گفت وقتی میخواستیم مانع خوابیدن مرضی بشیم دست به دامن مارمولک میشدیم.... من گفتم از مارمولک نمی ترسم مارمولک هم که بندازید روم مهم نیست و من میخوابم... یه شب... رو تخت دراز کشیده بودم.... سارینا پیشم بود.. مشغول بازی و شیرین زبونی و .... دیدم چند قطره آب ریخته شد رو صورتم!!.. فک کردم حتما اتفاقیه و حرفی نزدم...چند ثانیه بعد باز تکرار شد!!... سرمو بردم بالا و گفتم بچه ها از یه جایی داره آب میاد!!!.... دیدم ۲تاشون بلند بلند بهم میخندن!!
در دستان ستاره تفنگ آب پاشی بود!!!....
نظرت در مورد سوسک چیه ؟