از اون روزی که اومدم تا امروز... سعی کردم تمام تلاشمو کنم.. تا هیچ حرفی در موردش نزنم... فک کردم بهتره.. خودش بخواد ... منم که با تمام وجود میخوام ولی بهتره که من به روی خودم نیارم... میدونستم تو این روزها دغدغه های ذهنی زیادی داره... میدونستم دغدغه ی منم بهشون اضافه شده... ولی خب!!... یه جورایی وظیفشه فک کنم!!!!!.... با این حال.... سیاست من به این گونه بود که من هیچی نگم تا خودش شروع کنه... امروز... خودش گفت و گفت و گفت... منم هیچی نگفتم... ولی تو دلم قند آب میشد.. از اینکه این دو روزی که من هیچی نگفتم اونم هیچی نگفته... ولی تو فکرش بوده و دنبالش بوده.... پس از این به بعد.. باید سعی کنم نه تنها در این مورد در مورد بقیه ی کارها هم.. صبر کنم و صبر کنم و صبر کنم.. هیچی نگم و هیچی نگم و هیچی نگم... فکر میکنم این سیستم بیشتر نتیجه میده...
قضیه ی همونه که میگه:
یه روزی... یه جایی... یه کسی... یه چیزی... یه جوری... فقط صبر داشته باش
فک کنم بدونم منظورت با کی و چیه!
سلام.بسیار گنگ و مشکوک نوشته ای.فکر کنم فقط خودت می دانی منظورت چه بوده و بس.
داستان پیچیده ای بود. به نظر من خیلی جا ها باید از پیشداوری و قضاوت در باره بعضی مهمات اجتناب ورزید تا نتیجه مطلوب تر حاصل شود
سیاست درستی نیست.
اگه دیر شد چی؟!
از قدیم گفتن از تو حرکت از خدا برکت.
یه ایمیل چند روز پیش خوندم که عنوانش سلف سرویس بود. اگه نخوندی بگو تا برات بفرستم.
اون موقع میفهمی که سیاستت اشتباهه!
الان من منظورتو به طور کامل و جامع گرفتم ؛ تا خود تهش هاااااان
مطمئنم اگه بقیه بچه ها هم تلاششون رو بکنن موفق میشن
مبارکه
موفق باشی
یه همچین سیاستی همین چند روز پیش تو سریال بی پدران!!!!!! (مارگاریتا) پیشنهاد داده شد به یه بنده خدایی!!!!!!!!!