درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

سمینار مدلسازی

سمینارم عالی بود... به شدت راضی ام... 

 

موضوعم رو دوس داشتم و زیاد روش کار کرده بودم... موقع ارائه هم استاد هی میگفت آفرین... منم کیف میکردم... میگفت آفرین قند تو دلم آب می شد... :دی.... بعد همه بچه ها گوش میدادن... مدلم ساده و دقیق بود...:دی.... بچه ها فهمیده بودن و سوال میپرسیدن... جواب میدادم.... خیلی خوب بود...:دی...

روزمره

دوروبر خونمون کلی باشگاه هست... انقدر تو همشون گشتم تا بالاخره یه باشگاه قیمت مناسب که نه ولی مناسب تر از بقیه پیدا کردم!!... میخواستم همزمان دو کلاس برم ولی به دلایل مالی فعلا یکیشونو میرم:(... از باشگاه اومدم خونه رو مخ هم خونه ای ها انقدر کار کردم تا اونا هم راضی شدن باهام بیان:).... از شنبه کلاسا شروع میشه... خلاصه ورزشکار هم نبودیم که شدیم.... دیروز تو باشگاه کلی خانم داشتن ورزش رزمی یاد میگرفتن... با لباس های مخصوص... صحنه ی جالبی بود...

 

 

عصر از پیاده روی برمیگشتم... باد خنکی میومد و نم نم بارون... خیلی عالی بود همه چی.... 

 

 

 

وای یه چیزی!... سعی کنید هر چند روز یه بار صورت حساب هاتونو چک کنید.... هیچ حسابی روی این خدمات الکترونیکی و عابر بانک ها و دستگاه های کارت خوان فروشگاه ها نمیشه باز کرد!.... هفته ی پیش رفته بودم خریدم... چند روز بعدش که حسابمو چک کردم دیدم دوبار از حسابم کم شده!.... دیروز رفتم همون مغازه هه بهشون گفتم قضیه رو... بعد اونا هم پرینت گرفتن چک کردن دیدن که بله دوبار پول به حسابشون واریز شده... بعد دیگه پول منو پس دادن... ۲۰ تومن بود!!... بعد هی با خودم گفتم چه کار خوبی کردم حسابمو چک کردم...

 

 

فردا اینترنتم تموم میشه:(.... فک کن... به همین زودی ۱ ماه گذشت!:(.... باز باید ۱۰ تومن شارژش کنم!.... تازه شهریه ی دانشگاهو دادم... شارژ شاختمون نیز... کرایه خونه نیز... شارژ اینترنتم بهش اضافه شد:(.... ۴شنبه بابا گفت پول نمیخوای؟... روم نشد بگم میخوام!... بهش گفتم نه مرسی!!.... 

 

 

وااای اینو بگم!... تو کوپه ی قطار... این خانم دزفولیا هر کدوم ۳ کیلو لوبیا باهاشون بود... :دی.. بعد مثکه جونشون به این لوبیا ها بند بود... هر ساعت یه بار از تو نایلکس درشون میاوردن پهنشون میکردن رو روزنامه تا یه باد بخورن دوباره میذاشتنشون تو نایلکس... سوژه بودن:دی... 

 

 

امروز صبح نون نداشتیم... رفتم پایین نون بگیرم... سنگکی بسته بود... بعد یه آقایی از دور میومد ۶تا بربری دستش بود... رفتم سمتش پرسیدم نونوایی کجاس... آدرسشو بهم داد... بعد گفت اگه با یکی دو تا کارت راه میوفته باید از نون های من برداری... خیلی اصرار کرد... ولی روم نشد...:دی... رفتم سمت نونوایی... سر راه یه آقایی رو گاری سبزی میفروخت... یه پیرزن خوشتیپ داشت براش حرف میزد از خوبی های اروپا براش میگفت :دی.. آقاهه میخندید... 

 

   

فعلا همین:دی 

 

............................................. 

 

به قول مهراوه روزمره نوشتن بهتر از ننوشتن است!...نه؟ 

 

 

روزمره

 اینو دیروز تو قطار نوشتم!... بعد ضایع شدم چون آنتن ایرانسل رفت و اینترنتم قطع شد!... و شارژ لپ تابم نیز... 

