درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

ریه مصنوعی

دیشب داشتم یه مطلب در مورد ریه مصنوعی  میخوندم...اولش توضیحاتی در مورد عملکرد ریه و کل دستگاه تنفسی داشت و اناتومی و این چیزا... وقتی میخوندمش.. به تنفسی که میکردم فکر میکردم... به اینکه الان هوایی که داره وارد بدنم میشه تو کدوم قسمت از دستگاه تنفسیه!... و داره چه بلایی سرش میاد و چه عضله ها و عضو هایی درگیرن که اکسیژن این هوا رو بگیرند... از اول تا اخر اون مبحثی که خوندم... تنگی نفس داشتم!!.... احساس خفگی بهم دست داده بود!!... باورم نمیشد تو کسری از ثانیه این همه کار با هم داره انجام میشه!!... عملکرد مغز و عضله هام.. کمی دیلی(تاخیر) پیدا کرده بود!!!

خیلی خیلی جالبه که ما داریم بی اختیار نفس میکشیم!!.....

بعد چیز دیگه ای که هست... اینه که... من تا حالا فکر میکردم...حالا نمیگم که نخندین بهم ولی... تازه فهمیدم که... ضربان قلب تو هر دقیقه.. تو حالت عادی 72 تاس... ولی تعداد تنفس تو حالت عادی تو دقیقه بین 25 تا 30 باره!!...

روزمره

چه روزی بود ها!

دختر اردیبهشتی حق داشت اون همه طولانی بنویسه.. البته نوشتن من به پای اون نمیرسه که!!... صبح... داشتم آپ میکردم... عمو اومده میگه... چیکار میکنی؟.. آیدیت روشن بود!.. فک کن... من 2 روزه مسنجرمو دیلت کردم !!... بعد دیگه میگمش چیکار کنم خوبه؟!!... بعد دیگه رفت!... اون یکی عمو اومد.. گفت الی امروز تو کلاس نداری؟... میگمش عمو... کلاس چیه!... فارغ شدم من!... میگه پسره یا دختره!!...

خوب!... حالا... صبح رفتم دانشگاه... اون فرمی که کلی امضا میخواد... از امور فارغ التحصیلان گرفتم...رفتم سراغ امضاها... راحت ترین امضا... از آموزش بود... مسئول آموزشمون یه آقای خیلی مهربونیه!... بعد دیگه.. برام امضا کرد... بعد این پروژه ی صحافی شده رو دستم سنگینی میکرد... رفتم کتابخونه... پیش یه خانم بی حوصله!... خواب بود... چرت میزد... بهش گفتم اگه ممکنه اینو تحویل بگیرید...(بعد تو دلم: وای یه وقت نگاش نکنه ببینه منبع نداره! ایراد بگیره...) گفت باید ببری گروه تایید کنه!... (تو دلم: وااااای بد بخت شدم!...) گفتم  خانم خوب گروه تایید کرده که نمرمو رد کرده و فرستاده فارغ التحصیلان!... قبول نکرد!... رفتم گروه... منشی بود... منشیه میشناخت منو... (تو دلم: خدایا نگاش نکنه!) بعد دیگه... بهش گفتم اینو برام امضا کنید... گفت خانم مهندس باید امضا کنه... رفتم پیش خانم مهندس.. حالا من تالاپ تولوپ... استادم اگه ببینه رو پروژه ای که نوزده و نیم بهم داده منبع نزدم که... کلاهم پس معرکس!... بعد دیگه... کلی حرف زدم باهاش اول.... بعد بهش گفتم اینو برام امضا کنید لطفا!... اصلا نگاهش نکرد و امضا کرد و بستش... (تو دلم: بشکن)...

بعدش رفتم امور مالی بدهی داشتم!... دوباره برگشتم کتابخونه... وقت تعطیلیشون بود... همه داشتن فرار میکردن... پروژه رو دادم به خانمه... مهر به اون بزرگی رو ندید... با خشونت گفت خانم مگه نگفتم مهرش کن... با خونسردی نگاش کردم...( نگاه عاقل اندر سفیه)... گفتم خانم این مهره دیگه نه؟... گفت عه ندیدمش!!!... بعد گفت بده اونطرف امضا کنند... امضا ی اینور هم تموم...

 ظهر شده بود و وقت نهار و نماز کارمندان.... رفتم خونه 100 تومن برداشتم.... رفتم بانک... تا رفتم... متصدی گفت سلااااام خانم... بعد به بغل دستش گفت کار ایشونو سریع انجام بده!... (تو دلم قند آب میشد)... 99تومن ریختم به حساب... هزار تومنش موند... داشتم برمیگشتم... خرما فروش بامیه داشت...هزار تومنو دادم که بامیه بگیره برام... مغازه کناریش... اومد بهش گفت حاجی این آشناست... دختر آقای... براش خرمای خوبی بگیری!... گفتمش خرما نمیخوام!.. بامیه میخوام!... گفت خو بامیه خوبی براش بگیری... (تو دلم: اینجا همه ما رو میشناسن کارمونو سریع انجام میدن... من برای چی میخوام برم تهران تو غربت؟)...

