امروز از اون روزها بود که از صبح که بیدار شدم تا شب موقع افطار یه ریز کار کردم و کار کردم و کار کردم... تا اصلا فرصت فکر کردن به هیچ چیزی را نداشته باشم... و امشب از اون شبهایی است که از فرط خستگی شب خوابم نمیگیره و مجبورم تا صبح فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم...
سلام دوست عزیز




ممنون میشم نظرتو در مورد وبلاگم بدونم. چطوری می تونم با خواننده های وبلاگم (خاص و عام) بهتر ارتباط برقرار کنم؟
چه جالب! هر شبِ هر روز من همینجوریه! ولی روزام...آخ آخ! نگـــــــــــو!
سلام
تجربه ی بدی خستگی و نخوابیدن و بعد هم توهمات که کفر آدمو بالا میاره
... و من الله توفیق !
ای ... از این شبا متنفرم ... شبایی که حوصله هیچ کاری رو ندارم ... ولی از فکر نمیتونم بخوابم ...