درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

سیاست جدید

از اون روزی که اومدم تا امروز... سعی کردم تمام تلاشمو کنم..  تا هیچ حرفی در موردش نزنم... فک کردم بهتره.. خودش بخواد ... منم که با تمام وجود میخوام ولی بهتره که من به روی خودم نیارم... میدونستم تو این روزها دغدغه های ذهنی زیادی داره... میدونستم دغدغه ی منم بهشون اضافه شده... ولی خب!!... یه جورایی وظیفشه فک کنم!!!!!.... با این حال.... سیاست من به این گونه بود که من هیچی نگم تا خودش شروع کنه... امروز... خودش گفت و گفت و گفت... منم هیچی نگفتم... ولی تو دلم قند آب میشد.. از اینکه این دو روزی که من هیچی نگفتم اونم هیچی نگفته... ولی تو فکرش بوده و دنبالش بوده.... پس از این به بعد.. باید سعی کنم نه تنها در این مورد در مورد بقیه ی کارها هم.. صبر کنم و صبر کنم و صبر کنم.. هیچی نگم و هیچی نگم و هیچی نگم... فکر میکنم این سیستم بیشتر نتیجه میده...

سوغات سفر

شیکمم قار و قور میکرد... روزه نبودم ولی از روزه دار ها گرسنه تر بودم.... از توی یه مغازه بوی پیراشکی میومد... منی که اصلا پیراشکی دوست ندارم... آرزو میکردم کاش کسی پیشم بود تا باهم میرفتیم پیراشکی میخریدیم....  

 

نیم ساعت بعد خونه عمه بودم... بیحال و خسته... ولی سارینا پیشم بود... با خنده هاش خستگی از تنم بیرون میرفت... ناگت سرخ کردم... رو زمین نشستم رو ناگت سس میریختم میدادم دستش.. سس اش را میخورد ناگت را نمیخورد!... بعد شیطون نگام میکرد میگفت سس... بهش میگفتم همشو بخور دوباره بهت سس بدم.... همشو میخورد دوباره با شیطنت تمام میگفت سس....

 

رو کاناپه دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد... بیدار شدم.... ساعتو نگاه کردم... باورم نمیشد ۲ساعت خوابیدم.... دیرم شده بود.. باید سریعتر اماده میشدم و به راه اهن میرفتم... احساس سر درد داشتم... استخوان هام درد میکرد... فکر کردم از خستگی و کمبود خوابه.... پاشدم... سرم گیج میرفت... سریع اماده شدم... عمه از بیرون اومد.... سارینا هم بیدار شده بود.... لباسامو تنم کردم که از خونه برم بیرون... سارینا دنبالم گریه میکرد.... 

 

دفعه ی قبل که این مسیرو رفتم ۲ ساعت تو راه بودم و اون روز فقط ۱ ساعت تو راه بودم.... یک ساعت علاف تو راه آهن.... تنها.... رو صندلی ها نشستم... همه همراه داشتن.. فقط من تنها بودم... مبایلمو دراوردم... به دختر اردیبهشتی زنگ زدم... چند دقیقه ای حرف زدیم... و بعد باز من و تنهایی... یه خانم و آقایی جلو نشسته بودن چایی میخوردن.. چقدر دلم چایی میخواست ولی نه تنها... 

 

 

 

تو کوپه ی قطار نشستم... جز من هیشکی نبود.. با خودم گفتم نکنه تو کوپه هم تنها باشم... ۵ دقیقه به حرکت قطار مونده بود.... خانم ۵۰ ساله ای وارد کوپه شد..... خانم مودب ای که اصلا مثل بقیه ی خانم های فضول (که معمولا وقتی تو قطار با دختری همسفر میشوند تمام فک و فامیلشو میریزند بیرون و نهایتا بهاش فامیل از آب درمی آیند) نبود... نه از فامیلم پرسید و نه حتی اسممو...

 

 

 

رسیدم خونه دچار انفولانزای شدیدی شده بودم.... 

 

 

--------------------------------- 

 

 

این پست وبلاگ دیسون را از دست ندهید

روزمره

الان دارم با لپ تابی تایپ میکنم که کیبردش برچسب فارسی نداره... بعد من بدون نگاه به کیبرد دارم تایپ میکنم... اینو مدیون این وبلاگ هستم.... اگه کمتر آپ میکنم و کمتر مینویسم یه دلیلش ایراد پیدا کردن لپ تابمه... چند تا عکس هم دارم که مخصوص وبلاگم گرفتم و باید آپشون کنم و بزارم ببینید.... 

 

۳روز تعطیلی خوزستان.... واقعا نمیدونم چی بگم... خیلی خیلی شورش را دراورده اند و گند زده اند به همه چی... این وسط کارمند ها بدون اینکه به عواقب این تعطیلی های پی در پی فکر کنند.. بشکن میزنند و خوشحال میشوند از این تعطیلات...

روزمره

ساعت ۱۱ بود... گرم کار کردن بودم... تلفنم زنگ خورد! 

ـ بله؟ 

ـ الی تو چرا انقدر خجسته ای؟... مهلت ثبت نام تا فرداس بدو برو دنبال کارات! 

 

منم مات و مبحوت.. که نه بلیط دارم!.. نه مدرکم آمادس!... بدو بدو آماده شدم رفتم دانشگاه... مدرکم آماده بود گرفتمش... تو امور فارغ التحصیلان بودم که ۲تا از همکلاسیام با نیش تا بناگوش باز.. شاد و خندان... اومدن تو.. معلوم بود که ارشد قبول شدن.. بهشون تبریک گفتم و .... رفتم بیرون دنبال بلیط... 

رفتم تو آژانس که بلیط بگیرم... دیدم اصلا پول همرام نیست.....  

 

 

خلاصه یه ریز.. بدو بدو... اینور اونور... تا لحظه ای که حرکت کردیم... 

 

رسیدیم... 

 تنها از راه اهن رفتم سمت تاکسی ها... جلو سوار شدم... ۲تا پسر دزفولی سوار تاکسی شدن.. یه ریز حرف میزدن... اونا هم ارشد قبول شده بودن... دوست داشتم برگردم قیافه هاشونو ببینم...  

.

 رفتم دانشکده... مسئول آموزش چنان پذیرایی جانانه ای از ما به عمل آورد که... دوستم مردد موند و ثبت نام نکرد!!... 

 

مدارکمونو تحویلشون دادیم و برگشتیم به شهرمون.... 

 

 

تو تاکسی نشسته بودم.... نیشم تا بنا گوش باز بود.. تو دلم میگفتم الی دیدی قبول شدی!! 

.  

 

دیگه؟... عید فطر به همه ی روزه داران مبارک باشه... دیدین صبحانه ی عید فطر چقدر میچسبه:دی

ارشد مهندسی پزشکی واحد علوم تحقیقات...  

 

چطوره؟