هی میشینیم برنامه میریزیم... آخرشم هیچی اونجوری نمیشه که برنامه ریزی کردیم!... دیشب قرار بود شب هممون بریم خونه عمه بخوابیم... عمه اینا مهمون بودن نرفتیم!... دیروز عصر... رفته بودیم باغ... ساعت ۸ بود...داشتیم برمیگشتیم... تو راه عمه اینا داشتن میرفتن باغ... اصرار کردن که باید برگردین!.... هممون دور زدیم برگشتیم باغ!... شب... تو باغ برنامه ریختیم که صبح ساعت ۷ صبحانه بریم گلخونه.... ما خواب موندیم!... ۷:۳۰ شوهر عمه زنگ زد گفت هوا خاکه ما داریم برمیگردیم!... همه بیاید خونه بابزرگ!... فک کن.... دیشب کی فکرشو میکرد ما صبحانه هممون خونه بابزرگ باشیم!!!!!......... همه خوابالو!... حلیم و سرشیر!!!....
حالا از همه اینا گذشته من نمیدونم امسال عید چرا همش ما صبحانه میریم بیرون!!!!
روز آخری که برنامه بصورت فایل زیپ فشرده شده... صبحانه خونه بابزرگ... بعد سردشت... نهار باغ... تا عصر و شب هم خدا کریمه!!!......
فردا همه دارن میرن!!!!.... عید داره تموم میشه!!!....
دیشب.... از باغ برگشتیم... هنوز زود بود!.... از ماشین پیاده شدیم.... رفتیم تو خونه... مامان داشت میرفت بالا.... خواهرم گفت هنوز زوده!... بریم بیرون!... برگشتیم که دوباری بریم یه دوری بزنیم.... دیدیم من یادم رفته بود چراغای ماشینو خاموش کنم.......
من دوچار آلزایمر حاد شدم!....
من نمیخوام پیر شم آلزایمری شم!... حالا چیکار کنم!!.... گوشیمو اینور اونور جا میزارم همش!.... بعد یادم میره کجا مونده!... چراغای ماشینم که......
دیروز... تو جاده ی خاکی بودیم.... داشتیم برمیگشتیم.... عمه با ماشینش جلوی ما بود... من داشتم نور ماشینمو امتحان میکردم... هی نور پایین نور بالا!!! :دی.... :دی....
بعد میبینم عمه ترمز کرد!... حالا ما هی فکر میکنیم و فلسفه میبافیم که عمه چشه!!!... رفتم کنارش میگم ها؟... جریان چیه؟.... میگه تو جریانت چیه؟.... میگم من؟... میگه آ... هی چراغ میزنی فک کردم کارم داری... :دی.... :دی....
چند شب پیش مهمان داشتیم!... مادرمان علاوه بر چند نوع غذایی که پخته بود سالاد الویه نیز اماده کرده بود.. به مقدار زیاد!... شب شد... مهمانها امدند... ولی... تعداد اندکی از انها سالاد الویه میل کردند... و هنگامی که سفره را جمع میکردیم... و سالاد الویه را در ظرف میریختیم... پسر عمه ی بابایمان گفت مثله اینکه سالاد الویه اضافه شده است نه کم!!!... همان شب... قرار گذاشتیم برای صبحانه به سردشت برویم.... و همه گفتند.. شما سالاد الویه تان را بیاورید... فردا بعد از صبحانه میخوریمش!.... و ما سالاد الویه را بردیم و ... خوردیم و بسیار چسبید ولی باز هم... تمام نشد!... و باز هم همه گفتند چرا این غذا تمام نمیشود!..... ان روز.. به خانه برگشتیم... مادر به تعداد فروشنده ها ساندویچ درست کرد و گفت اینها را به فروشگاه ببر و ... به فروشنده ها بده!.... فورا خود را به فروشگاه رساندیم و به فروشندها پیش غذا دادیم!... که با یک ته بندی به خانه هایشان بروند.... ولی.. باز هم!... سالاد الویه تمام نشد!....
