داره بارون میاد... کاش کسی پیشم بود آش ارده درست میکردم... یه نفرم بود خوب بودااا.... هی روزگار :(
دیشب ساعت 7 رفتم دنبال خلبان باهم رفتیم خونه الناز اینا، مادرشوهرش قلیه ماهی درست کرده بود :))
شب خوبی بود :))
امروزم از صبح با گوشیم بازی کردم تا الان :((
باید بازی هامو پاک کنم همه رو :|||
دوستم داره تاریخ مقاله پایان نامشو تمدید میکنه.... شیطونه میگه من نیز.... :|||
توی اتوبوس نسبتا خلوتی نشسته بودم.... اتوبوس سر یه ایستگاهی نگه داشت... پیرمردی از جایش نیم خیز شد یهو یه خانومی با صدای بلند از عقب اتوبوس گفت "بشین" و پیرمرد نشست!... نمیدانم دخترش بود؟ همسرش بود؟ چه نسبتی باهاش داشت ولیکن اینکه پیرمرد بی صدا نشست خیلی حس بدی بود برای من :(
دلم سوخت :(
کلا پیر شدن فرایند بدی است خیلی بد....