روز هشتم نوروز 98 خونه پدرشوهر بودیم با خلبان و داداشاش تو حیاط نشسته بودیم.... گوشیم دست حلما بود... آورد گوشیو بهم داد... رو یه چارپایه کوچیک نشسته بودم... گوشیو گذاشتم رو دامنم... مشغول حرف زدن بودیم... یادم رفت گوشی رو پامه... تا پاشدم گوشیم افتاد و ال سی دیش شکست :(....
اومدیم تهران... خلبان یکی دو ماه بعد گوشیمو برد ال سی دیشو عوض کرد...
داشتیم زندگیمونو میکردیم که یه تولد دعوت شدیم... تو تولد گوشیم دست حلما بود... از دستش افتاد یه گوشه بالای ال سی دیش دوباره شکست :(...
بازم به زندگیمون با همون ال سی دی شکسته ادامه دادیم... تا امروز که خواستم از تو تخت بلند شم... گوشی از دستم افتاد و اون یه تیکه ال سی دی که شکسته بود کنده شد و گوشیم دار فانی رو وداع گفت :((((((
زنگ زدم به خلبان گفتم گوشیم خراب شده خیلی ناراحتم... چند بار پشت سر هم گفتم خیلی ناراحتم... یهو حلما گفت مامان ناراحتی؟ ببخشید مامان :)))))
بهش گفتم قربونت برم چون گوشیم خراب شده ناراحتم عزیز جونم...
و دیگه ناراحت نبودم
سلام :)
خوبی دوستم؟
من یهویی اومدم تو بلاگستان و ناامیدانه دنبال دوستان قدیم میگشتم که دیدم بر خلاف تقریباً همه دوستام که نیست شدن (مثل خودم) هستی.
خیلی خوشحال شدم....
از شنیدن داغون شدن گوشیت هم خوب برعکس! فدای سر خودت و دختر گلت.
خوب باشین همگی
سلااااام
ممنونم که هستین :)