چند شب پیش... همون شبی که بارون میومد... بعد از بارون... طرفای ساعت 11 بود... رفتیم باغ... هوا عالی بود.. و زمینا همش گل!!!.... صدای باد که تو درختا میخورد... صدای قورباغه ها که آواز میخوندن... همه جا تاریک بود.... ولی پشت چشمای من روشن بود... تو تاریکی دسته جمعی قدم میزدیم.... همه حرف میزدن... و من آروم... به چیزایی که پشت چشمام میدیدم فکر میکردم... و چقدر خوشحالم از اینکه هیشکی نمیتونه بفهمه... پشت چشمام چی دارم میبینم.... فکر میکنم این یکی از بهترین نعمت هاییه که داریم....
آره...یکی از بهترین نعمتهایی که داریم...
پشت چشمهات هر چی بخوای میتونی ببینی...بدونه این کسی بفهمه...و این خیلی عالیه...
اینجور میشه گفت...این پشت چشم هایی که میگی...حریم خصوصی آدمه...که هیچ کس...چه بخواد چه نخواد نمیتونه واردش بشه...
man mitoonam poshte cheshmatam bebinam !
یاد کتاب گیله مرد بزرگ علوی افتادم......
کمی تا قسمتی مشکوک می زنی الی... ان شب که باران آمد بسیار هوا دلپذیر شده بود.مستی از آسمان می بارید.
نکنه عاشق شدی ؟
اگر پشت چشمامون و افکارمون پیدا بودن که وا مصیبتا بود...
مرسی. خووندمش...حذفش کن...فکر می کنم یه ماهی میشد که ذهنم درگیر شده بود که خدایا الی درباره گوشای یارو چی نوشته بود...گوش پروانه ای مزخرف...
vase dawa darmun chashm
پشت چشم کجاس؟؟؟؟
الی جون امید وارم همیشه پشت چشات چیزای قشنگ و زیبا نقش ببنده. هیچ میدونستی چیزی که تو ذهن آدما میگذره اگه با اراده و جدیت روش تمرکز کنن در آینده تحت تاثیر کائنات اون تخیلات به واقعیت می پیونده؟؟؟و در یک کلام آینده ما همون چیزیه که الان تو ذهنمون می پرورونیم. یه مقوله جالب روان شناسیه که اگه بری تو نخش خیلی جای بحث داره.(نمیدونم کتاب " راز" رو خوندی یانه؟ )