درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

نون خششک بیاااار جوجه ببر!!!

دیروز پس از چند هفته علی بالاخره توانست مادرش را راضی به صادر کردن مجوز برای خرید جوجه کند....  

 

دیروز... علی رفت از سر چیت آقا میر اونجا که مرغ و بچیله و غاز و اردک و بوقلمون میفروشند... ۲تا جوجه خرید... آوردشون پیش ما... جوجه ها یه ریز جیک جیک میکردن!... خیلی ناز بودن!!!... دیدین میگن جوجه ماشینی!.. اینا دقیقا جوجه ماشینی بودن!... بعد علی باهاشون حرف میزد... جالب اینجاست که علی فکر میکرد جوجه ها فقط دزفولی متوجه میشن!!! و با اینکه بلد نبود درست دزفولی صحبت کنه تمام تلاششو میکرد تا با جوجه ها دزفولی حرف بزنه!!!... بعد فک کنید... به جوجه ماشینی میگفت باید زود بزرگ شید برام تخم مرغ بیارید!!!!... بهش گفتم علی اینا چقدر نازن... گفت میخوای؟... ۵۰۰ تومن بده برم برات یکی بخرم!!!!!

زمان ما..... نون خشکی از دره خونه رد میشد میگفت نون خشک بیار جوجه ببر!!!... بعد نون خشک میبردیم جوجه ی رنگی انتخاب میکردیم.... من که همیشه جوجه هام میمردن!!!.... یا گربه میخوردشون!!!... ولی جوجه ها ی پسر خاله هام زنده میموندن و بزرگ میشدن!!! 

نظرات 7 + ارسال نظر
مهران دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 08:48

سید رضا دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 09:06 http://srsreza.blogfa.com

سلام سحرخیز... من هم مثل شما دقیقاْ...

سید رضا دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 09:22 http://srsreza.blogfa.com

خودم هم نمی دونم چرا اینجوری می نویسم.اینها همه تجربه اند.

مستانه دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 09:29

عزیزم باید یه همچین چیزی رو به کدت اضافه کنی:


<div class="menu" style="text_align: justify;">
<div class="title">درباره من </div>

<ul>

متن

</ul>

</div>

مرسی مستانه جووووون

لطف کردی عزیزم

فاطمه دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 11:49

سلام
واقعا یادش بخیر دوران بچگی من و برادر کوچیکم عاشق جوجه بودیم اما چون جا نداشتیم مادرم نمی گذاشت جوجه بخریم (البته از همون نون خشکی )اما یه روز ظهر که همه خواب بودند من وعلی برادرم یه جوجه خردیم وچون میدونستم جوجه های رنگ شده اغلب می میرند یه رنگ نشده خریدیم بعد از ظهر که مادرم دیدش دیگه حرفی نزد وما براش یه خونه درست کردیم مادرم به این امید بود که جوجه میمیره اما نمرد و تبدیل به یه خروس هار شد هر دفعه می رفت تو حیاط با یک هزارپا و ....برمیگشت
و همه از دستش شاکی بودن
علی خیلی بهش علاقه داشت و حاظر نبود به هیچ وجه ازش دل بکنه بلاخره پسر عمم به دادمون رسید و جوجه مارو با یک کبوتر سفید خیلی قشنگ معامله کرد و از اون به بعد همدم ما کبوتری شده بود به اسم برفک
خونه برفک تو پله های پشت بوم حیاط بود عجیب که پرنده هم وابسطگی پیدا کرده بود هر روز صبح میومد پشت در اتاق منتظر و اگر در باز بود وعلی خواب می رفت رو سینش می نشست وآروم نوک می زد به سرش تا بیدارش کنه
برفک ه 8 سالی با ما بود تااینکه روز قبل از اسباب کشیمون به خونه جدید صبح برفک پایین نیومد وعلی به سراغش رفت که یکدفعه صدای جیغش بلند شد که مامان برفک رو مورچه ها خوردن و گریه وزاری شروع شد
خلاصه اونقدر برفک عزیز بود که پسر عمو و برادر بزرگم اون رو به خونه جدیدمون آوردن وتو باغچه دفن کردن ویک سنگ مرمر بر سر مزارش گذاشتند
الان بااینکه 10سال از اون زمان میگذره و خیلی پرنده های دیگه رو در باغچه دفن کردم و نمیدونم الان قبرشون کجاست اما قبر برفک هنوز با همون سنگ سفید نمایان است
می بینم که یه متن بلند بالا خاطره نوشتم اصلا یادم رفت اومدم نظر بدم نه خاطره بگم اما عیب نداره شد دیگه ...................
دوست داشتی بعدا خاطرات ئیگه هم دارم برات می گم

فاطمه جان!

اصولا توانایی زیادی تو ماجرا تعریف کردن داری.....

بیا یه وبلاگ بزن...

امین دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 12:54

یادش بخیر.....

ظهر تو گرما یادمه یرفتیم دنبال نون خشکی.. دمپایی میدادیمش...

یه دوستی داشتم اسم جوجش رو گذاشته بود بیق !

میرزا بنویس دوشنبه 12 بهمن 1388 ساعت 20:26 http://www.mirzabenevis.wordpress.com

آپم
درضمن لینکم کنی لینکت میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد