درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

امروز اتفاق خاصی نیوفتاد!... فقط یه صندلی جدید خریدیم!... صندلی قبلی که شکسته هم هستو گذاشتیم یه گوشه از مغازه که بابا ببره بندازدش دور.... بعد مشتری هایی که خسته شدن... آقاهایی که منتظر خانمشونن.. بچه هایی که منتظر مامان باباهاشونن... و غیره... میان میشینن رو اون صندلی!... منم هر موقع از کنارش رد میشم میبینم کسی روش نشسته خندم میگیره! 

.

امروز... یه آقایی با خانمش اومده بودن مانتو بخرن.... خانم تو اتاق پرو بود.. آقا مانتو میبرد براش... خانم ایراد میگرفت... ما ایرادو رفع میکردیم... بعد یه ایراد دیگه میگرفت... خلاصه خیلی تلاش کردن فروشنده ها.. ولی نتونستن راضیش کنن.. آقاهه اومد از مغازه بره بیرون... با یه حالت خیلی خنده دار و توجیه کننده ای... داشت واسمون توضیح میداد که اون مدلی که ما میخواستیم اون رنگی که ما میخواستیم سایز خانم ام نداشتید!.... واسه همینم ازتون نخریدیم!!

.

.

.

امروز... به بابا و عمو میگم یه مغازه لباس بچه گونه فروشی فلان جا واسه من بزنید... بعد کلی نقشه هم میکشم و میگمشون چه برنامه هایی براش دارم... میگن آره خیلی خوبه ولی تو درستو ایشالا ارشد قبول شی بری درستو بخونی!... میگمشون من حتی اگه دکترا هم بگیرم.... عاشق این کارم!...

.

.

.

امروز... سه تا خواهر بودن اول وقت اومدن 3تا شلوارلی یه مدل خریدن... بدون اینکه ذره ای فروشنده ها رو اذیت کنن.... پولشونم راحت دادن و رفتن... آخر وقت دوباره سه تاشون اومدن تو مغازه.... به بغل دستیم گفتم بیا... اومدن 3تا مانتوی یه شکل هم بخرن!... گفت هیییس... هیچس نگو یه وقت نیومده باشن 3تا رو پس بدن!.... 3تا شال خریدن!

.

.

.

امروز...  خیلی خلوت بودیم!... دیگه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد!...

نظرات 8 + ارسال نظر
محسن ( دزنگار ) سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 13:56 http://dez-negar.blogfa.com

سلام.
1- چرا وقتی میبینی کسی رو صندلی نشسته خنده ات میگیره ؟
2- دلیل توجیه اش حتماً این بوده که به نظرش زشت بوده که بعد از این همه ایراد ؛ آخر سر مانتوی مورد نظرشو پیدا نکرده .
3- من موندم تو چرا یه مغازه لباس بچه فروشی نمی زنی ؟! هر از چند گاهی از عشقت به این کار میگی ! یه پیشنهاد واسه پست بعدی : میتونی از برنامه هایی که واسه مغازه لباس بچه فروشی که در آینده راه مینداری ( یا نمیندازی ! ) بنویسی ؛ فکر کنم جالب باشه .
4- مطمئن باش دوباره میان مانتو هم میخرن !

پ . ن : خواهشاً فکر کن رو پیشنهاد

نه!!... میترسم یکی پیدا شه ایده ی منو ببره!!

پ.نون سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 14:49

خوب شد امروز خیلی اتفاقی نیفتاد! :)

خدا خیرت بده. این صندلی از مواهب الهیه!

من به شدت قدرش رو می‌دونم چون بعضی وقتها نبودش واقعا آزار دهنده‌س!!

نرگس سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 14:58

من عاشق مغازه هایی ام که توش صندلی داره واسه مشتریها. دعاشونم می کنم.

دختراردیبهشتی سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 17:15

به تو میگن نمونه ی یک آدمی که قصد داره سالای زندگیشو حروم کنه بعد برگرده سرجای قبلش..

من اگه جای تو بودم درس نمیخوندم دیگه..

حتا اگه قصد کار مربوط به رشته ی خودم رو داشتم هم درس نیخوندم دیگه.چون فقط حروم کردنه 3 سال وقته.
مشکل ما ایرانیا اینه که فک میکنیم اگه کسی باهوشه باید حتما بره درس بخونه.حتا اگه اون درس حاصلیم نداشت باید بره درس بخونه..

دیگه فکر نمیکنیم اگه برای یه کار دیگه هم آدم باهوش باشه تو کارش موفقتره..

من میدونم آخرشم که درس خوندم یه کاری میکنم که با همون لیسانس میتونستم بکنم.

دختراردیبهشتی سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 17:21

ولی الان که دارم مقاله میخونم خیلی چیزا هست که دوست دارم یادشون بگیرم.و برای یاد گرفتنشون باید برم سراغه تحصیلات تکمیلی.خیل یحرفه لوس و زشتیه ولی برای کسب علم میخام درس بخونم.
یادته چند وقت پیش بت گفتم دیگه نمیخام زندگیمو هدر بدم؟؟ازون موقع یه روز نبوده که با خیال راحت روزمو به علافی بگذرونم..هی دارم یه کاری میکنم.

حداقل حتا اگه شده یکی دو ساعت از روز..ولی مثه قبل آدمه علافی نیستم

POTK سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 20:30 http://www.potk.blogfa.com

میگم هیچ اتفاقی نمیفته تو اینقدر می نویسی اگه یه روز مثلا ویترین مغازه بیاد پایین(!) خدا میدونه چیکار میکنی؟ میشه یه سریال 66 قسمتی. اسمش میشه بذاری "فرار از مغازه" (مثل "فرار از زندان")!!!

احسان سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 21:36 http://kajopich.blogfa.com

مهدی سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 22:49 http://dashmahdi.blogsky.com/

سلام
من مهدی هستم هشت ساله ممنون که به وبلاگم اومدی.
بهم سر یزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد