کمی دیر رسیدیم سر جلسه... همه سر جاهاشون نشسته بودن.... نفر جلوییم فرهاد بود... پشت سریم پیمان... مراقب که برگه ها رو میداد... پیمان سرشو آورد جلو گفت بلدی دیگه؟... گفتم آره خوندم... مراقب به من رسید یه چشم غره بهش رفت... سرشو برد عقب.... گوشه ی سمت چپ برگه پاسخ نامه ی هر کسی عکسش بود!... یه نگاه به سوالا انداختم و شروع کردم به نوشتن... جامدادیم رو صندلی کناری بود... مراقب اومد گفت جامدادی ممنوعه... هر چی از توش نیاز داری بردار!... دست کردم توش ماشین حساب و خودکار اضافه و اتد و نوک اتد و پاک کنمو را برداشتم... زیپشو بستم و دادم بهش..... رفت....
نیم ساعتی از جلسه گذشت... داشتم تند تند سوالا رو جواب میدادم و با مسئله ها کلنحار میرفتم... مراقب اومد... با یه حالتی گفت تقلب هاتو صورت جلسه کردم دادم به سرپرست!... من هاج و واج موندم نگاش کردم گفتم تقلب من؟... گفت بله... همونا که تو جامدادیت بود!... گفتم خانوووم شما به اونا میگی تقلب؟... مگه منو در حال استفاده از اونا دیدی که بهم اینجوری میگی؟ گفت تو متخلفی!!... منم دیدم داره چرت میگه... محلش نذاشتم...رفت.. ولی وسط جلسه تمام تمرکزم به هم ریخت... یهو گرمم شد!... :(
بعد حالا من داشتم امتحان میدادم... چند تا از این مسئولا هی میومدن تو کلاس... مراقب با اشاره منو بهشون نشون میداد!.... بعد هی با هم حرف میزدن!... بعد من باز گرمم میشد:(... تمرکزم که دیگه هیچی!....
هر طوری بود... سوالا رو جواب دادم... پاشدم که برگه را بدم.... مراقب اون خلاصه نویسی های تو جامدادیمو چسبوند به برگم!... بهش گفتم خانوم داری چیکار میکنی!... گفت برگه ات صورت جلسه شده!... تو تقلب کردی... بهش گفتم خانوم!... اون خلاصه نویسی بوده که قبل از جلسه همرام بوده... تقلب کجا بود آخه... اصلا مگه جامدادیم پیشم بود که تقلب کنم!... نمیفهمید فگری!.... گفت برو با نکویی حرف بزن!... رفتم پیش نکویی... بهش گفتم آقا این خانم داره پشت من صفحه میذاره:دی... من اصلا روحم از اون برگه ها خبر نداره!.... گفت تقلب نکردی ولی تخلف کردی!... برگه اتو نمیدیم به استاد... باید برگه ات بره شورا... بعد هی میگفت!...
منم دیگه خسته شده بودم بس که حرف زده بودم... و داشت گریه ام میگرفت!... هر چی توضیح میدادم نمیفهمید!.... بعد دیگه...ناراحت اومدم بیرون!... هر کی میدید میگفت چته؟.... فرهاد میخواس بره دعوا کنه با خانمه... سروش گفت تو برو من درستش میکنم برات!... الهام گفت یه دقیقه وایسین... بعد رفت تو سالن... بچه ها دورم بودن هی به مراقبه فحش میدادن!... بعد الهام از دور اشاره کرد گفت بیا... رفتم دستمو گرفت بردم تو اتاق نکویی اینا... بعد مراقبه... نیگام کرد با یه لحن مسخره ای گفت بخاطر ایشون این سری رو نادیده میگیرم... بعد من گفتم ولی من کاری نکرده بودم!... الهام یه چشم غره ای بهم رفت!... بره بمیره زنیکه ی عقده ای روانی... بعد برگه خلاصه هامو پاره کرد انداخت دور... بعد دیگه اومدیم بیرون
.
