امروز یکی از بهترین روزهامون بود... همه ی خانواده دور هم بودیم... همش در حال خنده و .....مثل هر سال نهار روز عید تمام فامیل خونه بابزرگ بودیم.... بعد از نهار کلی بازی کردیم...
وسط بازی:
اولی:ببین بیاید دیگه حرف نزنیم همه حواسون به بازی باشه
روبروییش:پاس
اولی:آقا دیگه حواست به بازی باشه
روبروییش:خوب گفتم پاس
اولی:ا بچه ها دیگه حواستون باشه!... د بخون!
روبروییش!!!.... در حالی که هممون میخندیدیم... گفت ببین ما حواسمون به بازی هست تو کجایی؟
بعد از شام... هممون نشستیم اسم فامیل بازی کنیم... خیلی خیلی خوش گذشت... کلی خندیدیم....
.
.
.
دختر دایی: پسر عمه امشب بیاید خونه ما بخوابید که فردا صبح زود با هم بریم....
پسر عمه: باشه اگه مامانم بزاره
دختر دایی: عمه جان... محسن بیاد امشب خونه ی ما بخوابه؟
عمه: شلوار راحتی نیاورده
دختر دایی: خوب از بابام بهش شلوار میدیم
پسر عمه: مامان تو بزار برم... من دامن زندایی رو میپوشم
. . .
سلام

معلومه خیلی دختر دایی رو دوست داره که حاضر دامن هم بپوشه ها !
آره!
ولی با شلوار جین خوابید طفلی!
چه قدر این بودن با بچه های فامیل خوب است