برگشتم دانشگاه... سر راه یه اداره ای کار داشتم.... صبح باهاشون تماس گرفته بودم... وارد اداره شدم... و رفتم سمت اون اتاقی که کار داشتم... تا وارد شدم... آقای مسئول گفت سلام خانم... نامه تون آماده رو میزه!!!... منم کلی تشکر و ....

بعد رفتم دانشگاه...

از این اتاق به آن اتاق... تا امضای امور مالی را هم گرفتم... بعد دیگه رفتم امور فارغ التحصیلان... هر کاریش کردم حتی گواهی موقت هم بهم نداد.... فقط یه ریز نمرات ازش گرفتم که اسکن کنم بفرستم رو مدارکم... روش نوشته واحد افتاده 9 تا!!!.....

حالا دیگه جدی جدی دوستان شیرینی رو افتادن!!....

کارامو انجام دادم... داشتم میرفتم سمت ماشین... گفتم به کی زنگ بزنم حالا!... حس خوبی داشتم... دوست داشتم به یکی زنگ بزنم... زنگ زدم با دختر اردیبهشتی حرف زدم...

و اینگونه شد که به زودی مدرک منگوله دار بهم میدن!... حالا من نفهمیدم منگوله دار یعنی چی!!...؟؟؟

دختر اردیبهشتی توضیح بده لطفا!!....

ها!... میگم... همه میگن زن ها غیبت میکنند... مرد ها که بدترند که!... تو یه اتاقی از دانشگاه... آقایون داشتن غیبت همکاراشونو میکردن... و حرفشون حسابی گل انداخته بود...

 

 

پ ن: پست (ورق بازی۱) وبلاگ روزهای پنبه ای خیلی خوندنیه... پیشنهاد میکنم بخونیدش ولی.. تو وب من نظرتونو بدید!!... :دی...

مفتخرییییییم

الان که به عقب برمیگردم... میبینم... تو تمام اون روزهایی که فکر میکردم.. درس نمیخونم... و واقعا هم نمیخوندم.. یا خیلی کم میخوندم... همون کتاب دست گرفتن ها... همون رو خوانی های سرسری... همون نیم نگاه ها یا... نکته نویسی ها... آزمون دادنو صحیح کردن آزمونها... الان کلی به دردم میخوره... من یک ماه مونده به کنکور... بی خیال کنترل خطی شده بود.. و از 3 ماه پیش تا الان به کتاب کنترل حتی نگاه هم نکرده بودم... امروز.. از صبح که پاشدم... جزوه ی کنترل جلوم بوده... ممکنه که کلا 3 ساعت بیشتر نخونده باشم..  ولی این 3ساعت برای من یعنی مثلا: 10 ساعت درس خوندن فاطی.... یا 20 ساعت درس خوندن طیبه!!... یا 50 ساعت درس خوندن نوشین!!.... یعنی من اگه به انداره ی اونا میخوندم.... الان... الان... منم پیش فروغ و مریم و شیوا بودم... امیر کبیر و علم و صنعت و شریف میپلکیدم!...... و فوق لیسانسمو گرفته بودم و...

امروز که کنترل خوندم... و همچنان هم میخوام بخونم.... به خودم افتخار کردم... من؟... دختری با استعداد های ویژه!!...... :دی...

حالا یه چیزی!.. فروغ... سالها توی مدرسه بغل دستم مینشست... فوق العاده تیز هوش بود...  کنکور که دادیم... اون رتبش 2 رقمی شد... رفت امیر کبیر... من موندم پشت کنکور..... الان حتما داره ارشد برق میخونه... و ترم آخره.... ولی هیچ خبری ازش ندارم و سالهاست که ندیدمش!... حتی ایمیل و شماره ای هم ازش ندارم... تو اینترنت کلی اسم و فامیلشو سرچ کردم... گفتم شاید جایی مقاله ای چیزی داده باشه یه ایمیلی از خودش به جا گذاشته باشه... تو فیس بوک هم هر چی گشتم نبود!!... حالا اون... اگه تو گوگل الی پلی رو سرچ کنه منو میبینه..... ولی.... اون کجا و من کجا.....

خواسته های درونی

گاهی وقت ها.... آدم ها.... دوست ندارن همه ی خواسته هاشونو را به زبان بیاورن...  گاهی وقت ها... بعضی ها.. یه چیزی میگن... خودشون میدونن چی میخوان و چرا اون حرفو زدن... ولی... اونی که باید متوجه شه نمیشه!... امروز... دلم یه چیزی میخواست... ولی... غیر مستقیم گفتم و اون که باید متوجه میشد نشد!... بعد هی نشستم با خودم فکر کردم که این چه عادتیه!.. چرا من خیلی از چیزایی که دلم میخواد به زبون نمیارم!...

فکر میکنم بیشتر دختر ها اینجوری هستن...

اگر دیدی.....

اگر دیدی جوانی هر روز وبلاگشو آپ میکنه بدان..........

 

باقیشو شما بگید...؟؟؟... چی فکر میکنید؟؟؟؟