دیروز صبح... چند تن از اقوام... برای گردش میخواستند به سردشت و لالی بروند.. و ما بس که خسته بودیم... همراهشان نرفتیم... عصر در خانه نشسته بودیم.... تلفن زنگ خورد!... عمه بود!... گفت ما از سردشت برگشته ایم و مستقیما رفته ایم گلخانه!... برای شام اینجا میمانیم... بقیه ی سالاد الویه را بیاورید تا ترتیبش را بدهیم.... ولی ما دیدیم نه!... عده زیاد است و احتمالا سالاد الویه کم!!!.... با یک سبد پر از گوجه و ۵۰ تخم مرغ رفتیم گلخانه!..... املتی ساختیم... بسیار دلپذیر.... جای شما خالی بود.... چون اگر شما بودیم شاید الویه میخوردید و تمام میشد!... ولی همچنان ما در یخچال الویه داریم......
هی مینویسم هی پاک میکنم...
هی مینویسم هی پاک میکنم...
هی مینویسم هی پاک میکنم....
.
.
.
.
.
.
.
....بی خیال میشم و نمینویسم!.....
شما رو نمیدونم ولی من؟
من خیلی خیلی خانوادمو دوست دارم.... این جمع های خانوادگی... این مهمونی های پر جمعیت... این سر و صداها.... برای من یه دنیاس.... امشب همه خونمون بودن.... بعد برنامه ریختیم برای فردا صبح ساعت ۷ که صبحانه بریم سردشت... من دارم بهترین روزهای عمرمو میگذرونم.....یعنی عملا همه دارن از خواب استراحتشون میگذرن... به خاطر لحظه ای بیشتر با هم بودن... دیشب دخترای فامیل خونمون بودن... تا صبح گفتیم و خندیدیم.... این لحظه ها... هیچ وقت فراموش نمیشن......
جزئ بهترین لحظه هامونه....
فردا بیشتر مینویسم.....
من که همیش پایه ی بازی هستم دیگه.... الانم به بازی دعوت شدم..... آرزوم هاو تو سال ۸۹؟؟؟
بعد قراره آخر سال آرزوهامو با چیزهایی که به دست آوردم مقایسه کنم!!!...
تو سال ۸۹؟
آرزوم اینه که تهران ارشد مهندسی پزشکی قبول شم... آرزوم اینه که دوستامم تهران قبول شن... دوست دارم با دوستام خونه بگیرم... دوست دارم... دانشگاه تهران.. اونجوری باشه که دلم میخواد... دوست دارم هم کلاسی های خوبی داشته باشم... پسر های خوشتیپ و دخترای مهربون و با معرفت... دوست دارم... تا ۲روز تعطیلی شه... بیام دزفول... دوست دارم... ماشینمو با خودم ببرم تهران.... دوست دارم.. با ماشین برم و برگردم... تو جاده گاز بدم.... حالا اگه حلقه ای تو دستم باشه و یه ادم مهربون کنارم باشه که...... اینم میتونه آرزو باشه؟....
دیگه؟.... دوست دارم شغل مناسبی پیدا کنم!... ترجیحا یه کار خصوصی و غیر دولتی.. و ترجیحا کاری که رئیسم خودم باشم و رئیس نداشه باشم!!!.... دوست دارم هم کار کنم.. هم درس بخونم.... دوست دارم شب ها از شدت خستگی خوابم ببره... فرصت نداشته باشم که به این فکر کنم که دلم برای مامان و بابا و خواهرام تنگ شده...
همه ی اینا برمیگرده به دانشگاه قبول شدن....
دوست دارم آب عدس درست کنم با پیک موتوری بفرستم دره خونه ی اونهایی که آب عدس دوست دارن...
ولی... با همه ی اینها...
که داند که فردا چه پیش آیدش.......
------------------------------------------------
اسفند ۸۹:
دارم از دانشگاه برمیگردم خونه... به این فکر میکنم که چقدرگرسنمه!.. حالا چی بخورم!... زنگ میزنم به مامان... مبگم مامان نهار چی دارین؟.... مامان سرش شلوغه!!... الکی یه چیزی میگه که من دوست ندارم که غصه نخورم!! میگه سرم شلوغه!... بعدا زنگ میزنم بهت!
کمی بعد... بابا زنگ میزنه... میگه کی میای؟... مغازه شلوغیم نمیای کمکمون؟.... میگم بابا کلاس دارم!... نمیام تا روز آخر!!!
بعد دیگه؟؟ درس میخونیم و کار میکنیم تو سال 89
همین فعلا!!