عمه کوچیک بابام بود... سه تا دختر و دو تا پسر داشت... یه خونه بزرگ و خیلی ساده... آَشپزخونه ای که اپن نبود... بچه که بودم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم... نوه هاش هم بازی های بچگیم بودن... تو خونشون فقط و فقط خاطره های خوب دارم... از روضه ها و سفره رقیه بگیر تا احیا و عروسی پسر هاش و دور همی های عصرمامانم با دختر هاش... دختر هاشو خاله صدا میزدم و پسر هاشو دایی... پایه همه مهمونی ها و گشت و گذار ها و دور همی ها بودن... اصلا هر جا این خانواده بودن به همه خوش میگذشت... توی این مدت عمرم هیچ وقت هیچ بدی ازشون ندیدم و فقط و فقط مهربونیاشون تو ذهنمه...
ولی تو سالهای اخیر به حدی درگیر زندگی خودم بودم که اصلا ندیدمشون... چند باری تو اینستا استوری دختر هاشو ریپلای کردم و نوشتم که خیلی دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده فقط همین...
پریروز خبر فوت ناگهانیشو شنیدم و حتی یک لحظه چهره مهربون و لبخندش از جلوی چشمام کنار نمیره...