قطار آروم حرکت کرد.... خانواده ی یکی از هم قطاری ها از پشت پنجره ی کوپه با نگاه هاشون خانم جوانی که کنار ما نشسته بود را بدرقه میکردند و اشک های خانم جوان آرام و بی صدا میریخت رو گونه هاش... یه لحظه نگاش کردم دیدم داره گریه میکنه... گفتم آخی گریه نکن... یهو همه ی خانم ها برگشتن نگاش کردن... یه خانمی حدود ۳۰ ساله... بهش گفت گریه نکن... خدا را شکر کن که مامانتو داری و میتونی هر روز باهاش تلفنی صحبت کنی مامان من تازه فوت کرده!... و زد زیر گریه!!!....
.
.
.
تو همین حین... حاج خانم هم دلش گرفت و گفت... دارم میرم تهران... پسرم خوزستانه... باز هم باید برم و چشم به راهش بشینم!!... و بغض کرد و این یکی بر خلاف دو تای دیگه با صدا گریه میکرد!!...
خانم دیگری که حدود ۵۰ ساله بود هم احساساتی بود و اونم شروع کرد به گریه کردن!!...
من موندم و یه خانم جوان و باحال!...
جو سنگینی بر فضا حاکم شد... ولی چند دقیقه ای طول نکشید تا همه از این رو به آن رو شدند.... و تا نیمه های شب حرف میزدند و میخندیدند و ما گوش میکردیم و تجربه کسب مینمودیم!...
مرکز شهر:
سری اول تصاویر غروب و آسمان دزفول
http://dt24.blogfa.com/post-145.aspx
از این پستت خیلی خوشم اومد.
فضاسازی قشنگی داشت.
اوهوم
یادته خودتم گفتی وقتی میرسی راه آهن یا فرودگاه گریه میکنی ؟!
من که اصلاً نمی گریوم ( نه تون خدا بیو تو هم گریو ! )
چققققققققققققد خنده داااااااااااااااااااااررررررررررر
سهلااااااااااااااااام الی جون...چهههههههههه طوری؟خوفی؟؟؟؟؟؟
چه خنده بازاری بوده؟؟!!!!
خوش ب حالشون ک حداقل اشکشون میاد....ما ک این یکی هم سراغمون نمیاد.....