رفتم دنبالش... یعنی خودش زنگ زد گفت بیا دنبالم... اومدیم خونه... هی گفت آجی حوصلم سر رفته... کلی باهاش بازی کردم... گفت بیا زنگ بزنیم به مامان... زنگ زد به مامان... سلام مامان برام چی خریدی!!!!!!!.... با مامانش هم حرف زد ... بعد گوشی رو قطع کرد و ... گریه!!!!... آرومش کردم... گفت گشنمه!... براش غذا گرم کردم خورد... نشست پای فیلم ترسناک... داشت فیلمشو میدید... بابا اومد... گفت حاضر شید بریم.... رفتم آمادش کنم... گفت میخوام بلرسوت بپوشم... بلرسوت که میپوشه بهش میگم شهاب!!!... گفت باید موهامو خرگوشی ببندی!... تمام تلاش خودمو کردم ولی.... نمیشد!!!!... یه گوشش بالا میرفت یکی پایین!... یکیش شل میشد یکیش سفت!... جلوی موهاشم خراب میشد!... بهش گفتم عزیزم.. بیا دمب اسبی برات ببندمشون... حالا گریه نکنه پس کی... گفت با این لباس موهام باید خرگوشی باشه!... بهش گفتم خوب لباستو عوض کن!... راضیش کردم که لباسشو عوض کنه... ولی همچنان گریه میکرد... گفت خودم موهامو دمب اسبی میبندم!... رفتم خودم حاضر شم... دیدم دیر کرد... اومدم تو اتاق... میبینم نشسته رو تخت... برس و کش مو دستشه... سرش پایینه بی صدا اشک میریزه... هلاااااااک شدم!... بعد دیگه کلا دوست داشتم خودمم بشینم گریه کنم... .. اینا رو نوشتم... که بعدا اگه خواستم برم جایی بچه ام را گذاشتم پیشش گفت بچه ات اذیتم کرده بهش بگم خوب تو هم بچه بودی منو اذیت میکردی!!!
اصولا وقتی مامان ادم خونه نباشه.... اوضاع از این بهتر نمیباشد...
میگم!... ادم صبح ها که مغازشو باز میکنه... اگه هر آدمی که میاد تو مغازه... خودش پیش قدم بشه و سلام که.... به ازای هر نفر میشه 69 ثواب... بعد فک کن... 20 نفر که وارد مغازه بشن... میشه... 1380 ثواب... واسه شروع روز خوبه ها!!! نه؟؟؟
خوب میبردیش با خودت مغازه بچه ها دوست دارن تفریح کننن
ولی خودمونیم سخته نقش یه مامان رو بازی کردن
سلام...اینجوری که نوشتی آدم دلش میسوزه واسه خواهرت....آخییییییی...نازیییی...خب چرا نمیتونی موهاشو خرگوشی ببندی؟ فکرشو بکن یه دختر کوچولو که بلرسوت بپوشه با موهای خرگوشی....خیلی ناز میشه(یاد ساناز و لباس پوشیدنش افتادم) ...آخیییییی...ولی تو که موهاشو درست نکری !
یاد وقتی میفتم که محمد ( داداش کوچولو ) میاد میگه موهامو فشن کن....وقتی وهاشو فشن میکنم یه حالی میکنه....اگه هم بگم وقت ندارم که یه قضایایی مثل قضایای دیروز خونتون اتفاق میفته...امّا نه با این ر اندازه احساس.
اینجا هست نوشتی نشست پا فیلم ترسناک.....یاد دیشب افتادم...داداشم داشت حرف میزد و فیلم تعریف میکرد که یهو آقای دوماد گفت عمو حواست هست؟ ( منظور از عمو بابای اینجانب میباشد ).
بچه های نسل جدید دیگه نمیشینن پا کارتون و برنامه کودک.....میان میشینن پا این فیلم های سینمایی مثل دختر خواهر خودم {خودش} .
دارم فکر میکنم به این حساب کتاب سلام کردن و ثواب کردن که نوشتی...واقعاً بعضی وقتا چیزای کوچیک واقعاً بزرگن ... مثل همین سلام کردن .
راستی تو خط یکی مونده به آخری کلمه 4رومی "کنه" رو نوشتی "که" . ...درستش کن !!!
ممنون از نوکته بینیت!
راستی الی مطلب روز 10 اردیبهشت 1388 وبلاگتو خوندم...همش تبلیغ بود....برای سیستم های مختلف وبلاگ و درست کردن سایت....از اینا که میان میگن "سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی داری.........."
به نظرت چرا همشون اومدن تو اون مطلب تبلیغ کردن؟
یه چیزدیگه؟ الان 25 بهمن هست و این 26مین مطلبت تو بهمن ماه هست .... یعنی به ازای هر روز بیشتر از یه مطلب( خوش به حالت 9 ...ولی اردیبهشت 88 فقط یه مطلب داره ! جالب بود برام.
منم یه زمانی که دختر عموم کوچیک بود همیشه ی خدا تلپ بود خونمون ... دیگه منه مفلوک مصیبتا داشتم باهاش ... بدبختی این بود اگه هم می رفتم خونشون باز هم مصیبت داشتم ...
هنوز لمس صفای بعضی دردسرهای کوچک با دنیای از لحظه های ثبات یافته در خاطره دست یافتنیه ...
سلام خوبی الی خیلی وبلاگتو دوست دارم الانم برا اولین باره که دارم نظر می دم خیلی باحاله خوشم میاد روانه و از ته دل. خوشم میاد آدمایی که حرف دلشون رو می نویسن.
خیلی ماهی ان شالله موف باشی.
ایشالله که امششب مامانت اینها میان و راحت می شی از این مسولیت خدایش خیلی سخته مسولیت
اوه اوه اوه.... ببین کی برام نظر گذاشته!!!
ممنونم!!
به وبلاگ من خوش اومدی!
هاااااااا؟



نسترن نوشته ان شاالله موف باشی؟؟؟
یعنی منظورش همونه...یا...؟؟؟؟
دالتون کوچیکمون که کوچیک بود همش پیشه من بود.البت خودمم کوچوک بودم اونوقتا.
ولی مامانم که میرف مدرسه خیلی وقتا پیشه من بود.هی بابابزرگم میگف تو مامانشی..
البت اصن کاری نداش.بچه خوبی بود.خیلیم ناز بود.
ولی حالا...مامانم میگه من که همش با خودم میبردمش..کی پیشه تو بوده؟؟؟
خو شاید خاب دیدم
ولی...
من یادمه پیشم میذاشتشااااااااا