دیشب با بچه ها حرف میزدیم..... حرف از تمدید دفترچه بیمه بود!!... فاطی گفت هر دفعه که میخوام دفترچه بیمه مو تمدید کنم باید شناسناممو ببرم تا متوجه بشن ازدواج نکردم و برام تمدیدش کنن!.... من گفتم عه... اتفاقا این سری که بابام دفترچه بیمه منو تمدید کرده اول اینکه شناسنامه نبرده دوم اینکه فک کنم حدود ۲ ساله تمدیدش کردن برام....
سیمینم صاف برگشته میگه الی میدونی چیه؟..... دیگه بیمه هم از تو قطع امید کرده و امیدی به باز شدن بخت تو نیست!!
بله.... یه همچین رفقایی داریم ما.... در جریان باشید....
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
از الان تا عصر که میرم دانشگاه باید فکر کنم که چی سرو هم کنم واسه علی جون!!!.... آخه این هفته جز یه کم تحلیل اس پی اس اس هیچ کاری نکردم!!!..... اصن نمیدونم امروز برم پیشش یا نه!!......
----------------------------------------------------------------------------------------------------
یه چیزیو خیلی وقت بود میخواستم به بابا بگم.... ولی اگه میگفتم میگفت دیدی بهت گفتم.... دیروز عصر بالاخره.... فک کردم خب... حتی اگه دلخور بشه ازم یا دوباره همون صحبت های همیشگی رو مجبور بشیم یه دور با هم مرور کنیم ولی باید بهش بگم.... بهش زنگ زدم.... اولش الکی راجب خونه و مامان اینا و اون شبی که تو جاده بودن و روزمره و اینا حرف زدیم.... بعد بهش گفتم بابااااااا میدونی چیه:دی..... بعد اون حرفا رو گفتم.... بعد گفت بابا منم مث تو بودم... منم وقتی بابام یه چیزی بهم میگفت سخت بود قبولش برام..... ولی عزیزم وقتی یه چیزی بهت میگم بدون بخاطر خودته و ............... بعد دیگه خوب شد همه چی :)..... ولی یه چیزی این وسط واسم نامعلومه.... اینکه چطور باباها از اول آخره یه چیزو میدونن!!.... من هر چیزی به ذهنم میاد به بابا میگم تهشو میدونه.... و واقعا همیشه به حرفاش میرسم.... فک کنم یه روزی هم میاد که بچه ی ما هم میگه نمیدونم مامانم از کجا متوجه آخر همه چی میشه..... البته با حرف سیمین فک کنم ما اون روزو نمیبینیم :دی
اینکه شب تا صبح بیدار باشی و روشن شدن هوا رو ببینی حس عجیبیه.... خیلی عجیب...
.... و بعد از دو ماه و نیم گلی را میبینیییییییییم :)
نصفه شبی ساعت ۴ رسیدن.... اصن از ذوق اینکه دارن میان شب خوابم نبرد :دی
بعدشم که عملا ۴ تا ۵:۳۰ باهم حرف زدیم.... ۵:۳۰ تا ۶:۳۰ لالا....
و اینجوریه که الان تو شرکت دارم چرت میزنم :|||:::؟؟؟؟؟؟::://///
دیشب بالاخره برنامه ام جواب داد.... دیروز لپ تابمو با خودم آورده بودم شرکت.... بعد همکار جدیدم خیلی پایه و حرفه ایه برنامه نویسیه.... اصن یه چیزیه هااااا.... بعد دیگه با هم برنامه رو خط به خط مرور کردیم و اینا... تا فهمیدیم مشکلش کجاس :).... خدا از این همکاران نصیب همه بکنه :)... همکار قبلیم هم خیلی باحال بود... ولی فقط باحال بود... وقتی اون بود... حرفه یا نبود.... همینجوری که کار میکردیم همش حرف میزدیم و میخندیدیم.... خیلی ازش خوشم میومد.... ولی این یکی اصن پایه نیست.... ولی در عوض خیلی حرفه ایه و جواب همه سوالای منو داره.... اون روزی هم که فلشم خراب شده بود... اون برام ریکاوریش کرد :)
ارشد هوش مصنوعیه.... مهربونه... کم حرفه.... وقتی نیگاش میکنی همش لبخند میزنه....
خیلی خوشحالم که فردا تعطیله..... خیلی........
خدا این حالو از ما نگیر :)