 

-------------------------------------------------------------

 

 

هلاک این امکاناتم....  

 

فکرشم نمیکردم یه روز تو قطار... ۴زانو رو این تخت های داغون بشینم... لبخند حاکی از رضایت رو لبم باشه و آنلاین بنویسم... خیلی فاز میده... خیلی... 

 

الان... یه خانمی با دختر و خواهرش اینجا هستن... یه خانمی رو تخت روبرویی من دراز کشیده داره غر میزنه میگه گرمه:دی... مانتوش تنشه... ولی موهاشو باز کرده...  موهای لخت و مشکی بلند و پرپشت و خیلی خوشکلی داره... یه ریز داره براش مسیج میاد... ولوم گوشیش خیلی بلنده... ملاحظه ی منو نمیکنه هیچ... اون خانمایی که اون پایین خوابیدن چه گناهی کردن!... واقعا بعضیا خیلی بی ملاحظه هستن ها... نوچ نوچ نوچ.... 

 

واااااااای یه چیزی... صبح رو کامپیوتر خونه یه فایل دیدم... به اسم نوشته هام... نوشته های قبلیم روش بودن... قبلنا خیلی بهتر مینوشتم نه؟.... خیلی از نوشته هامو خوندم خودم سورپرایز شدم... الان دیگه نوشته هام رنگ و بوی سابقو نداره!!... چیکار باید کرد؟؟

روزمره

با بابا رفتیم واسه علی جون سوغاتی خریدیم:دی... فاز داد:دی... این چند روزه کلی از علی جون واسه بابا تعریف کردم!... 

 

 

این چند روز کارای سمینار شنبه ام رو انجام دادم... پاورپوینتش مونده... نمیدونم این یکی چجوری میشه... کلاسمون کلاسه شلوغیه... استاد رو این موضوعی که من قراره ارائه بدم حساسه و براش مهمه که چطور ارائه کنم!... موضوعم هم یه کم سخته... توضیحش هم سخت تر!.... و از اونجایی که موضوع خیلی به تز ام ربط داره.... خودم هم کمی روش حساسم.... 

 

 

ادامه مطلب ...

روزمره

بهش میگم من ماشین ندارم نمیتونم بیام... تو بیا ببینمت... آفرین بیااااا... خب من میخوام برم!.. دوس دارم ببینمت... بی معرفت خب اگه من ماشین داشتم میومدم... خیلی بدی... خودم آشقت نیستم.. اصلا برو خونتون... نیومد!... اصلا هم تحت تاثیر حرفام قرار نگرفت!...:( ماشین نداشتن خیلی بده!... :((... خراب شده!... فعلا فعلنا هم درست نمیشه:((...  

  

ولی این ماشین نداشتن یه خوبی ای که داشت این بود که تو این چند روز الکی نرفتیم بگردیم... همش تو خونه بودیم و من ترجمه ی مدلسازیمو تموم کردم... ولی الان چشم برام نمونده!... اولین باری بود که اومدم دزفول و یه کار مفید هم انجام دادم!... فردا باید سوغاتی واسه علی جون بگیرم با خودم ببرم!... نمیدونم چی براش بگیرم!...  

  

امروز با همخونه ای حرف زدم... میگه الی خوش میگذره؟... میگم نه خواهر هیچ جا خونه ی ادم نمیشه:دی... 

 

  

دیگه؟... انقدر این چند روزه واسه مامان و بابا و خواهرها حرف زدم که:دی.... الان چیزی یادم نمیاد که اینجا بنویسم!:دی... 

 

آهان!... ۳ روز پشت سر هم رفتیم جاده ساحلی پیاده روی... خیلی خوب بود... سوژه ها بسیار زیاد بودن... ولی حس توصیفی نوشتن نیست الان... 

 

هنوز بلیط نگرفتم... هی میرم تو سایت رجا تعداد بلیط های باقی مونده را نگاه میکنم و نمیگیرم!!... دوس ندارم بلیط بگیرم!... اصلا دوس ندارم دیگه برگردم:دی...

ادامه مطلب ...