فک کن......
تو این چند روزی که فرجه داشتم.... خوب خوندم و خوب یاد گرفتم.... دوستام یکی یکی باهام تماس میگرفتن و .... در مورد سوالایی که استاد برامون میل کرده براشون توضیح میدادم... بعد شارژشون میکردم تا درس بخونن.... همشون بعد از اینکه باهام حرف میزدن میگفتن آدم با تو حرف بزنه امیدوار میشه و روحیه میگیره.... همه میگفتن خوش به حالت!...
ولی.... سوالا اصلا اونجوری نبود که فکر میکردم و ..... خیلی بد دادم!... مهم نیست... نهایتش اینه بیوفتم و معرفی به استاد بگیرمش.... بیشتر از این نیست که... ولی چیزی که ناراحتم میکنه... اینه که... از استاد یه سوالی پرسیدم جواب نداد.... ولی.... تمام سوالای اون دختره رو جواب میداد.... حتما اون دختره داشت با سیاست ازش سوال میپرسید.... بعدشم رفت کنار اون پسره نشست و با حوصله داشت طراحی سوال آخرو براش توضیح میداد....
بعد از امتحان.... مهم نیست!....
دیشب اخبار میگفت برای اولین بار فضانوردان تونستن از رو مدار زمین به اینترنت وصل شن و از همونجا انلاین برای زمین گزارش بفرستن !... به این فکر میکردم که واقعا اینکه ادم بخواد بره فضا.... خیلی هیجان داره هاااااا.... فکر میکنم همه دوست دارن برن فضا.... نه؟.... کسی هست که دوست نداشته باشه این هیجان رو تجربه کنه؟
دارم وب گردی میکنم.... گلی داره میاد طرفم!.... نگاش میکنم.... اشکای مرواریدی ناز از چشماش میریزه پایین... مظلومانه نگام میکنه.... و گریه میکنه.... بهش میگم گلی چی شده؟... چرا داری گریه میکنی؟.... شدیدتر گریه میکنه و خودشو میندازه تو بغلم.... میگم گلی چرا گزیه میکنی عزیزم؟.... میگه آجی یعنی تو واقعا میخوای تهران قبول شی از پیشمون بری؟... خندم میگیره!... به سادگیش میخندم!... به اینکه چقدر این بشر احساساتیه!
انقدر که تو خونه حرف تهران رفتنو میزنم این بچه هم تحت تاثیر قرار گرفته!!!!!.... ولی....
این چند ماه خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم گذشت... من موندم یه عالمه کتاب نو!... که خریدم و هیچ وقت نخوندمشون!... من موندم و یه عالمه جزوه... که آمادشون کردم که بخونم ولی حتی بازشونم نکردم.... این ۳ هفته ی باقی مونده هم بزودی میگذره... و من میمونم و......
همشهریان گرامی!
امروز هوا خیلی خوب بود هاااااااا.... دل غیر همشهری ها هم بسوزه!
(این متن خیلی طولانیه!.... اگه وقت ندارید نخونیدش ولی من از مرور لحظه هام لذت میبرم و اینا رو واسه دل خودم مینویسم!.... پس دوستانی که اذیت میشن.... یه وقت به زحمت نیوفتن)
ظهر باغ بودیم... موقع نهار.... عمه بزرگه پلو یونانی درست کرده بود.... عمه ی بعدی ماکارانی... عمه کوچیکه هویچ پلو... مامانم شلم در شوربا!.... شوهر عمه دیس برنجی که مامانم پخته بودو برداشت و گفت: یخچال در هفته ای که گذشت!( آخه تو برنج گوشت و شوید و نخود فرنگی بود)... البته این بار غذا کاملا تازه بود!... ولی یه هنری که مامانم داره.... اینه که هیچ وقت ما غذای تکراری نمیخوریم و .... اگه نهار چلو داشته باشیم... و از غذا بمونه...برای شام یه بلایی سر اون برنج میاره بعد به خورد ما میده!.... مثلا باقالی پلوش میکنه... یا عدس پلو... یا هر پلوی مخلوط دیگه!.... اصولا خانوما از این تکنیکا زیاد بلدن!.... منم دیگه استاد شدم!
میگم!... یه استادی داشتیم.... دکتر نجفی.... دکترای مهندسی پزشکی بود.... موهاش سفید و کمی بلند.... ریش پرفوسوری سفید... لهجه قاطی دزفولی شوشتری عربی اهوازی.... بعد یه بار سر کلاس گفت این بچه های ما میرن تو مدرسه چی میخونن!... میخونن کوکب خانم زن هنرمندی بود... او از شیر ماست و پنیر درست میکرد!... خو مرد حسابی پس میخوای از شیر برات تخم مرغ درست کنه!... این دیگه هنریه؟.... البته فک کنم الان دیگه این درس از کتابا حذف شده!
خو از چی میگفتم؟.... آهان!.... امروز رفته بودیم تو باغ قدم بزنیم.... خیلی طولانیه ولش کن!... ولی واقعا روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت!.... فقط صبح قبل از رفتن... میخواستم برم بیرون... دیدم ماشینم روشن نمیشه و باتریش خوابیده حاااااااالم گرفته شد!
