درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

عصر رفتم یه سر ماشینو شستم..... برگشتنی داشتم از توی کوچه پس کوچه های بین شریعتی و طالقانی برمیگشتم.... کلا تو بعضی کوچه ها یه ماشین بیشتر رد نمیشه... میخواستم وارد یه کوچه شم... از روبرو یه آمبولانس میومد.... چراغ زد... منم دیدم آمبولانسه دیگه وارد نشدم.... بعد آمبولانسه دره یه خونه ایستاد.... کلی ادم دره خونه بودن.... راننده آمبولانس ماشینشو خاموش کرد و همه رفتن تو خونه جز راننده....  

 

پیاده شدم که برم به راننده بگم اگه کارشون تو خونه طول میکشه بیاد جلو که من رد شم.... ولی.... داشتم نزدیک آمبولانس میشدم.... ملت از خونه اومدن بیرون.... صدای جیغ زن ها و گریه ی مرد ها میومد.... جنازه ای رو برانکارد.... گذاشتنش تو آمبولانس و رفتن..... 

 

اولین بار بود همچین صحنه ای میدیدم..... تا یه ساعت بعدش داشتم گریه میکردم.... 

 

بعد دیگه رسدیم خونه خودمو مشغول کردم.... 

 

شب موقع شام.... خواهرم داشت به بابا اینا میگفت که امروز همچین صحنه ای دیدیم.... باز من گریه.....  

 

شب بعد شام رفتیم پارک!.... باز حرفش شد.... باز من گریه...:( 

  

 

حسودیم شد به جنازه ای که روی برانکارد بود......................................................

نظرات 3 + ارسال نظر
دختراردیبهشتی سه‌شنبه 31 مرداد 1391 ساعت 01:54

در مورد جمله ی آخر...زهر مااااااااررررر

سید مرتضی سبزقبا چهارشنبه 1 شهریور 1391 ساعت 10:53 http://www.smsfilm.blogfa.com

سلام .
خدا رحمت کند همه ی رفتگان از این دنیا را .
مرگ بیخ گوش مان است . با ما نفس می کشد و با ما زندگی می کند .
سلامت باشی .
یا حق .

محسن چهارشنبه 1 شهریور 1391 ساعت 12:51

اون جمله آخر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد