سر کار گفت تو خونه چه کاری داریم که باید انجام بشه؟ گفتم کار خاصی نیست فقط لطفا برو تو اتاق دخترا و بشین و فکر کن و نگاه کن تا ببینیم این اتاق چه باگی داره که تمیز بشو نیست و تمیز کردنش فقط برای چند ساعت یا حتی چند دقیقه دوام داره.
شب که برگشتم گفتم خب رفتی تو اتاقشون؟ باگش چیه؟ البته که حدس میزنم نرفته بود ولی گفت باگش اینه که هنوز خودشون بلد نیستن اتاقشونو مرتب کنن :)
خلاصه که همیشه وقتی از به هم ریختگی اتاقشون کلافه میشم تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که دو تا کیسه بردارم و یه مقداری از وسایلشونو بریزم دور و امروز همون روز بود صبح بعد از اینکه حلما رو رسوندم برگشتم و صبحانه خوردم و یه قسمت اکنون دیدم و افتادم به جون اتاقشون.... یه کیسه آت و آَشغال از اتاقشون برداشتم و بقیه چیزا رو خیلی به هم ریخته و بدون دسته بندی خاصی رسختم تو باکس ها و باکس ها رفتن تو کمد و اتاق تمیییییز شد...
و اینگونه شد که وقتی مامان دوست حلما گفت میشه پانیذ بیاد خونتون گفتم البته که میشه :)