.
.
بعد منه احمق... هنوز بلد نیستم یه چیزی که پیش میاد از خودم دفاع کنم: (
بعدش دیگه الهام هی نصیحتم کرد... الهام چندین سالی از ماها بزرگتره... بعد گفت... کمی که سنت بالا بره میبینی که خیلی از این چیزا رو خیلی راحت میشه حل کرد و راه همه چیزو یاد میگیری!!.... بعد کلی از تجربیات درسی و شغلیش گفت...
اولین باری که الهامو دیدم.... تو کلاس التراسوند بود... همیشه با یکی از پسر های همشهری ما باهم بودن... بعد کلا دختر خیلی خیلی ریلکسی بود... خط چشم کلفت... ابروهای باریک... پوست سفید... چتری های خیلی کوتاهی که تو پیشونیشه همیشه... و جزو بچه های سن بالای کلاس... به زهرا میگفتم من از این دختره خوشم میاد!... بعد... دیگه همین!... امروز خیلی ازش خوشم اومد... اصلا هم بهش نمیاد سنش انقدر بالا باشه!...
فکر کرده بودم بزرگ شدم ولی...!!... من هنوزم از پس خودم بر نمیام و نمیتونم مشکلاتمو خودم حل کنم!... خیلی ناراحتم!.... من هنوز به مراقبت دیگران نیاز دارم: (
ولی خداییش مراقبه خیلی عقده ای بود.... باید بیاد کمی از نازخاتون خودمون یاد بگیره....
بعد دیگه؟....
امروز اس ام اس اومد مشترک گرامی از اینکه صورت حساب خود را بصورت غیرحضوری پرداخت نمده اید سپاسگذاریم... بعد من انقدر خوشحااااال شدم... زنگ زدم از بابا تشکر کردم:دی....
دیگه؟
دوس داشتم در مورد الهام بیشتر بنویسم!... باشه یه وقت دیگه...
داریم میریم رنجر سوار شیم... دختر عمو میگه الی کلنگ بزرگترین شهر بازی خاور میانه تو تهران زده شده!... بهش میگم دلت خوشه هااااا.... تا وقتی که ساخته شه ما پیر شدیم دلمون جون سوار شدن اسباب بازیاشو نداره:(....
تو سینما ۴ بعدی یه جاییش از بالا آب میریزن تو کله ی ملت که مثلا تحت تاثیر قرار بگیرن و تو جو باشند و .... از سینما میایم بیرون... ملت بالاتنه شون خیسه... پسر عمو پایین تنه اش هم خیسه!.... شلوارشم جین رنگ روشنه!... همه با هم میگیم امیییییییییر:دی
تو خونه نشستم... دارم درس میخونم... دختر عمه زنگ میزنه میگه الی ما نزدیک خونتونیم بیایم دنبالت؟.. میگم بیاید!... ۲ دقیقه نشده زنگ میزنه میگه الی بیا پایین!... تند تند میرم پایین میبینم... ۲ نفر جلو نشستن ۵ نفر عقب!... یه نفر اشاره میکنه که تو برو رو ماشین بشین!!... جالب اینه که از پایپر مارکت برگشتن... صندوق عقب حتی جای کیفم هم نداره!!... دختر عمه میگه الی بیا جلو پیش من بشین!... میگم نه بابا پلیس جریمه میکنه... بعد با یه حرکت غیر منتظره بغلم میکنه و میندازتم رو پاش!!... از خنده تنم جون تکون خوردن نداره... کمی میخندیم... بعد پامیشم میرم عقب به سختی میشینم... بصورت ام پی فایو میشینیم تا خونه عمه!!... دختر عمه میگه ما یه تعارفی زدیم حالا فکر نمیکردیم تا بگیم میای بگی آره!!:دی....
امروز ظهر اولین امتحانمه... خیلی خوندم.... امیدوارم خوب بدم!....