درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

سوغات سفر

شیکمم قار و قور میکرد... روزه نبودم ولی از روزه دار ها گرسنه تر بودم.... از توی یه مغازه بوی پیراشکی میومد... منی که اصلا پیراشکی دوست ندارم... آرزو میکردم کاش کسی پیشم بود تا باهم میرفتیم پیراشکی میخریدیم....  

 

نیم ساعت بعد خونه عمه بودم... بیحال و خسته... ولی سارینا پیشم بود... با خنده هاش خستگی از تنم بیرون میرفت... ناگت سرخ کردم... رو زمین نشستم رو ناگت سس میریختم میدادم دستش.. سس اش را میخورد ناگت را نمیخورد!... بعد شیطون نگام میکرد میگفت سس... بهش میگفتم همشو بخور دوباره بهت سس بدم.... همشو میخورد دوباره با شیطنت تمام میگفت سس....

 

رو کاناپه دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد... بیدار شدم.... ساعتو نگاه کردم... باورم نمیشد ۲ساعت خوابیدم.... دیرم شده بود.. باید سریعتر اماده میشدم و به راه اهن میرفتم... احساس سر درد داشتم... استخوان هام درد میکرد... فکر کردم از خستگی و کمبود خوابه.... پاشدم... سرم گیج میرفت... سریع اماده شدم... عمه از بیرون اومد.... سارینا هم بیدار شده بود.... لباسامو تنم کردم که از خونه برم بیرون... سارینا دنبالم گریه میکرد.... 

 

دفعه ی قبل که این مسیرو رفتم ۲ ساعت تو راه بودم و اون روز فقط ۱ ساعت تو راه بودم.... یک ساعت علاف تو راه آهن.... تنها.... رو صندلی ها نشستم... همه همراه داشتن.. فقط من تنها بودم... مبایلمو دراوردم... به دختر اردیبهشتی زنگ زدم... چند دقیقه ای حرف زدیم... و بعد باز من و تنهایی... یه خانم و آقایی جلو نشسته بودن چایی میخوردن.. چقدر دلم چایی میخواست ولی نه تنها... 

 

 

 

تو کوپه ی قطار نشستم... جز من هیشکی نبود.. با خودم گفتم نکنه تو کوپه هم تنها باشم... ۵ دقیقه به حرکت قطار مونده بود.... خانم ۵۰ ساله ای وارد کوپه شد..... خانم مودب ای که اصلا مثل بقیه ی خانم های فضول (که معمولا وقتی تو قطار با دختری همسفر میشوند تمام فک و فامیلشو میریزند بیرون و نهایتا بهاش فامیل از آب درمی آیند) نبود... نه از فامیلم پرسید و نه حتی اسممو...

 

 

 

رسیدم خونه دچار انفولانزای شدیدی شده بودم.... 

 

 

--------------------------------- 

 

 

این پست وبلاگ دیسون را از دست ندهید

نظرات 8 + ارسال نظر
tina یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 16:03 http://my-nostalgia.blogsky.com

ay gofti! az in khale khan bajihaye ham kopee badam miad!!!!!!

MyTheme یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 16:12 http://www.mytheme.ir

سلام دوست عزیز
وب سایت MyTheme.ir (قالب من) گرافیک منحصر بفرد و بسیار جذابی برای قالب های رایگان وبلاگ در همه موضوعات و زمینه ها ارائه داده. اگه می خوای وبلاگت جذابیت زیادی واسه بازدید کنندگان داشته باشه پیشنهاد می کنم حتما یه سر بزن قالب ها رو ببین و انتخاب کن. موفق باشی

آرون شید یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 18:50 http://www.aron.parsiblog.com

نگفتی کجا داشتی میرفتی که...!
نگران نباش! دوران تنهایی هم به سر خواهد آمد!!

نرگس یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 19:07 http://www.ghalbe-shishei.persianblog.ir

سلام.
مطمئنی که اون خانم 50 ساله دزفولی بود؟ باورم نمیشه اسم و فامیلتو نپرسیده باشه!
الان بهتری؟

خوبم

محمد صادق یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 21:02 http://m2sr.parsiblog.com/

بسم الله
سلام
گوم بلکه پیره زونه آنفولانزا داشته ؟
واسه همینه که با هات حرف نزده !!!
در کل خدا شفات بده .
آسمون دلت سرخ...

خانوم معلم یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 21:28

تو هم که مث من دیقه 90ی هستی دختر
خیلی خیلی بت تبریک میگم
هم رشته ات عالیه
هم دانشگاهت :-*

دختراردیبهشتی دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 01:07

عه..یهو چقد آپ کردی!!!
مثه اوندفه ی من تو فرودگاه!
یه ربع به هشت پروازم بود..از پنج و نیم اونجا بودم..هی تل زدم اینور اونور..
و بدترینشم به..مهندس ع بود!!
که ضایه شدم

آآآ تا آخر تنها موندین تو کوپه؟؟/چه وضعه خوبی..

همه تخت ها را زدیم.. بعد نصف شب خوابمون نمیگرفت.. از این تخت به اون تخت میرفتیم...:دی

اراک یه خانمی با پسرش اومد تو کوپه...

احسان سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 05:32 http://kajopich.blogfa.com

این پستت خیلی در هم و برهم بود ... نمیدونم درباره کجاش نظر بدم!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد