نزدیک تقاطع شریعتی و فتح المبین بود... دست پیرمردی در دست خانمی بود.... با ماشین از پیششون رد شدیم... به حاضرین تو ماشین گفتم... اینا رو ببین.... با اینکه سنی ازشون گذشته دست تو دست هم راه میرن.... همه نگاهشون کردن.... متوجه شدیم آقا نابیناس....
.
.
.
نیم ساعت بعد ... در حالی که ما ۳ماشینی رفته بودیم یعقوب لیث و آب هویج بستنی خورده بودیم و حالا سرخوش به دنبال اسنک فروشی خوبی میگشتیم.... تو خیابان شریعتی نرسیده به دبیرستان کوثر دیدیمشون... اون نیم ساعت ما در حال خوشگذرونی بودیم و اونا این همه راهو پیاده اومدن....
(انتخاب عنوان باشه با شما)
میشه اسمش گذاشت عشق ابدی...
شاید پیاده روی که اونا بیشتر بهشون خوش گذشته تا آبهویج بستنی خوردن شما
من عنوان های خودمو بزور انتخاب میکنم ولی دختر اردیبهشتی تو این کار ماهره
کاشکی واسه ثوابی هم که شده سوارشون میکردیم
آخی! چه جالب! گناه داشتن!
بله! بله! مردم تمام عشقشون مال همون جوونیشونه! که دس تو دس راه میرن!
وقتی دیگه پیر شدن هی دعوا می کنن و تو سر و کله هم می زنن!
میخوای این سر افطاری اشکمونو درآری ... آره ... منم این صحنه ها رو زیاد دیدم ... واقعا دردناکه ... این چند وقته این صحنه ها بیشتر به چشممون میان ... کاش همیشه اینجوری بود ...
والا چی بگم!؟
اولن انتخاب عنوان کیلویی چنده تا وقتی که داری از بستنی فروشی یعقوب لیث و دل چسب تر از اون اسنک فروشی حرف میزنی ؟!
.......................
من اسمشو میذارم: afoot love
نفهمیدم! کسی گفت بستنی فروشی یعقوب لیث؟! اون که قُرُقِ ماس!
آپ می باشیم!
ممنون از لطف شما و توجهتون به وبلاگ من
خدا رو چه دیدی شاید اونا بیشتر بهشون خوش گذشته.
اون پست بچه بی ادب بود؟ من اگه به جای تو بودم
میگفتم گور بابای هرچی نظریه روانشناسیه که میگه نباید بچه رو زد و بعد میرفتم دو تا میخوابوندم تو گوشش.
هیچی به اندازهی دیدن یه بچه بیادب منو حرص نمیده.
اینا حال می کنن نه ما ...
مهم اینه که اونا از این زندگی که دارن بهترین لذت رو ببرن .
یعنی هر کس ؛ از زندگی که داره نهایت لذت رو ببره .