درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

آدم ها خودشونو گول میزنن!

من معتقدم همه ی ادم ها تو همین دنیا تقاص  کارهاشونو پس میدن!.... چون دارم با چشم خودم میبینم... ولی ادم ها نمیخوان قبول کنن که دارن نتیجه ی اعمال خودشونو میبینن... و همیشه فکر میکنم... چرا بعضی از آدما فقط لحظه رو میبینند و به آیندشون یا آینده ی بچه هاشون فکر نمیکنن... 

 

تحصیل کرده های مملکت!

یه چیزی!....  

 

تو دانشگاه آزاد دزفول!.... یه قانونی تصویب شده!.... طرح جدا سازی کلاس های پسر دخترا!!!!... جالب اینجاست که برای آقایون باید استاد آقا بزارن و برای خانم ها استاد خانم!!!... برای درس های پایه این کارو کردن!... قبلا که این طرحشون برای درسهای عمومی عملی شده بود... حالا نوبت درس های پایه رسیده!!!... من دوست دارم ببینم کی میشینه این طرح های مسخره رو تصویب میکنه!!!.... برای طرز فکرش متاسفم.... کم کم ممکنه دانشکده ها هم از هم تفکیک بشن.... دانشکده ی خواهران... برادران!!!!.... 

 

خو همین کارا رو میکنند که.....

نون خششک بیاااار جوجه ببر!!!

دیروز پس از چند هفته علی بالاخره توانست مادرش را راضی به صادر کردن مجوز برای خرید جوجه کند....  

 

دیروز... علی رفت از سر چیت آقا میر اونجا که مرغ و بچیله و غاز و اردک و بوقلمون میفروشند... ۲تا جوجه خرید... آوردشون پیش ما... جوجه ها یه ریز جیک جیک میکردن!... خیلی ناز بودن!!!... دیدین میگن جوجه ماشینی!.. اینا دقیقا جوجه ماشینی بودن!... بعد علی باهاشون حرف میزد... جالب اینجاست که علی فکر میکرد جوجه ها فقط دزفولی متوجه میشن!!! و با اینکه بلد نبود درست دزفولی صحبت کنه تمام تلاششو میکرد تا با جوجه ها دزفولی حرف بزنه!!!... بعد فک کنید... به جوجه ماشینی میگفت باید زود بزرگ شید برام تخم مرغ بیارید!!!!... بهش گفتم علی اینا چقدر نازن... گفت میخوای؟... ۵۰۰ تومن بده برم برات یکی بخرم!!!!!

زمان ما..... نون خشکی از دره خونه رد میشد میگفت نون خشک بیار جوجه ببر!!!... بعد نون خشک میبردیم جوجه ی رنگی انتخاب میکردیم.... من که همیشه جوجه هام میمردن!!!.... یا گربه میخوردشون!!!... ولی جوجه ها ی پسر خاله هام زنده میموندن و بزرگ میشدن!!! 

تا توانی دلی به دست آور....

دختره یه ساعتی بود که چشماشو به مانیتور کامپیوترش دوخته بود.... معلوم نبود چی میخونه که گاهی وقتا نیشش تا بنا گوش باز میشد... و چند ثانیه ای میخندید.... گلی و مهدی هر چند دقیقه یه بار میومدن و بهش میگفتن آجی.... کی کارهات تموم میشه.... کی میا باهامون بازی کنی... اون بازی که اون روز کردیم... مهدی گفت من میخوام بچه باشم آجی تو هم مامانم باش.... گلی گفتم منم دکتر میشم.... بعد مهدی میخندید.... به یاد اون روز افتاده بود که دختره باهاشون بازی کرده بود و از صدای خندشون همه تعجب میکردن.... 

 

گلی و مهدی منتظر بودن.... میرفتن بازی میکردن... چند دقیقه بعد ۲باره میومدن سراغ دختره... و ازش میپرسیدن کی کارهات تموم میشه!.... و دختره.. همچنان خیره بود به مانیتور و ........ 

اونقدر کار دختره طول کشید تا بابای مهدی اومد دنبالش و.... وقت نشد که بازی کنند!!!!.... وقتی مهدی رفت.... دختره شدیدا عذاب وجدان داشت!!!!!!!!.... 

 

نتیجه ی اخلاقی!.... وقتی توانایی داری یه نفرو بخندونی و شادش کنی ولی این کارو نکنی.... نوچ نوچ نوچ!!!.... بعد مثل من شب خوابت نمیگیره!!!... و همش دوست داری ۲باره مهدی بیاد تا باهاش موش و گربه بازی کنی... دنبالش بدوی و وقتی نزدیکش میشی اون از هیجان جیغ بکشه و بخنده و تو لذت ببری... 

 

آینده معلوم نیست

دختره تند و تند رو تردمیل راه میرفت.... برخلاف همیشه هیچ موزیکی تو گوشش نبود... ولی صدایی نمیشنید....  راه میرفت.... نگاهش به روبرو بود ولی چیزی نمیدید.... صداهای زیادی تو سرش میپیچید.... صحنه های زیادی از جلوی چشمش میگذشت.... فکر میکرد و فکر میکرد... خاله نوبت منه... به اون بگو بیاد پایین.... دختر خانمتون چند سالشه؟.... دستگاه تلفن مورد نظر خاموش میباشد.... آجی در مورد کشتزارها تو اینترنت مطلب برام پیدا کردی؟.... حذفش کردم معرفی به استاد میگیرم.... به شما ربطی نداره.... دلم میخواد.... حالا میگی چیکار کنم.... حوصلم سر رفته... تلاش خودمو میکنم.... برای بار آخر.... الو.... منو ببخش... جادوگر شهر از... کیتی... آی جی سی تی... تکنیک ۱۲ شدم... 

 

راه میرفت... 

 

دختره میخواد آیندشو بسازه.......