میگم!... آدم زمینای گندم رو که میبینه.... گندم هایی که تازه سبز شدن.... یک دست همه جا سبزه.... خیلی لذت میبره نه؟
بعد یه چیزی!.... چند شب پیش خواب دیده بودم.. دندونام یکی یکی دارن میوفتن.... بعد همه ی دندونام ریختن!.... شاید ۲۰ تا دندون بود.... بعد مامانم اینا میگن ... اینا از دست دادن عزیزانه!.... بعد چند تا از خانومهای فامیل میخوان برن مسافرت با هواپیما... بعد امروز بهشون میگم ممکنه یه مرگ دسته جمعی داشته باشیم... وو هواپیما سقوط کنه!... بعد امروز هی از مردن حرف میزدم... هی همه دعوام میکردن!.... بعد من بهشون گفتم مردن برام مثل آب خوردنه!... چه بگن بمیر چه بگن این لیوان آبو بخور!.... همه میگفتن نه ه ه ه ه.....
خلاصه اینا داشتن واسه سفر برنامه میریختن... من هی بهشون گفتم واسه سفر اخرت برنامه بریزید.... بعد یه عمه ام نمیخواد بره باهاشون... امروز داشت لپ های دارابی رو از تو پوست در میاورد و جدا میکرد و نمک میزد... تا اماده باشه و ما بخوریم.... بهش میگم عمه!... من خوشحالم که شما قرار نیست باهاشون بری و زنده میمونی!.... بعد اون عمه ها همه شاکی میشن خشمگینانه میگن الیییییییی!!!!....
بعد داشتن برنامه ریزی میکردن که برن موج های آبی!.... برن شاندیز شیشلیک بخورن!.... خو منم میخواااااااااام!!!!.... ولی نمیشه برم باهاشون!....
بعد امروز عمه میگه.... بهشون بگو از مشهد برات سنگ فیروزه بیارن دورشو قاب طلا بگیر.... دختر عمه میگه مگه میخوان برن نیشابور.... بعد من میگم نه!... ممکنه هواپیماشون رو نیشابور سقوط کنه... بعد باز همه میگن: الییییییییییییی!!!!
خوب مگه چیه؟... مرگ حقه!
بعد بهشون میگم.... بده؟... دسته جمعی بمیریم که بهتره.... بعد هممون با هم میریم تو بهشت... بعد کنارمون نهره عسله..... بعد غلامان خوشتیپ در خدمتمونن.... بعد درختای بلند با سایه ی فراوان.... بعد میشینیم زیر درختا بازی میکنیم.... اونجا اصلا احساسای بد و ناراحت کننده وجود نداره.... بعد هرچی بازی کنیم.... زانو درد نمیگیریم!... بعد همه باز میگن: الیییییی!
بعد الان خیلی خستم!.... کوفتم!.... توانایی دارم همین الان بخوابم ولی......
از باغ که اومدیم خونه... یکی از بچه ها زنگ زد... یه عالمه سوال تکنیک پرسید... منم نخوندم هنوز... تعارفی کردم گفتم فردا صبح بیا خونمون با هم بخونیم!... گفت باشه!.... فردا میاد!.... بعد دختر اردیبهشتی میشناسدش!.... یادم نیست اسمشو چی گذاشته بودیم ولی به دوستش میگفتیم فنچ!.... بعد قرار شد شب یه دور بخونیمش و فردا تمریناشو حل کنیم!.... حالا امشب میخوام تکنیک بخونم!.... دیشب هم ساعت 10:30 خوابیدم!.... بابا پیشرفت!
آهان یه چیز دیگه!... امروز محسن یه موتو وسپای خیلی قدیمی اورده بود باغ.... بعد مثل موتور ندیده ها.... سوارمون میکرد تو باغ دورمون میداد!.... 4 ترکه سوار میشدیم....
امروز دوستان آزمون داشتن خوب دادن آیا؟
من: فاطمه من شبا خیلی زود میخوابم... مثل مرغ ها زود میخوابم!
فاطمه: مرغ من ساعت ۱۲ نصف شب میخوابه!
---------------------------------------------------------------------------------
حالا چیکار کنم خوب؟.... ساعت به ۹ نرسیده چشمام سنگین میشه!... پلکام میوفته پایین!... احساس میکنم شدیدا خوابم میاد... بعد با خودم میگم الی امشبم بخواب... و هر شب زود میخوابم!... دوست دارم بیدار بمونم و از سکوت خونه استفاده کنم و درس بخونم... فیلمی تماشا کنم.... اخباری ببینم.... رو پروژم کار کنم و تمومش کنم.... ولی........
---------------------------------------------------------------------------------
چیکار کنم؟.... شبا قهوه بخورم؟.... با آب خنک صورتمو بشورم؟.... اینا تاثیر نداره!... راه دیگری سراغ دارید شما؟