خلبان از یه چیزی ناراحته هیچی نمیگه بعد تلاش میکنه که به روی خودش نیازه که ناراحته و به ظاهر خیلی عادی رفتار میکنه ولی مشخصه یه چیزیشه
چند دقیقه پیش جلوی تی وی نشسته بودیم یهو حلما خلبانو صدا زد و گفت بابا من آماده شدم بیا کفشاتو بپوش بریم خرید :) خلبان نگاش کرد دید پیش جا کفشیه خودش کفشاشو دراورده پوشیده و منتظر خلبانه :))))) نتیجش این شد که رفتن و من مینویسم :)
این روزا فصل آخر بیگ بنگو میبینم... خیلی دوستشون دارم همشونو شلدون و ایمیو از بقیه بیشتر دوست دارم :)
دیروز استخرو پر کرده بودیم و کلی شنا کردیم... اولین شنای رسمی حلما تو استخر بود... اصلا دوست نداشت بیاد تو آب... بعد کم کم و مرحله ای وارد آبش کردیم... دیگه بیرون نمیومد :) دیشب دلمون نمیومد بیایم خونه دوست داشتیم تا ابد خونه مامان اینا بمونیم.... این هفته اصلا به مامان کمک نکردیم... خیلی عذاب وجدان دارم که کمرش درد میکنه و من هیچ کاری براش نمیکنم...